سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/24 ::  11:4 صبح

گلنوش صورتش را زیر دست هایش پنهان ساخت و در حالی که به سختی میگریست گفت:
- سر به سرم نگذارید. داغ دلم را تازه نکنید. حرفی نزنید که به دلم امید بدهم و بعد نا امید شوم.
هومن روبروی خواهرزاده اش ایستاد، با مهربانی دستهای وی را که ازاشک چشم مرطوب بود از جلوی صورتش کنار زد و در دو پهلو رها ساخت.

سپس سر اورا به روی شانه ی خود قرار داد و در حال نوازش گیسوانش گفت:
- هرگز چیزی را که به چشم ندید ه ای باور نکن. فرار تو به لوزان همهزحمتهای من و مادرت را بر باد میداد.یادت می آید چقدر عذاب کشیدی تا

توانستی ترک کنی؟ روزهای اول وقتی به مرحله نیاز به آن مواد لعنتی میرسیدی دست و پای
بسته ات قدرت حرکت را از تو سلب میکرد، فریادهایت امان مارا بریده بود. آنموقع من و مهرنوش گوشهایمان را میگرفتیم تا صدایت را نشنویم و

تحت تاثیر احساساتمان قرارا نگیریم
حالت چهره گلنوش تغییر کرده بود. در نگاهش التماس بود، التماس برای رسید نبه واقعیتی گیج کننده و روزی را به یادم می آورد که در زیرزمین

پانسیون مادرش، التماسم میکرد که او را برای هواخوری بیرون ببرم.
هومن دستش را گرفت و او را در کنار خودش نشاند و گفت:
- اگر چند دقیقه ای آرام بگیری همه چیز را برایت تعریف خواهم کرد.
نشست،اما آرام نگرفت. مغزش داشت میترکید و قلبش آماده جهش از سینه بود.هومن طوطی وار همان جملاتی را تکرار میکرد که قبلا به من گفته

بود. گلنوش با ناباوری و دیدگان گشاده از حیرت گوش به سخنانش میداد.
کم کم در تاریکی نا امیدیهایش نور امید درخشان شد و لبهای همیشه ماتم زده اش به نشانه لبخند از هم گشاده شد.
- باورم نمیشود، نه باورم نمیشود. چرا دایی هومن، چرا این کار را با منکردی؟ چرا گذاشتی ماهها در رنج و عذاب باشم و گمان کنم که او مرده،

شما شاهد رنج و دردم بودید و دم نیمیزدید. شبها بالش من از اشک چشم خیسبود و روزها فریاد حسرتهایم به گوشتان میرسید. من از شما توقع این

سنگدلی را نداشتم. به جرات میتوانم بگویم که دلبستگی من به شما بیشتر ازوابستگی به مادرم بود، پس چرا خرابش کردید؟ من به لندن نمی آیم،

میروم به لوزان هر جا که یاشد پیدایش میکنم. این طور به من نگاه نکن عسل.تو شاهد رنجهایم بودی و صدای ناله های قلبم را میشندی. در کنار دلم

می نشستی و گوش به صدای دردهایش میدادی. پس به من بگو حالا که فهمدهام زنده است و به خاطر من دست به فداکاری زده ، چطور میتوانم از

اودور باشم؟
هومن دوباره دستش را گرفت و او را سر جایش نشاند و گفت:
- عجله نکن هنوز حرف من تمام نشده. میشل الان در لوزان نیست. دارد بهانگلستان می آید و درست موقعی که به لندن برسی او را در فرودگاه در

کنار مادرت منتظر خودت خواهی دید. سلامت و شاداب و بدونه هیچ آلودگی. تونگذاشتی من حرفم را تمام کنم. صبر داشته باش و گوش کن. بعد از

اینکه میشل حاضر شد برای نجات تو خود را مرده قلمداد کند، در مقابل، من همقول دادم که درمانش کنم. با دوستم دکتر فرامرزی صحبت کردم و

او را به دستش سپردم. همین نیم ساعت پیش که با دکتر تماس گرفتم به من اطمینان داد که میشل دیگر هیچ مشکلی ندارد و کاملا درمان شده.
دستهای گلنوش به دور گردن دایی اش حلقه شد و با صدایی لرزان از شوق گفت:
- راست میگویی دایی هومن! یعنی میشل دیگر معتاد نیست! باورم نمیشود! نکندخواب میبینم و این فقط یک رویاست. تو اینجایی عسل؟به من بگو

که این خواب نیست و حقیقت دارد.
به جای من هومن پاسخ داد :
- چرا عزیزم باور کن، این واقعیت دارد و خواب نیست. حالا باز هم از من دلخوری؟
- از شما ممنونم، ولی نباید حقیقت را از من پنهان میکردید. شما میدانید من در این مدت چی کشیدم.
- اگر این کار را نمیکردم موفق نمیشدید دوباره هر دو همان راه قبلی راادامه میدادید و خود را از بین میبردید، تا اطمینان نمییافتم که میشلدرمان

شده، نمیگذاشتم تو بدانی که زنده است.
گلنوش از حالت بهت و حیرت بیرون آمد و لذت آگاهی از این واقعیت را حس کرد. نا امیدی را در وجودش کشت و برای گذراندن ساعات باقیمانده

از دوران فراق بی صبر شد و زیر لب گفت:
- میشل نمرده و مثل دایی هومن زنده است، مفهمی عسل او زنده است. یادت میآید دیشب چه آروزیی کردم؟ آرزویی که تحققش را محال میدانستم "

چی میشد اگر میشل هم نمی مرد و مثل دایی هومن زنده میماند" و حالا او زندهو سلامت است. چه موقع این چند ساعت دوری تمام میشود و به لندن

میرسیم؟ مامی از این موضوع خبر دارد یا نه؟
- به او هم تلفن زدم.
- منظورتان این است که قبلا نمیدانست؟
- از این راز فقط من و دکتر فرامرزی باخبر بودیم. بعد از اینکه عسلرا در جریان گذاشتم هم به دکتر و میشل تلفن زدم و هم به مادرت.

ممهرنوش برای استقبال از دامادش به فرودگاه میرود و در آنجا منتظر میشود.
- و بعد من و میشل به لوزان میرویم.
هومن ابرو در هم کشید و تشر زنان گفت:
- کاری را که من شروع کردم و طراحش بودم، خراب نکن. من خودم برای تو و میشل در لندن کاری پیدا میکنم و به کمک مهرنوش باریتان خانه

ای میخرم تا همیشه تحت نظر خودم باشید.
گلنوش لحظه ای مکث کرد و سپس گفت:
- تا میشل را نبینم در این مورد تصمیمی نمیگیرم. شاید او راضی به اقامت در لندن نباشد.
- حتما راضی است. خودش را به دست من و فرامرزی سپرده و ترجیح میدهد از محیطی که باعث انحرافش شده بود دور بماند. حالا میگویی؟
- من الان در موقعیتی نیستم که به این چیزها فکر کنم. فقط میخواهم زوترمیشل را ببینم و مطمئن شوم که زندهاست. به قول خودتان تا چیزی را به

چشم ندیده ای باورش نکن.
با شگفتی چشم به هومن دوختم. وجود مردی که دوست داشتم پر از معما بود و قلب مهربانش آکنده از مهر و محبت به نزدیکانش و پر از گذشت و

فداکاری.
پس تکلیف من چه بود و در کجای قلبش مکان داشتم!
با وجود اینکه فکرش مشغول به گلنوش بود،افکارم را در نگاهم خواند و در کنار گوشم زمزمه کرد:
- تو همه چیز من هستی.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    57926


    :: بازدید امروز :: 
    1


    :: بازدید دیروز :: 
    2


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا