سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/24 ::  11:14 صبح

سوزشقلبم را از خراش لحظه ها در موقع گذشتن حس می کردم. هیچ حرکتی نداشت، حتیمژه هایش هم تکان نمی خوردند. چیزی نمانده بود فریاد بزند. کمک بخواهم وبگویم اشتباه من باعث شده دوباره از هوش برود که ناگهان دوباره چشم گشود وگفت:
- حالا یادم آمد. من به دنبال آن سامی پست فطرت بهآلمان آمدم. می خواستم قبل از آمدن به ایران حق آن نامرد را کف دستشبگذارم. پیدایش کرده بودم. می دانستم کجاست. این بار خیال نداشتم بگذارماز دستم فرار کند. به سراغش رفتم. می خواستم با دستهای خودم خفه اش کنم،اما وقتی به جلوی ساختمان محل اقامتشان رسیدم از در بیرون آمدند و مرادیدند و درست در لحظه ای که به طرفشان حمله بردم پا به فرار گذاشتند. بهدنبالشان دویدم و بعد...
کمی مکث کرد و سپس افزود:
- دیگر نمی دانم چه اتفاقی افتاد.
- تو با ماشین تصادف کردی و از هوش رفتی و الان حدود سه ماه است که در این بیمارستان بستری هستی.
- سه ماه! راست می گویی! مگر می شود! پس چرا من چیزی نفهمیدم؟
- چون تو در حالت کما به سر می بردی و تازه دو هفته است که کم کم داری به هوش می آیی.
- باورم نمی شود! آخر چطور ممکن است. همه چیز برایم عجیب و غیر قابل باور است. چطور شد که به اینجا آمدی؟
- وقتی نه تلفن کردی و نه به ایران آمدی، نگران شدم وبا مامان به خانه مادرت رفتم و آنجا فهمیدم که حدود دو ماه است که ناپدیدشده ای و خبری از تو نیست. به خاطر همین بود که به اتفاق مادر و دایی اتبه اینجا آمدیم.
مات و مبهوت چشم به من دوخت، سخنانم گیج کننده و غیر قابل درک بود و هر جوابی سوال دیگری را در پی داشت.
- چطور فهمیدید که آلمان هستم.
ناچار شدم ماجرای سفر آقای فاتحی و دهناد را به مونیخ و گفتگوی تلفنی سامیو خان دایی و اتفاقاتی را که بعداً افتاد برایش شرح دهم. در سکوت گوش بهسخنانم داد و در پایان گفت:
- خیلی عجیب است! یعنی حالا تو از من دلخور نیستی و دیگر نمی خواهی ترکم کنی؟
- دیگر هیچ وقت ترکت نمی کنم. این ماجرا باعث شد که بفهمم چقدر برایم ارزش داری.
همه ی شور وهیجانش را با لبخندی که به روی لب نشاند ظاهر ساخت و با صدایی لرزان از شوق گفت:
- اگر می دانستم این طور می شود، زودتر با ماشین تصادف میکردم.
- اولین بار وقتی از کمای مطلق خارج شدی و مژه بر همزدی من درکنارت بودم و حالا که کاملاً به هوش آمده ای باز هم در کنارتهستم و قول می دهم همیشه همین طور باشد. البته به ظرطی که یک قول به منبدهی.
- چه قولی؟
- دیگر هیچ وقت به فکر تعقیب سامی و زنش نباشی. من نمیتوانم همیشه با نگرانی و اضطراب زندگی کنم. آنها را به حال خودشان بگذار،مطمئن باش یک روز به سزای اعمالشان خواهند رسید.
- برای من خیلی سخت است که این قول را به تو بدهم. آتشانتقام وجودم را می سوزاند، تا آنها را به سزایشان نرسانم آرام نمی گیرم.
- اگر تو بخواهی مرتب در تعقیبشان باشی، زندگی مان سیاهاست. بگذار دهناد خودش این کار را به عهده بگیرد. قول بده هومن، خواهشمیکنم.
جوابم را نداد. تصمیم گرفتن برایش آسان نبود. وقتی دوباره سوالم را تکرار کردم ، گفت:
- در این مورد بعداً با هم صحبت می کنیم. الان بهاندازه کافی به مغزم فشار آوردم و فکرم خسته است. دلم می خواهد پدر ومادرم را ببینم و همین طور خان دایی و بقیه افراد خانواده را ، آنها کجاهستند؟
- الان همه در هتل هستند. خان دایی قرار است فردا بعدازظهر به ایران برگردد.
- پس برو پرستار را خبر کن. باید قبل از پرواز حتماً خان دایی را ببینم و از او تشکر کنم.



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    57923


    :: بازدید امروز :: 
    0


    :: بازدید دیروز :: 
    1


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا