سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/24 ::  11:5 صبح

اشک شادی در میان دریایی از اشک اندوههایم شناور شد و هیجان زده گفتم:
- هیچ میدانی که گلنوش هنوز عاشق میشل است و هنوز در عزایش مانم زده. همیندیشب بود که به من گفت:" چه میشداگر میشل هم مثل دایی هومن نمرده بود وزنده میماند" حالا میخواهی چیکار کنی؟ تا چه موقع خیال داری وجود قلبی راکه می تپد و موجودی را که زنده است در زیر خاکستر فراموشی ها مدفون سازی؟نمیدانم این کار درست بوده یا نه؟ تو همیشه برای توجیه عمل هایت بهانه ایداری همانطور که در نقش دهناد خود ت را به من نشان دادی و با عث گریزم ازهومن شدی، میشل را هم وادار به گریز از گلنوش کردی.
سر به زیر افکند و با ته سیگار به همز دن حاکستر آن در جاسیگاری پرداخت و گفت:
- من به گلنوش بد کردم و باعث شدم با خاطره مرده ای زندگی کند که زنده است. حالا باید یک تلفن بزنم و بعد تصمیم بگیرم.
از جا برخاست و به راه افتاد. صدایش زدم و پرسیدم:
- کجا داری میری؟
- تو همین جا باش، الان بر می گردم . فقط میخواهم یک تلفن به دکتر فرامرزیبزنم و ببینم در چه حالی است. در این سه ماه خبری از سرنوشتش ندارم.
همانجا نشستم و منتظر شدم تا برگردد. باز هم نگرانی و تشویش قلبم را هدفگرفت. نکند در این سه ماه اتفاقی برای میشل افتاده که هومن از آن بی خبراست و همه رشته هایش پنبه شده. این بازی به کجا ختم میشد و عکس العملگلنوش پس از پی بردن به راز زنده بودن میشل چه بود؟ بدون شک نمیتوانستدایی اش رابه خاطر این دروغ بزرگ ببخشد.
تکلیف اشکهایی که از راه دور نثار خاک سرد گوری که هنوز کنده نشده بودکرده و سنگهایی که در عزایش به سینه زده تا شاید نقش سنگ قبر محبوب به گورخفته را برای همیشه در قلبش حک کند، چه بود؟
صدای هق هق گریه اش هنوز در گوشم بود و صدای حسرتهایش که با آه در میآمیخت ودلم را به درد می آورد. در سیاهی های ته فنجان قهوه ام به دنبالخطوطی گشتم که حاکی از روشنایی هایی باشد، اما نه از لکه های سیاهش چیزیفهمیدم و نه از نقشهایی که به رویش به چشم میخورد. روز پرماجرایی بود کههر ساعتش حکایتی را در برداشت.
صدای قهقهه های خنده زوج جوانی که چند میز آنطرفتر نشسته بودند نگاهم رابه آن سو کشید و سپس چشم به زوج سالخورده ای دوختم که در میز پهلویی که باسرخوشی مشغول گفت و گو بودند. برای آنها خنده وسیله ای بود که به کمک آنامواج شادی را در وجودشان پراکنده میساخت.
موقعی که روی برکرداندم، هومن را دیدم که روبرویم نشسته و دارد نگاهم میکند. گفتم:
- اصلا متوجه نشدم که برگشتی.
- چون حواست به اینجا نبود. به چه نگاه میکردی؟
- به آنهایی که در جوانی، جوانی میکنند و در پیری باز هم ادای جوانیرا در می آورند. تا گذشت زمان را به دست فراموشی بسپارند.
- لابد در خیالت سالهایی را به تصویر کشیدی که من و تو بچه هایما را بهثمر رسانده ایم و پیر و فرسوده با پشت خمیده، پشت میزی روبروی هم نشستهایم، با عشقی که هنوز در وجودمان جوان است، ادای جوانها را در می آوریم واز دوست داشتن سخن میگوییم، درست است؟
خندیدم و گفتم:
- اگر کمی دیرتر بر میگشتی، شاید افکارم را به روزگار سالخوردگی مانمیکشاندم. ولی هنوز به آن مرحله نرسیده بودم. خب توبگو چه خبری از میشلداری؟
- حالش خوب است.دیگرنیازی به مراقبت ندارد و به راحتی میتواند خودش را درمقابل میلش به مصرف آن مواد کنترل کند. دکتر فرامرزی معتقدر است که او شفایافته.
موج شادی د روجودم انباشت. دستهایم را از شوق به هم زدم و گفتم:
- باید بروم این مژده را به گلنوش بدهم.
مانع برخاستنم شد و گفت:
- صبر کن،هنوز وقتش نیست.گفتنش آسان است، اما بدون شک گلنوش شوکه خواهدشد. نیاز به مقدمه چینی دارد، میتوانی از عهده اش بر بیایی یا نه؟
- فکر میکنم بتوانم.
-با میشل هم صحبت کردم. تا یکی دو ساعت دیگر عازم لندن میشود. مهرنوش درفرودگاه از او استقبال خواهد کرد وبعد با هم منتظر رسیدن ما خواهند شد.باز هم این تصور را داری که کار من اشتباه بود و ارزش این امتحان را نداشت؟
به جای جواب گفتم:
- یک قول به میدهی هومن؟
- چه قولی؟
- من از نقش بازی کردن خوشم نمی آید. قول بده همیشه با من روراست باشی.

- به شرطی که تو هم قول بدهی همیشه دوستم داشته باشی و ترکم نکنی.

- موقعی که با هم سر سفره عقده نشستیم و پیمان وفاداری بستیم، این قول را به تو میدهم.

-راستی یادم رفته بود از تو بپرسم که دلت میخواهد بی سر و صدا اینجا عقدکنیم یا ترجیح میدهی در ایران در خانه مجلل مامیش جشن مفصلی بگیریم.؟

- برایم مهم نیست که مفصل باشد یانه، مهم این است که خانواده امدر جشن عقد کنان حاضر باشند.

- پس میرویم ایران، موافقی؟

- البته که موافقم.
صدای قهقهه خندا هایمان، هم نگاه آن زوج جوان را متوجه ما ساخت و هم نگاه آن زوج سالخورده را که در پیری هنوز احساس جوانی میکردند.
نظری به اطراف افکند وبا تعجب پرسید:
- چه خبر شده انگار همه دارند نگاهمان میکنند؟
و بعد لحظه ای مکث کرد وادامه داد:

-راستی جعبه جواهراتت دست نخورده روی میز اتاق خوابم قرار دارد، یعنیدرست همانجا یی که تو به این قصد آن را برداشتی که گمان میکردی من ازصاحبش دزدیده ام. فقط یک لنگه گوشواره اش را هر چه گشتم پیدا نکردم.
دستم را داخل کیفم لغزاندم ولنگه اش را بیرون آوردم و گفتم:
- اینجاست، پیش من .
با شیفتگی نگاهم کردو گفت:

- پس تو یک یادگاری ازمن داشتی!
سپس دست مشت شده اش را در مقابل دیدگانم گرفت و پرسید:
-اگر گفتی چی درمشتم دارم؟
در حال تفکر سر تکان دادم و گفتم:
- من چه میدانم، مگر علم و غیب دارم.
تبسم کنان مشتش را گشود، انگشتری را که احترام خانم در فرودگاه به انگشتمکرده بودوبه دستم لق میزد و نمیدانستم کجا آن را گم کرده ام نشانم دادوگفت:

- این هم یادگاری من از تو.
حیرت زده چشم به او دوختم و پرسیدم:
- اینرا از کجا پیدا کردی!اصلا نفهمیدم چه موقع از انگشتم افتاد و گم شد.

-کارگر خشکشویی آن را دز آستر پیراهش سرخابی ات که قبل از قهر کردن ومراجعت به ایران به من داده بودی تا به خشکشویی بدهم پیدا کرده بود. بهگمانک آنقدر انگشتت را از ترس سقوط هواپیما در جیب لباست فشار دادری کهسوراخش کردی و انگشتر گرانقیمتی که لابد هدیه مامیش السلطنه بوده و بهانگشتِ ظریفت لق میزده درلفاف آسترش لغزاندی.تنها یاذگاری من از تو همانپیراهش سرخابی بود که در اولین برخورد به تن داشتی و این انگشتر.
انگشتر را از دستش قاپیدم و گفتم:
- بده به من این هدیه مادر شوهر آینده ام است. نه مامیش و اکر پیدایش نمیکردی خیلی بد میشد.
دوباره هر دو با هم خندیدیم و هم نگاه آن زوج جوان را متوجه خود شاختیم و هم نگاه آن زوج سالخورده را.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    57931


    :: بازدید امروز :: 
    1


    :: بازدید دیروز :: 
    0


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا