سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/24 ::  11:13 صبح

پزشکبه بالینش آمد و اجازه داد که او را تخت پایین بیاورند و در اتاقبگردانند، در تمام مدتی که در اتاق می گشت. با شیفتگی نگاهش به من بود.باورم نمی شد که روزهای سیاه و تلخ ناکامیهایم به سر رسیده باشد. هنوز لکهسیاهی را به روی روشنایی هایش آشکار می دیدم. تکلیف ما با سامی و گیتی چهبود؟ چطور می توانستم سایه آن دو را از زندگی مان بردارم؟
پرستار جوان و زیبایی که زیر بغلش را گرفته بود، شوخی اش گل کرده بود وداشت سر به سر هومن می گذاشت، ولی نگاه غصب آلود هومن او را سرجایش نشاند.
باوجود اینکه بعد از چند ماه بی حرکت در بستر خوابیدن سرش گیج می رفت وراه رفتن برایش مشکل بود، پرستار دست بردار نبود و تا می توانست او را بهدور اتاق می گرداند. موقعی که هن هن کنان خسته شد و نشست، دست روی قلبشنهاد و با بی حالی به پشت تکیه داد و نفس زنان گفت:
- بی انصاف دست بردار نبود. هر چه به او گفتم خسته شدمدیگر بس است، اهمیت نداد. دلم نمی خواهد به غیر از پرستاری داشته باشم.
با مهربانی به رویش لبخند زدم و گفتم:
- تو خودت پزشکی و بهتر می دانی که این راه رفتن چقدربرایت مفید است. بهتر است به جای اینکه یک مریض بد اخلاق و بد عنق باشی،ناز و غمزه پرستارها را تحویل بگیری.
چشمکی به من زد و با تعجب پرسید:
- یعنی تو حسودی ات نمی شود؟
خندیدم و گفتم:
- البته که نه، چون خیالم راحت است، می دانم که فقط مرامیخواهی و چشمت دنبال کس دیگری نیست. نمی دانی چقدر نا امید بودم. همش میترسیدم که دیگر به هوش نیایی.
- تقصیر تو بود. اگر این قدر اذیتم نمی کردی، این وضعپیش نمی آمد. وقتی خودم را در آیینه نگاه کردم، از دیدن چهره ام دچار وحشتشدم، چطور می توانی مرا با این موهای ژولیده و چشمهای گود افتاده و گونههای فرو رفته و رنگ پریده دوست داشته باشی؟
- از این هم بدتر بشوی، باز هم دوستت دارم. من هم وقتیخودم را در آیینه نگاه می کنم. از دیدن ریخت خودم وحشت می کنم. این قدرفکرم مشغول به بهبود تو بود که به کلی از سرو وضعم غافل بودم. حتی گاهیفرصت نمی کردم یک دوش بگیرم.
- محیط بیمارستان باعث افسردگی شده. حالا که حالم خوباست، چه لزومی دارد اینجا بمانیم. می توانیم به هتل برویم و به سر ووضعمان برسیم و سرحال شویم.
ملامت کنان او را مورد خطاب قرار دادم و گفتم:
- آقای دکتر فاتحی، مثل اینکه حواست خیلی پرت است و یادت رفته تا پزشک اجازه مرخصی ندهد، مجبوری اینجا بمانی.
پرستار سینی غذا را در مقابلمان نهاد. مرغ سرخ کرده با سس مخصوص، همراه با سوپ جو.
با اشتها بو کشید و گفت:
- داشت یادم می رفت که گرسنه ام.
خندیدم و گفتم:
- امیدوارم طرز غذا خوردن یادت نرفته باشد. الان سه ماه است که فقط با سرم زنده ای.
سربه سرم گذاشت و گفت:
- خب پس تو یادم بده چطور غذا می خورند؟
در کنارش نشستم و تکه ای از سینه مرغ را به چنگال زدم و گفتم:
- اول دهانت را باز کن و بعد از اینکه خوب آن را جویدی قورتش بده. فهمیدی؟
سرش را به نزدیکم آورد. دهانش را گشود و مرغ را به دندان گرفت و مشغول جویدن آن شد و سپس گفت:
- چطور است خانم معلم، حالا می توانم قورتش بدهم؟
هر دو با هم با لذت خندیدیم.
میوه درخت خوشبختی ام رسیده بود، اما این باربه موقع آن را می چیدم واجازه نمی دادم فصلش بگذرد و نصیب پرندگان شود. مشغول صرف غذا بودیم کهفتح اله خان سرحال و بشاش وارد اتاق شد. مثل همیشه خوش لباس بود و پیپ بهلب داشت. دستش را تهدیدکنان به سویم تکان داد و گفت:
- صبر کن ببینم دختر، هنوز هیچی نشده خیال داریخواهرزاده مرا صاحب شوی. پس تکلیف من و خواهر بیچاره ام چه می شود؟ ازلحظه ای که فهمیده به هوش آمده، صبر و قرار ندارد. آنقدر اشک ریخت والتماس کرد که دلم طاقت نیاورد و به او گفتم" بلند شو برویم. همین الان میروم همه ی بیمارستان را بهم می ریزم. یعنی چه که باید تا فردا صبر کنیم."
هومن با دیدن دایی اش ذوق زده از جا برخاست و دستهایش را برای در آغوش کشیدنش از هم گشود و گفت:
- این شما هستید خان دایی جان! چقدر خوشحالم که شما رامی بینم. چطور تونستید مقررات بیمارستان را بشکنید و این موقع شب به دیدنمبیایید!؟
فتح اله خان به سرعت خود را به نزدیکش رساند و در آغوشش گرفت و گفت:
- البته که خودم هستم پسر. تو که می دانی هیچ دری بهروی دایی ات بسته نیست، مگر می توانستم بدون اینکه تو را ببینم بروم.
هومن دست او را به لب نزدیک ساخت و پس از بوسیدنش گفت:
- عسل به من گفت که شما در این مدت چقدر زحمت کشیدید. نمی دانم چطور می توانم تلافی کنم.

.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    57944


    :: بازدید امروز :: 
    0


    :: بازدید دیروز :: 
    10


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا