سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/24 ::  11:11 صبح

 خب معلوم است که چطور. فقط شرطش این است که دیگر به فکر ماجراجویی نباشی.
- این ماجراجویی نیست. بالاخره یک نفر باید آن بی شرف را سر جایش بنشاند.
- عقلت کم شده پسر! با دست خالی می خواستی بهجنگش بروی. فکر کردی جوجه است. چیزی نمانده بود هم خودت را بدبخت کنی و هماین دختر و مادرت را که الان آن پایین برای دیدنت له له می زند.
- پس چرا نمی آید بالا؟ من هم برای دیدنش بی طاقتم.
- چون نوبتی است. من که بروم او می آید. پدرت و بقیه رافردا می بینی. به زور توانستم از رییس بخش اجازه ملاقات بگیرم. خودت کهبهتر از من مقررات بیمارستان را می دانی. اگر نمی فهمیدند پزشکی،غیرممکن بود این امتیاز را به ما بدهند. قدر این دختر را بدان، داشت خودشرا برایت هلاک می کرد.
همه ی محبتش را در نگاهش نشاند و آن را به روی نگاهم پاشید و با رضایت گفت:
- البته که می دانم. من از اول قدرش را می دانستم، ایناو بود که لگد پرانی می کرد. ممکن است یک سیگار به من بدهی خان دایی؟ بعداز غذا خیلی می چسبد.
- حالا که سه ماه است نکشیده اس، فرصت خوبی است که ترکش کنی.
- من معتاد نیستم که ترک کنم. خودتان می دانید که فقط بعد از غذا می کشم.
جعبه سیگار را از جیبش بیرون آورد و گفت:
- از تو چه پنهان، چون می دانستم هوس میکنی، مجهز آمده ام.
با ولع به دود کردن پرداخت و گفت:
- شما همیشه حلال مشکلا هستید خان دایی. از همان زمانیکه بچه بودم، هر وقت هوس شکلات و آب نبات را می کردم، خان دایی داشت.نخودچی، کشمش یا بستنی می خواستم باز هم خان دایی برایم فراهم میآورد، انگار همیشه از قبل می دانست که چه هوسی دارم. فکر میکنی چه موقع میتوانم از اینجا مرخص شوم؟
- راستش را بخواهی اگر من دکتر معالجت بودم، می گفتمهمین الان کسی که شکلات و آب نباتی را که در بچگی از من گرفته به یاد داردو هنوز مزه اش زیر دندانش است،دیگر مشکلی ندارد که بستری باشد. فردا صبحقبل از رفتن خودم می آیم با دکترت صحبت می کنم. خب حالا من باید بروم ونوبتم را به مادرت بدهم، وگرنه خواهرم پوست از سرم خواهد کند.
- یعنی فردا دیگر شما را نخواهم دید؟
- مگر می شود؟ فردا صبح دوباره به دیدنت می آیم و چه بسا کاری کنم که با هم به هتل برگردیم.
- اگر این کار را بکنید که خیلی ممنونتان می شوم.
- خب پس من رفتم. خداحافظ و به امید دیدار تا فردا.
به نظرم رسید این کمال خودخواهی است که آن شب پیش هومن بمانم . حقش ایناست به احترام خانم این فرصت را بدهم که شب را پیش پسرش بگذراند.
با وجود اینکه دل کندن از او برایم مشکل بود. با عزمی راسخ برخاستم و خطاب به فتح اله خان گفتم:
- من هم با شما می آیم.
متوجه منظورم نشد و با تعجب پرسید:
- کجا؟
- به هتل. امشب نوبت احترام خانم است که پیش پسرشبماند. به اندازه کافی حقش را غصب کرده ام. می دانم دلش چقدر برای دیدنپسرش لک زده.
لبخند رضایت آمیزی به لب اورد و گفت:
- آفرین به تو. همین الان داری با زرنگی رابطه ات را با مادرشوهرت حسنه می کنی. خوب راهش را بلدی عسل خانم.
خندیدم و گفتم:
- مگر خودتان نگفتید هنوز هیچ چی نشده می خواهمخواهرزاده تان را صاحب شوم. حالا من میخواهم ثابت کنم که اصلاً این طورنیست و او را صحیح و سالم تحویل مادرش بدهم. شب بخیر هومن . مواظب خودتباش. فردا صبح می بینمت.
منتظر اعتراضش نشدم و با چنان سرعتی اتاق را ترک کردم که فتح اله خان به دنبالم آمد و گفت:
- چه خبر است، چرا عجله میکنی؟ صبر کن با هم برویم.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    57898


    :: بازدید امروز :: 
    1


    :: بازدید دیروز :: 
    4


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا