سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/24 ::  11:4 صبح

گلنوشپشت پنجره نشسته بود و چشم به بیرون داشت. افکارش به دور دستهاکشیده میشد. کوهها و دره ها را می شکافت و با هم پیش تر میرفت تا بهسرزمینی برسد که آرزوهایش را در آنجا مدفون ساخته بود. صدای پایم رانشنید یا شاید هم شنید و حاضر نشد رشته افکارش گسسته شود.
چطور بایشد شروع میکردم و چه باید میگفتم؟ برای جلب توجه اش به زمزمه آهنگی پرداختم. به طرفتم برگشت و گفت:
- معلوم میشود خیلی سرحال هستی . خوش گذشت؟
با سرخوشی خندیدم و گفتم:
- نمیدانی چه لذتی دارد وقتی آدم در منتهای نا امیدی به نقطه امید میرسد.این مدت که هومن در کما به سر میبرد. خدا میداند چقدر ترسیدم که او را ازدست بدهم.
آهی کشید وگفت:
- تو لااقل امید این را داشتی که ممکن است به هوش بیاید، ولی من چی؟ هر چهفکر میکنم میبینم همهی درهای زندگی به رویم بسته است و شب و روز برایمفرقی ندارد.
- زیادی نا امیدی، اصلا از کجا مطمئنی که میشل مرده. شاید دوستانش سر به سرت گذاشته اند و
به تو

دروغ گفته اند. چرا هیچ وقت به این فکر نیافتادی که در این مورد تحقیق کنی؟
ار پشت پنجره برخاست و در حال قدم زدن در اتاق گفت:
- چه دلیلی داشت به من دروغ بگویند؟ در این میان چه به آنها میرسید. از آنگذشته من به تما پاتوقهایش سر زدم و ناامید برگشتم. اصلا نمی فهمم منظورتاز این حرفها چیست و چرا به این فکر افتاده ای که ممکن است میشل نمردهباشد؟
برای بیان حقیقت نیاز به زمان بیشتری داشتم. هنوز به اندازه کافی اینآمادگی را در اونمیدیدم. شانه بالا افکندم و با بی اعتنایی پاسخ دادم:
- همین جوری یک چیزی گفتک. بعضی وقتها اتفاقاتی می افتد که انسان اصلاانتظارش را ندارد. درست مثل برخورد غیر منتظره امروز صبح با گیتی و سامیدر بیمارستان. هنوز از این شوک بیرون نیامده ام.
- آن سرانجام یک عشق ممنوع بود و سرانجام یک خیانت. وقتی به مکافات عملشرسیدند و به مرحله پشیمانی، تازه یادشان آمد که نباید دست به چنین کاریمیزدند. من هم دیکر به مرحله پشیمانی رسیده ام. اشتباه کردم نباید تسلیمفشار مامی و دایی هومن میشدم و از لوزان به لندن میآمدم. آن موقع شاید هردو فدای اعتیاد میشدیم یا در کنار هم برای به دست آوردن سلامتی مان مبارزهمیکردیم.
وقت را مناسب بیان دیدم و بی اختیار گفتم:
- تو سلامتی ات را به دست آوردی، چه بسا میشل هم موفق به این کار شده باشد.
چپ چپ نگاهم کرد و در سلامت عقلم دچار تردید شد و با نگرانی گفت:
- حالت خوب است؟
- چطور مگر؟
- به نطرم داری هذیان میگویی، نکند تب کرده ای؟
- نه گلنوش نه تب دارم و نه هذیان میگویم. فقط دلم میخواهد بدانم که اگر بفهمی میشل زنده است چه حالی به تو دست میدهد؟
از من فاصله گرفت و کمی دورتز ایستاد و چند بار زیر لب تکرا کرد:
- دیوانه شده ای! راست میگویم، دیوانه شده ای. این چه حرفی است که میزنی؟ آخر مگر ممکن است؟!
بی توجه به حال پریشانش، دستم را به لب تخت تکیه دادم و گفتم:
- هیچ چیز غیر ممکن نیست. هیچ چیز.
کم کم داشت به مرحله جنون میرسید. هضم آنچه گفته ام برایش آسان نبود. غیرممکن ها را نمیشد ممکن کرد. نه پاهای قطع شده سامی را میشد دوباره به همچسباند و نه قلب ازکار افتاده ای را دوباره به کار انداخت. به طرف در رفتو آنرا گشود. صدایش را از راهرو شنیدم که داشت فریاد میزد.
- دایی هومن دایی هومن کجا هستید؟
چند لحظه طول کشید تا پاسخ هومن را شنیدم:
- چه خبر شده گلنوش؟
- خواهش میکنم یک لحظه بیایید اینجا.
به روی تخت نشستم و سرم را در میان دستانم گرفتم. لحظه انفجار نزدیک بود.من این لحظه را در موقع پی بردن به راز مردی که به نام دهناد می شناختمتجربه کرده بودم.
سپس هر دو وارد اتاق شدند. هومن گفت:
- حب حالا بگو چه اتفاقی افتاده.
- عسل حرفهای عجیبی میزند. گاه میگوید شاید میشل هم سلامتی اش را به دستآورده باشد و گاه میپرسد اگر بفهمی زنده است چه کار میکنی. میترسم عقلش رااز دست داده باشد.
هومن فقط چند لحظه مکث کرد و بعد در حالی که از نگریستن به او پروا داشت سر به زیر افکند و گفت:
- عسل دیوانه نشده، حرفی که میزند حقیقت دارد.
.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    57972


    :: بازدید امروز :: 
    5


    :: بازدید دیروز :: 
    1


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا