سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/24 ::  11:11 صبح


در میان شادی و ابراز احساسات گلنوش برای بهبودی دایی اش غمی نهفته بود،غمی که دلیلش برایم روشن بود. به خوبی میدانستم چه عاملی باعث رنج اوست وچه چیزی دلش را می سوزاند. جرات سخن گفتن از شادی هایم را نداشتم.حسرتهایش منتظر یک تلنگر بودند تا به صدا در آیند و در عزای آرزوهایبربادرفته اش بگریند. باز هم صدای آدامس جویدنش سکوت شب را می شکست.نمیدانم چقدر از شب گذشته بود که صدای هق هق گریه اش برخاست. سرم را اززیر لحاف بیرون آوردم و با تغجب پرسیدم:
- چی شده گلنوش چرا گریه میکنی؟
زاری کنان پاسخ داد:
- خیلی دلم گرفته عسل جان. آخر چطور میشود اگر میشل هم مثل دایی هومن نمی مرد و زنده میماند.
- هر کس سرنوشتی دارد. بیشتر چراهای زندگی بی پاسخ است. این سوالی است کهتو بارها از خودت کرده ای. وقتی به جواب نمیرسی، تکرارش نکن.
با غیظ و غضب گفت:
- من جواب میخواهم. هر قصه ای آغاز و پایانی دارد، اما چرا میشل در آغازبه آن سرعت به پایان رسید و راهی که سالها برای پیمودنش فرصت داشت، در ظرفچند سال پیمود.
- این واقعیت را قبول کن که میشل تیشه به ریشه خودش زد، وگرنه سالها برایزیستن فرصت داشت. از اینکه فردا صبح دایی ات را صحیح و سالم خواهیدید،خوشحال نیستی.
- البته که خوشحالم، ولی این دلیل نمیشود که فراموش کنم چه دردی دارم.
- این خودت هستی که به قلبت نیشتر میزنی تا به دردش بیاوری و به زخمت نمک میپاشی تا سوزشش را حس نکنی.
- هنوز نمیتوانم باور کنم که مرده. نه نمیتوانم. معذرت میخواهم عسل جان.میدانم که الان وقت شادی است. خدا دایی هومن را دوباره به ما داده.،ولی ای کاش میشل هم دوباره به من میداد، شب بخیر
- بهتر است فکرش را از سر به در کنی، وگرنه به خودت صدمه میزنی
دوباره سکوت در میان ما پرده کشید، اما این بار دیگر صدای فشار دندانهایشبهخ روی آدامسی که در دهان گذاشته بود به گوش نمیرسید. فردا روز دیگریبود، روزی که به جای تشویش و اضطراب نوید خوشبختی را میداد. بعد ازیک هفته ای که بر بالین هومن بیداری کشیده بودم، در آرامش به خوابرفتم.
صبح که از خواب برخاستم، گلنوش بر بالینم بود و داشت صدایم میزد:
- بلند شو عسل جان. دارد دیر میشود. مگر نمیخواهی به سراغ دایی هومن برویم؟
لحاف را کنار زدم، به سرعت از تخت پایین آمدم و گفتم:
- پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟
- آنقدر راحت خوابیده بودی که دلم نیامد بیدارت کنم. پدر بزرگ و خانداییخیلی وقت است که رفته اند. خاله مهرناز و عمو دهناد مشغول صرف سبحانههستند و بعدا خواهند رفت.
با عجله حاضر شدم و گفتم:
- من میلی به صبحانه ندارم. حاضر نیستم حتی یک دقیقه دیگر را از دست بدهم.بیا برویم. اگر هم اجازه ندهند قبل از رسیدن وقت ملاقات به دیدنش برومهمین که در سالن انتظار نزدیکش باشم کافی است.
آفتاب از ابرها امان خواسته بود تا با حرارتش برفها را آب کند و بعدنوبت را به آنها بدهد تا با بارش برف زمین را سپید پوش کنند.
تاکسی گرفتیم و رهسپار بیمارستان شدیم. هنوز نیم ساعتی به وقت ملاقاتمانده بود . هر طرف نظر افکندم، هیچ کدام از اعضای خانواده فتاحی راندیدم. گلنوش گفت:
- بیا برویم توی بوفه یک چیزی بخوریم..
- نه ممنون اشتها ندارم
- تو که میدانی من شکمو هستم . با وجود اینکه صبحانه خورده ام هوس یک تکهکیک با قهوه کرده ام. چه بخواهی چه نخواهی برای تو هم می آورم.
اعتراضی نکردم و منتظر شدم تا برگردد.
روی مبلی نشستم و چشم به اطراف دوختم. چهره جذاب مرد میانسالی که به رویصندلی چرخدار نشسته بود. نظرم را به سوی خود جلب کرد و برایش دلسوزاندم. موهای جو گندمی، چشمهای درشت سیاه با بینی خوش ترکیب مردانه، جایپای گذشت زمان را به روی چهره اش محو میکرد. به همین جهت به سختی میشد حدسزد چند سال دارد. زنی که صندلی چرخدار را میراند قد متوسطی داشت با چهرهای گندمگون ، چشمهایش قهوه ای و گونه های برجسته.
از کنارم گذشتند، صدای گفتگویشان را شنیدم و از دانستن اینکه هموطنم هستند تعجبی نکردم، چون چهره هایشان بیانگر ملیتشان بود.
مرد زن را مورد خطاب قرار داد و گفت:
- از قسمت پذیرش بپرس، اگر اینجا بستری شده باشد، حتما از سرنوشتش خبر دارند و میدانند زنده است یا مرده.
کنجکاوی ام تحریک شد. به احتمال زیاد انها دنبال گمشده خود میگشتند.موقعی که زن همسرش را سامی صدا زد کنجکاوتر شدم و چشم از آن دوبرنداشتم
....


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    57946


    :: بازدید امروز :: 
    2


    :: بازدید دیروز :: 
    10


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا