بچگی


89/2/21 ::  4:55 عصر

پروانه خانم و مش حسین در آشپزخانه حسابی مشغول بودند پروانه خانم کمی عصبانی بهنظر می رسید کار می کرد و غر می زد. مش حسین هم صبورانه دستورات و را اجرامی کرد و به غر زدن هایش گوش سپرده بود.فقط گاهی به عنوان تایید سزی تکانمی داد شاید تسکینی برای درد پروانه خانم باشد لا آمدن یلدا به آشپزخانه پروانه خانم از حرف افتاد اما چهره اش نشانگر درونش بود.

یلدابا لبخند پرسید: پروانه خانم چیزی شده؟ پروانه خانم که بی صبرانه منتظرهمین سؤال بود لبخندی زورکی زد و گفت: نه دخترم چی می خواستی بشه؟ کلفتجماعت که شانس نداره از صبح تا شب اینجا زحمت می کشیم این همه از جون ودلمون مایه میگذاریم اما هیچی حاج رضا ما رو لایق ندونستند که بگن می خوانپسرشون رو داماد کنند. یلدا که گیج به نظر می رسید با حیرت فروان گفت: شمااز چی صحبت می کنین؟ من اگه ندونم توی این خونه چی می گذره که برای مردنخوبم. از چی خبر دارین؟ معلومه این جا چه خبره؟ یلدا جون مگه قرار نیست توعروس بشی ؟ حالا خودت رو زدی به اون راه؟ یلدا که چشمهایش از حیرت گشادشده بودند خندید و گفت: راستی شما چه جوری فهمیدید؟ حاج رضا به من گفت که به کسی فعلا حرفی نزنیم در ثانی هنوز که چیزی مشخص نیست عروسی کدومه؟ مشحسین که با متانت حرف ها را گوش می کرد با لحن آرامی گفت: یلدا جان ایشونکلا نترند و ار همه چیز همیشه خبردارن.(سپس خندید) یلدا هم خندید پروانهخانم هنوز شاکی بود و گله گذاری می کرد.

یلداآرام و با متانت در حالی که لبخندی مهربان بر لب داشت گفت: پروانه خانمخودتون بهتر می دونید که شما و مش حسین تنها افراد مورد اعتماد حاج رضاهستید و اگر حاج رضا چیزی نگفته برای اینه که هنوز چیزی نشده و چون معلومنیست چی میشه حاج رضا هم خواسته که فعلا حرفی نزنیم تازه شما از کجافهمیدید؟ باید راستش را بگویید!

امروزحاج رضا تلفنی داشت با پسرش حرف می زد سه ساعت گوشی توی دستش بود کلی دادو هوار را انداخت معلوم بود که پسره قبول نمی کنه حاج رضا خیلی حرف زدمیون حرفاش فهمیدم که نظرش به توست تو هم که خودت می دونستی حالا جوابدادی یا نه؟ نه خوب دیگه چی می گفتند؟ هیچی دخترم حاج رضا حرص می خورد بعدهم یک جاهایی خیلی یواش حرف می زد نتونستم بفهمم چی مگه تو چی گفتی؟ جوابتچیه می خوای پسره رو ببینی ؟ هنوز نمی دونم دارم فکر می کنم. پسره بدی نیست باباش رو اذیت می کنه اما خداییش با ما مهربونه هر وقت می رم خونه اش راتمیز کنم کلی به من احترام می گذاره و احوال مش حسین رو می پرسه اما خبدیگه زیاد خنده رو نیست مثل تو راستش چی بگم دختر؟ آخه مگه حالا وقت شوهرکردن توست می خوای ما رو تنها بگذاری؟

کلمات آخر پروانه خانم با هق هق گریه آمیخته شدند عاقبت بغض پروانه خانم ترکید واشک هایش روان شد و یلدا را در آغوش گرفت یلدا هم گریه کرد هنوز باورنداشت اتفاق خاصی رخ داد است اما گویی چیزهایی در حال وقوع بود و نبایدغافل می ماند مش حین هم عاقبت دلیل بی قراری های پروانه خانم را فهمید سری تکان داد و حالتی غم زده به خود گرفت...



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58119


    :: بازدید امروز :: 
    19


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا