سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/24 ::  11:8 صبح

فتح اله خان داشت گره کراوات هومن را به دور یقه ی او محکم میکرد. موهای شانه زده و مرتب بود و صورتش اصلاح شده.
رایحه ادکلونش که بوی آَشنای آن را همیشه در مشام داشتم، فضای اتاق رامعطر ساخته بود. احترام خانم و آقای فتاحی روبروی پسرشان نشسته بودند و باشیفتگی چشم به وی داشتند. گلنوش و مهرناز خود را به او رساندند و از دوطرفدر آغوشش گرفتند. هومن از پشت شانه های خواهرش چشم به من داشت که مشغولتماشای این صحنه بودم. خاندایی پیپ به دست، زیر لب خندید و گفت:
- آسیاب به نوبت، عسل و دهناد هم منتظرند.
مهرناز از بردارش فاصله گرفت، با نگاه محبت آمیز براندازش کرد و گفت:
- چقدر خوشتیپ شدی.
هومن سرحال و بشاش به نظر میرسید و برق نگاهش درخشان بود. قهقهه زنان کفت:
- خاندایی ول کن نیست. از صبح دارد به سر و وضعم ور میرود و میگوید بایدکاملا براندازنده و تودل برو باشی. خدا حفظش کند. اگر وجود او نبود، شایدالان اینطور به دور هم جمع نبودیم. فتح اله خان دستی به شانه ی خواهرزادهاش زد و گفت:
- تازه هنوز اینرا نمیدانی که این من بودم که آقای مهاجر را وادار کردم اجازه بدهد عسل هم با ما به آلمان بیاید،وگرنه مگر راضی میشد.
با لحن تشکر آمیزی گفت:
- چطور میتوانم از خجالتتان در بیایم خان دایی جان. همیشه مدیونتان هستم.
سپس بعد از احوالپرسی و خوش و بش با دهناد رو به من کرد و پرسید:
- خب تو چطور عسل جان؟
از ته دل خندیدم و پاسخ دادم:
- خیلی خوب. همه چیز بر وفق مراد است. چون تو را سلام و سرحال میبینیم و دشمنانمان را ضعیف و زبون.
- منظورت چه کسانی هستند؟
مهرناز پیش دستی کرد و به من مجال پاسخ نداد. کت خز را از تن بیرون آورد و بیآنکه اتاق گرم باشد در حال باد زدن خود گفت:
- وای اینجا چقدر گرم است.
سپس برای اینکه زوتر به سر اصل مطلب برسد با لحن عجولانه ای به شرح ماجرای برخورد با گیتی و سامی پرداخت.
در چهره هومن اثری از تعجب ندیدم. آنچه را که می شنید ساخته وپرداخته ذهنخواهرش میدانست و گول زنکی برای اینکه او را از تعقیب آن دو منصرف کند.
گاه دهانش به حالت پوزخند باز و بسته میشد و گاه چشمکی به من میزد.تا نشان دهد گفت هایش را باور نکرده . حتی حالت چهره فتح اله خان و آقایفتاحی هم حاکی از ناباوری بود.
احترام خانم به قصد همدستی با دخترش در حال تائید گفته های وی، گیتی و سام را نفرین میکرد.
حالت چهره ها در زیر ذره بین نگاه دهناد بود. همین که مهرناز ساکت شد، او فرصت را از دست نداد وگفت:
- فکر کنم موضوع این قدر عجیب است که هیچ کدام باور نکرده اید. این یکحقیقت است و گواه این حقیقت همین الان در سالن انتظار نشسته اند و منتظرندتا از هومن عذر خطایشان را بخواهند.
مهرناز حرفش را قطع کرد و گفت:
- نه دهناد، من نمیگذارم هومن آنها را ببیند.چون ممکن است باز هم عصبانی شود و به خودش آزار برساند.
- تو اشتباه میکنی عزیزم. چون حالا دیگر دلیلی به این کار نیست و آنها بهسزای عملشان رسید ه اند. بهتر است هومن هم این واقعیت را به چشم ببیند،وگرنه همیشه در تردید باقی خواهد ماند و آن را قصه ای ساخته ذهن تو خواهددانست


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    57932


    :: بازدید امروز :: 
    2


    :: بازدید دیروز :: 
    0


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا