سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/23 ::  7:30 عصر


روز یازدهم اسفند ماه بود. فرناز گفت نرگس من شرط میبندم شهاب اومده.
به خدا من دیگه خجالت میکشم بهش دروغ بگم. اگه اومده باشه چی؟
ببین خودمون رو توی چه دردسری انداختیم.؟ مثل اینکه ما هم باید ساعت کلاسهامون رو عوض میکردیم.
ببین. صبر کن همه برن . بعدا ما میریم.
نه بابا . دیدی که دیروز اومدش توی کلاسها رو وارسی کرد.
خب پس توی شلوغی بریم که معلوم نشیم.
پس بجنب.
آندو درست حدس زده بودند. شهاب باز هم دم در ایستاده و منتظر بود.
تلاش نرگس و فرناز برای پنهان شدن بیحاصل بود و شهاب آنها را دید. اما اینبار جلو نیامد و فقط نگاهشان کرد.
نرگس خجالت کشید از کنار او بیتفاوت بگذرد . سلام کرد. فرناز هم به اجبار سلام کرد.
شهاب آزرده نگاهشان کرد و زیر لب پاسخ گفت و با غرور تمام سر را بالا گرفت و چشم به دورها دوخت.
گویی میداند یلدا در راه است.
فرناز وقتی از او دور شد گفت نرگس این دیوونه شده.
به خدا خیلی ناراحتم. تو فکر میکنی بایدچی کار کنیم؟
خب هیچی.
اون طفلک داره اونجا عذاب میکشه . این هم اینطوری . بنظرت درسته کاری نکنیم.
فرناز فکری کرد و گفت اخه ما که منظور شهاب رو نمیدونیم. شاید بخاطر چیز دیگه ای دنبال یلدا ست.
آخه برای چی؟
چه میدونم؟ شاید حاج رضا گفت یلدا رو پیدا کنه یا شاید گفته تا یلدا رو پیدا نکنی و به خونه ات برش
نگردونی از قول و قرار و تعهدات من خبری نیست.
نرگس با حرفهای فرناز بفکر فرو رفت و با خود گفت آره شاید حق با فرناز باشه. نباید عجله کرد.
آنها برای دیدار با یلدا دلشان در تب و تاب بود. هزاران حرف ناگفته داشتند که نمیتوانستند بگویند
و چقدر در عذاب بودند.
شهاب بعد از ساعتها ایستادن بدون نتیجه باز میگشت صدایی شنید که میگفت ببخشید آقا.
دختری سبزه رو و قد بلند پیش آمد و با خوشرویی سلام داد و گفت معذرت میخوام که مزاحم شدم.
شما از اقوام یلدا جون هستید؟ منتظرش هستید؟
شهاب با شنیدن نام یلدا تکانی خورد و با دستپاچگی گفت ا... بله .چطور ؟
دخترک خندید و گفت من سپیده ام دوست یلدا.
بله ...بله. از آشناییتون خوشوقتم.
راستش یلدا رو چند روزیه که نمیبینم. از دوستای صمیمی اش هم پرسیدم چرا سر کلاس نمیاد؟
گفتند سر کار میره و ساعت کلاسهاش رو عوض کرده . گویا شما خبر نداشتید.؟
چون دیروز هم دیدمتون. انگار توی یک کتابفروشی مشغوله...
شهاب سعی میکرد اشتیاقش را برای شنیدن اطلاعاتی راجع به یلدا پنهان کند.
بنابر این با حفظ آرامش ظاهری اش پرسید شما از کجا من رو میشناسین؟
چند باری با یلدا و دوستانش شما رو دیده بودم.
شهاب لبخندی زد و گفت از راهنماییتون متشکرم. پس شما از ساعتهای جدید کلاسهای یلدا خبر ندارین
یا از کتاب فروشی ای که توش کار میکنه؟
نه متاسفانه. ولی فرناز اینا میدونن. میتونستین از اونها سوال کنید.
شهاب وانمود کرد که آنها را ندیده .سپس گفت باشه . متشکرم خانم. و خداحافظی کرد.
شهاب سرخورده و نگران درون اتومبیلش نشست. دو روز بود که به شرکت سر نزده بود و باید خبری از
کامبیز میگرفت. هنوز به او شک داشت. با خود گفت احتمال داره کامبیز در این خصوص چیزی بدونه...
و با این امید دوباره بسوی شرکت حرکت کرد.
لیدا با آرایش غلیظی که بر چهره داشت و لباس های زننده ای بر تن خوشحال و خندان وارد شد..
یلدا برای رفتن به کلاس آماده میشد. برای لحظه ای خیره به لیدا ماند...
لیدا با خنده ی خاصی گفت چیه ؟ یلدا . چرا اینطوری نگام میکنی؟ خیلی خوشگل شدم؟
یلدا مقتعه را روی سرش مرتب کرد و گفت تو همیشه خوشگلی.
نه تو رو خدا راستش رو بگو . این تیپ بهم میاد؟
یلدا نگاهی به او کرد و گفت میدونی لیدا؟ تو خودت خوشگلی .اما اینطوری خیلی عجیب غریب شدن
لیدا که توی ذوقش خورده بود گفت میدونی چقدر خرج سر ولباسم کردم؟
میدونم. اما من فکر میکنم با لباسهای ساده تر راحتتر هم بتونی زندگی کنی.
لیدا خندید و گفت اونوقت چه جوری یک آدم درست و حسابی رو تور کنم.؟
یلدا کیفش را روی شانه جابجا کرد وگفت مطمئن باش اون کسی که دنبال همچین تیپی راه میافته
آدم درست و حسابی نیست...
اتفاقا ...اتفاقا الان با یکی از اون مایه دارهای خوش تیپ اومدم.
تازه باهاش آشنا شدی؟
آره صبح که میرفتم کوه با هم رفتیم. خلاصه با هم برگشتیم. شماره ی اینجا رو بهش دادم.
اسمش بابکه . اگر تلفن زد و من نبودم تحویلش بگیر.
یلدا با لبخند از او خداحافظی کرد . او دانشجوی رشته ی نقاشی بود و عادت به گردش و تفریح داشت.
با اینکه از شهرستان آمده بود اما گوی سبقت را در گشت و گذار در دست داشت و با پسرهای متعددی
دوست میشد و تا دیر وقت پای تلفن صحبت میکرد.
خلاصه با روحیات یلدا خیلی بیگانه بود. اما یلدا ناچار بود فعلا آن اوضاع را بپذیرد و دم نزند.
دلمرده تر از آن بود که حوصله ی فکر کردن به چیزها را داشته باشد و بیرمق بسوی دانشگاه رفت.
__________________


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58036


    :: بازدید امروز :: 
    12


    :: بازدید دیروز :: 
    24


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا