سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/23 ::  7:29 عصر


روز دوازدهم اسفند ماه بود و یلدا در کتابفروشی همچنان مشغول بود و سعی داشت خود را در کارش
غرق کند تا کمتر به یاد شهاب بیافتد. با خود گفت خدایا امروز چند روزه که ندیدمش؟ قلبش تند تند زد و
احساس بیحالی کرد . بیحد مشتاق دیدار روی یار بود. دلش به او چیزی گفت . آره چرا که نه؟
میتونی یواشکی ببینیش. اتفاقی نمیافته. اون که نمیفهمه . اصلا لازم نیست کسی بفهمه...
از این فکر نور امیدی در دلش تابید و ناخواسته به یاد یکی از اشعار فروغ افتاد:

روز اول با خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندان بان خود بودم
آن من دیوانه ی عاصی
در درونم های وهوی میکرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو میکرد
میشنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
شرمگین میخواندمش بر خویش
از چه بیهوده گریانی؟
در میان گریه مینالید
دوستش دارم نمیدانی؟
روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟
بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
مینشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم

وقتی یلدا آخرین ابیات را زیر لب زمزمه میکرد قطرات اشک هم او را همراهی میکردند...
نرگس و فرناز هم در همان لحظه سر رسیدند و خوشحال از دیدن یلدا او را در بر گرفتند.
نرگس گفت باز که گریه میکنی؟
فرناز نگاه معنی داری به نرگس انداخت و گفت من نمیدونم این چه عذابیه که شما دو تا به خودتون میدین؟
انگار قصد کردین از خودتون انتقام بگیرین؟
نرگس چشم غره ای به او رفت تا قافیه را نبازد. و رو به یلدا گفت کارت تموم نشده مگه؟
چرا دیگه. منتظر شما بودم.
فرناز گفت پس راه بیافت بریم. امشب مهمون مایی.
نه فرناز حالش رو ندارم.
غلط کردی. مامانم کلی تدارک دیده. لیدا هم قراره بیاد.
یلدا که حال تعارف هم نداشت کیفش را برداشت و همراه آنها راهی شد.

فصل 71


شانزدهم اسفند ماه بود. کتایون سلام کرد و سینی چای را روی میز گذاشت و لحظه ای بعد کامبیز را صدا کرد.
کامبیز شهاب را تنها گذاشت و بسوی مادرش و کتایون شتافت.
مادر کامبیز گفت کامی پسرم. اتفاقی افتاده؟ شهاب چه اش شده؟ این چه سر وشکلیه که برای خودش
درست کرده؟ آدم از دیدنش وحشت میکنه. چرا اینقدر ناراحت و درهمه؟
کامبیز لبخند زد و گفت چیزی نیست. شما سوال پیچش نکنید. بعدا براتون توضیح میدم.
شهاب به مبل تکیه زده و نگاهش خیره به پنجره ثابت بود. صورتش تکیده و لاغر بنظر میامد.
موها و ریشهایش بطور نامرتبی بلند شده بود . نگاهش زجری را بهمراه داشت که بیننده را محزون میکرد
و کسی نمیدانست مدام در چه فکری است؟ چیزی از درون خوره وار او را نابود میکرد.
چیزی که نمیتوانست به زبان بیاورد.
کامبیز برگشت و روبرویش نشست . شهاب سومین سیگار را آتش کرد... کامبیز معترض گفت
بسه دیگه . داری با خودت چیکار میکنی لعنتی؟
شهاب با بیقیدی نگاهش کرد .م نگاهی که گویی تمام احساساتش مرده بود. نگاهی که تن کامبیز را لرزاند.
گفت باید برم.
تو هر کاری کردی دیگه کافیه. بهتره بیشتر به کارت فکر کنی. بقیه اش رو به من بسپر . من پیداش میکنم.
شهاب آهی از سر بیچارگی سر داد و گفت برام مهم نیست.دیگه مهم نیست. و از جا برخاست...
یک سری به سلمونی بزن . وضعت خیلی ناجوره . تیموری هم از دستت خیلی شاکیه. به میترا چی میخوای
بگی؟ اون در حال تدارک مراسم عروسیه.
شهاب خسته ژولیده و عصبی فقط نگاه کرد.
کامبیز دوباره لرزید . میدانست که دوست عزیز و مغرورش به بن بست رسیده و باید کاری میکرد.
فردا به سراغش میرفت و او را پیدا میکرد. گفت شهاب...شهاب رفت.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58027


    :: بازدید امروز :: 
    3


    :: بازدید دیروز :: 
    24


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا