سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/24 ::  11:5 صبح

باوجود اینکه همه میخواستند بی تفاوت از این صحنه بگذرند هیچ کس حال درستینداشت. شادی بهبودی حال هومن را ماجرای مرگ دلخراش و ناگهانی گیتی ومنظرهسقطو سامی با پاهای قطع شده، چرکین می ساخت.
در طول راه ساکت بودیم و حال و حوصله گفت و گو را نداشتیم . هومن بااندیشه هایش از من فاصله میگرفت و در خود فرو می رفت. به جلوی هتل کهرسیدیم سکوت را شکست و از من پرسید:
- چطور است با هم در کافه تریا یک فنجان قهوه بخوریم.
- فقط من و تو یا دسته جمعی؟
- فقط من و تو. مگر نمیتوانم با نامزدم خلوت کنم. خیلی وقت است با هم تنها نبوده ایم.
بی آنکه چهره گرفته ام باز شود، گفتم:
- دیشب وقتی به هوش آمدی من و تو تنها بودیم.
- و بعد تو مرا گذاشتی و رفتی. هنوز هم از من فراری هستی؟
البته که نه، دلم نیامد حق مادرت را غضب کنم.
فتح اله خان که هنوز بذله گویی اش را حفظ کرده بود به طرفمان دست تکان داد و گفت:
- من میروم دنبال بلیت. شما هم بروید قهوه تان را بخورید و خوش باشید.
در کافه تریا روبرویش نشستم. دستم را زیر چانه ام قرار دادم و در سکوت منتظر شدم تا او حرفش را بزند.
سیگاری گوشه لب نهاد و بی آنکه روشنش کند. لب تکتن داد و گفت:
- بالاخره هر کس یک روز پی به اشتباهش میبرد وپشیمان میشود. از تو چه پهانعسل، من یک کار اشتباه کرده ام و حالا به نقطه پشیمانی رسیده ام و نمیدانمچطور باید جبران کنم.
کلماتش تگرگ وار به درون قلبم سرازیر شد و آنرا لرزاند. این بار چه میخواست بگوید. بازهم چه رازی داشت که از من پنهان مانده بود؟
رنگ از چهره ام پرید و عرق سردی به روی پیشانی ام نشست.
با یک نگاه متوجه احساسم شد و با شعله فندک سیگاری را که به لب داشت روشن کرد. پکی به آن زد و گفت:
- نترس عزیزم. مربوط به خودمان نیست. بلکه مربوط به گلنوش است. حتما میپرسی چطور؟ خوب گوش کن ببین چه میگویم و قول بده ملامتم نکنی. در آنموقعیت چاره دیگری نداشتم. من و مهرنوش از وجود خودمان مایه گذاشتیم تااین دختر را از آن ورطه نجات بدهیم آن وقت او آب پاکی را روی دستمان ریختو در اولین فرصت گریخت و به لوزان رفت. لابد یادت می آید که من هم بهدنبالش رفتم. خوشبختانه قبل از اینکه گلنوش جوان مورد علاقه اش را پیداکند، من به سراغ میشل رفتم. میدانستم که معتاد است و محتاج پول برای رفعنیاز، اما برخلاف تصورم حاضر نشد از من پول بگیرد و دستم را رد کرد.بالاخره به این نتیجه رسیدم که نه با رفتار خشونت آمیز و مقابله با اوکاری از پیش خواهم بود و نه با تطمیع. تنها راهش این بود که پا روی احساسیکه به گلنوش داشت بگذارم و با تحریک آن وادارش کنم عشقش را فدای نجاتمحبوبش از قدم گذاشتن در آن ورطه کند. موقعی که فهمید گلنوش موفق به ترکاعتیاد شده، لبخند رضایت آمیزی به لب آورد و گفت:" خدا را شکر. ای کاش یکآدم دلسوز پیدا میشد و مرا هم از این ورطه نجات میداد. به او گفتم:" منحاضرم این کار را بکنم ، به شرطی که در عوض تو به دوستانت بسپاری که اگرگلنوش به سراغشان آمد وانمود کنند که تو مرده ای و خودت هم یکی دو روزی درپاتوقهای سابقت آفتابی نشوی." آهی کشید و گفت:" مگر من نمرده ام؟ در اصلباید موجودی مثل مرا مرده پنداشت. دلم نمیخواهد آن دختر به آتش من بسوزد.آشنایی ما با هم باعث شد که این اتفاق بیفتد. وقتی که رفت زندگی ام خالی وتهی شد. این آن مواد لعنتی نبود که ما را به هم وابسته میکرد، بلکه عشقیبود که با وجود آلودگی مان به آن سم پاک مانده بود. هنوز هم دوستش دارم وبه خاطر سعادتش حاضر به فداکاری ام" قول دادم جبران کنم و این کار راکردم. آن پسر هم به عهدش وفا کرد و گلنوش با تصور اینکه میشل مرده نا امبدو گریان به خانه برگشت.
سیگار در میان انگشتانش بی آنکه پکی به آن بزند خاکستر شده بود. خاکستر آنرا در جا سیگاری تکاند و در مقابل دیدگان حیرت زده و گریاننم ادامهداد:
- از من متنفر نشو عسل. آن موقع راه دیگری به نظرم نرسید، اگر گلنوش بامیشل روبرو میشد از دست میرفت و دوباره در آن ورطه سقوط میکرد. برای نجاتشکار دیگری از دستم بر نمی آمد. پیش دوستش سونیا ماندم و منتظر نتیجهاقدامم شدم. سونیا از این راز آگاهی داشت و در واقع همدستم بود. موقعی کهبا لندن تماس گرفتم و دانستم که گلنوش برگشته، خیالم راحت شد و قبل ازمراجعت به سراغ یکی از دوستان قدیمی پزشکم که در لوزان بود رفتم و کلیه هزینه های درمان میشل را در اختیارش گذاشتم و از او خواستم در اینمورد اقدام کند. دکتر فرامرزی مرتب مرا در جریان وضعیت بیمارش میگذاشت واز پیشرفتش راضی بود. خیال داشتم در اولین فرصت این راز را با تودر میانبگذارم، ولی تو مرا ترک کردی و رفتی.
.



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    57925


    :: بازدید امروز :: 
    0


    :: بازدید دیروز :: 
    2


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا