سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/23 ::  7:30 عصر

نرگس و فرناز بیحال و خسته راهروی دانشکده را به قصد بیرون طی کردند.
نرگس گفت من فکر کنم شهاب دیشب ناامید شده.

فرناز گفت یکبار زنگ زد گفت از یلدا خبری ندارم. اما وقتی اومد دم درمو راستش یک کم ترسیدم. اما اصلا
کوتاه نیومدم. و گفتم اصلا خبری ازش ندارم.
من که نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم و دروغ بگم.
یعنی چه؟ نکنه لو دادی؟
نه بابا. گفتم اصلا یلدا رو ندیدم.
اگه دوباره بیاد سراغمون چی؟ دیشب که خیلی عصبانی بود. تو میگی به یلدا بگیم؟
نه. بهش قول دادیم. بهتره فعلا دست نگه داریم.
لیدا صبح زنگ زد و گفت دیروز وقتی ما از پیششون رفتیم یلدا اون قدر گریه کرده که حالش
بهم خورده . نرگس خیلی نگرانشم.
نرگس که نگرانی او هم بخوبی مشهود بود گفت الان چطوره؟
الان خوبه . البته فکر میکنم.
خیلی بد شد که کلاسمون یکی نیست . امروز ساعت چند میاد کلاس؟
آخرین کلاسه دیگه. فکر کنم ساعت شش میاد.
ببین توی چه سختی ای خودش رو انداخته.
آندو صحبت کنان محوطه ی بیرون دانشگاه را طی کردند اما دو در ورودی خشکشان زد.
شهاب آنها را غافلگیر کرد و سلام داد. و پیش آمد. نگاهی به آندو کرد و با حالتی جستجوگرانه پرسید
پس ... یلدا کو؟
نرگس ساکت ماند و فرناز من من کنان گفت ا...ی... یلدا نمیدونم.
شهاب نگاه نگران نافذ و عصبی اش را به آندو دوخت و گفت یعنی چی؟ مگه کلاس نداشتین؟
نرگس خودش را جمع و جور کرد و بخود نهیب زد که دست پیش بگیرد که جلوی او کم نیاورد.
گفت آقا شهاب . ما باید از شما بپرسیم چرا یلدا سر کلاس نیومده؟
فرناز هم جرات پیدا کرد وگفت بله. حالا چرا شما سرما داد میزنید؟
شهاب به نفس نفس افتاد گویی یکباره خون به صورتش دوید. آنقدر عصبانی و نگران شد که دندانها
را به هم فشرد و تهدیدکنان گفت ببینید . خانمها. من که میدونم شما از جای یلدا با خبرید. اما بهش بگین
اگر امشب نیاد خونه هر چی دید از چشم خودش دیده.
و بعد بدون خداحافظی از آندو به سوی ساختمان دانشکده دوید. شاید فکر میکرد یلدا همانجا پنهان شده.
فرناز که میخکوب شده بود گفت بابا این دیوونه است. معلوم نیست چی میخواد؟
نرگس گفت هیچی . هم یلدا رو میخواد و هم میخواد عذابش بده. بخاطر اینکه خیلی مغروره ولی محل نذار.
نمیخواد به یلدا هم هیچی بگی. باید این رو آدم کنیم.
فرناز لبخند زنان گفت ولی خودمونیم. چه حرصی میخوره.
نرگس زیر لب گفت . دلم براش میسوزه . نمیدونه که یلدا چه تصمیمی گرفته.
شهاب تمام محوطه ی داخل دانشکده را بازرسی کرد . یک به یک کلاسهای طبقه ی ادبیات فارسی را گشت.
اما اثری از یلدا نبود. سرخورده و عصبی راه خانه ی حاج رضا را در پیش گرفت.

فصل 67

روز دهم اسفند ماه بود. پروانه خانم قوری را برداشت و در حالی که سعی میکرد چای را در سینی نریزد
دو عدد چای ریخت و خطاب به مش حسین گفت نمیدونم این دختره کجا رفته که پسر حاجی اینطوری بهم
ریخته. اون از دیشب اینم از حالاش. وقتی در رو باز کردم همچی خودش را انداخت توی حیاط که هول کردم.
الان هم داره هوار هوار میکشه. بدبخت این حاج رضا. از دست این پسره یک لحظه هم آرامش نداره.
حاج رضا از جای یلدا خانم خبر داره؟
والله چی بگم؟ اگر خبر نداشت اینطور آروم سر جاش نمینشست. گمونم میخواد این آقا شهاب رو بچزونه.
شهاب چنگی به موها زد و گفت آقا جون. به من بگین کجاست؟ ازتون خواهش میکنم. من کارش دارم.
حاج رضا کمی از چایش را خورد و به آرامی او را از نگاه تیز بینش گذراند و گفت چه کاری باهاش داری؟
شهاب فکری کرد و گفت حاج رضا فقط بگین کجاست؟من کار مهمی باهاش دارم.
من نمیدونم کجاست.
شهاب فریاد کشید دروغ میگین.
حاج رضا نگاهش کرد و زهر خندی بر لب نشاند.
شهاب نادم از فریادش با آهستگی سری تکان داد و گفت ببخشید.
حاج رضا: شهاب اگر میدونی برای چی دنبالش میگردی باید این رو هم بدونی که تازه اول راهی.
و با این روحیه ای که تو داری مطمئن باش به آخر نمیرسی.
با خودت صادق باش . اگر واقعا اون رو میخوای باید تصمیم بزرگی برای همیشه توی زندگیت بگیری.
تو آرزوها و خواسته هایی داری که با وجود اون امکانپذیر نیست.
از طرفی دلت تو رو اسیر کرده و داره اذیتت میکنه و داره سر ناسازگاری با تو میذاره.
یا باید روی دلت پا بذاری یا اینکه حرفش را گوش کنی و تا آخر راه دنبالش بری.
همه ی اینها نیاز به تحمل و صبر داره. تو از چی میترسی؟ اگر واقعا عاشقش هستی پیداش میکنی.
شهاب از حرفهای پیر مرد سخت برآشفت. نمیدانست چه بگوید ولی میدانست او راست میگوید .
اگر عاشق نیست پس آنهمه نگرانی آنهمه اشتیاق برای دیدن دوباره اش و آنهمه المشنگه بخاطر چیست؟
اخمها را در هم کشید . مشتی روی میز کوبید و برخاست و به حاج رضا خیره شد و گفت پس نمیگین کجاست؟
گفتم که نمیدونم. قرار شده اون هر وقت که خواست خودش به سراغم بیاد. گفت که میخواد زندگی جدیدی
رو شروع کنه...
شهاب با قدمهای بلند سالن را به قصد ترک آن طی کرد. به در ورودی که رسید حاج رضا بلند گفت:
وقتی به دنبال صدای دلت رفتی غرورت رو جا بگذار.
شهاب بدون کلامی رفت و حاج رضا لبخندی روی لبهایش نشاند...
صدای خواننده ای که یک ترانه ی اصیل ایرانی را میخواند شهاب را به چند ماه پیش میهمان کرد...
آنوقت که تازه از سفر بازگشته بود و یلدا را به رستوران میبرد . آنشب یلدا برای او از شعر این آهنگ کلی
حرف زده بود. دلش آنچنان تپید که گویی میخواهد سینه را بشکافد. اتومبیل را گوشه ای نگه داشت .
هوا تاریک بود. با خود گفت یلدا تو کجایی.
__________________


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58025


    :: بازدید امروز :: 
    1


    :: بازدید دیروز :: 
    24


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا