سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/21 ::  4:55 عصر

نرگس در حالی که لبخند میزد گفت : « شاید هم عاشق شدی . »
فرناز پرسید: «چه طور تا حالا ندیدیش ؟! یعنی عکسش رو هم ندیدی و نمیدونی چه شکلیه ؟! »
یلدا لبخندی زد و گفت :« عکسش رو دیدم .توی کیفمه ! »
فرناز و نرگس با چشم های گشاد شده یلدا رو نگاه میکردند و بعد نگاه معناداری بینشان رد و بدل شد
.
یلدا که متوجه بود دستپاچه شد و با خنده گفت :« به خدا من بی تقصیرم .فراموش کردم نشونتون بدم
. »
فرنازو نرگس بدون توجه به یلدا با خنده و شوخب توی سر و کله ی یلذا کوبیدند ویلدا در حالی که میخندید گفت :« بچه ها تو رو خدا ... » و اشاره به اطرافکرد و ادامه داد :«تابلو میشیم ! تو رو خدا .... »
فذنازکه هنوز میخندید گفت :« ما رو فیلم کردی ؟! » و با حالتی حق به جانب رو بهنرگس کرد و ادامه داد :« عکس طرف رو گذاشته توی کیفش و ... » و بعد درحالی که ادای یلدا را در می آورد گفت :« به ما میگه نمیدونم چی کار کنم.چه جوابی بدم ؟! »
نرگس با لبخند گفت :« همین رو بگو .ما رو بگو که سه ساعته قیافه های محزون به خودمون گرفتیم و داریم فکر میکنیم ! »
یلدا گفت :« نه به خدا اشتباه میکنید .من خودمم تازه امروز این عکس را گیر آوردم .راستش خیلی کنجکاو شدم ببینم چه شکلیه ! »
فرناز گفت : «خب حالا این تحفه ی حاج رضا رو نشونمون میدی یا نه ؟! »
یلدابا لبخند دست برد و عکس را از کیفش بیرون کشید و دوباره به آن نگاهکرد.فرناز با حرکت سریعی عکس را از دست یلدا بیرون کشید و با خنده گفت :«حالا میفهمم که چرا دو دلی ؟! »سپس در حالی که عکس را به نرگس میداد ادامهداد :« بابا این که خیلی ماهه ! »
یلدا با اعتراض گفت :« من دو دلم ؟
! »
نرگس عکس را نگاه کرد و گفت : « جای برادری مرد جذابیه ! توی عکس که این طور به نظر میاد !
برقیدر نگاه پر از خنده ی نرگس درخشید و لبخند زیرکانه اش را با نگاهی زیرک ترتلفیق کرد و از یلدا پرسید :« از قیافه اش خوشت اومده ؟
»
یلدا در حالی که سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد شانه را بالا انداخت و گفت :« خب . عکسش که بدک نیست ! »
فرناز گفت :« بابا تو که خیلی پررویی ! اگه من به جای تو بودم معطلش نمیکردم . »
نرگس گفت :« باز تو هول شدی ؟ تو که به همه میگی جذاب ! »
_بابا خودت الان گفتی !
_
خب گفته باشم .دلیلینداره یلدا به خاطر یه عکس هول بشه .یعنی دیگه نباید فکر کنه ؟! »
سپسنرگس رو به یلدا کرد و گفت :«خودت بهتر میدونی.به نظر من بهتره تحت تاثیرقیافه اش برای خودت رویا پردازی نکنی .چون به این قیافه میاد آدمی جدیباشه و شاید زندگی کردن باهاش خیلی دشوار باشه ! »
یلداخندید و گفت :«معلومه خوب منو میشناسید .راستش رو بگم ... ؟ » لبخند قشنگیزد و ادامه داد : «راستش دیشب مطمئن بودم که جوابم منفیه .اما امروز صبحبعد از دیدن این عکس نمیدونم چرا دلم میخواد برای یک بار هم که شده خودشرو ببینم ! شنیدم اعتماد به نفسش غوغاست و از خود راضی و مغروره.
نرگس گفت :« به قیافه اش میاد

فرناز گفت : « تو هم که عاشق این خصوصیاتی
! »
نرگس جواب داد : « پس با این اوصاف میخواهی جواب مثبت بدی
! »
_
تو نظرت چیه ؟
_نظر من مهم نیست .
یلدااعتماد خاصی نسبت به یلدا داشت . دست او را گرفت و دوباره گفت :« برای منمهمه !! راستش رو بگو .اگه تو جای من بودی چی کار میکردی ؟
! »
نرگس توی چشم های یلدا چند ثانیه نگاه کرد و لبخند زد و گفت :« بهش فکر میکردم .
یلدادست نرگس را فشرد و لبخند زد و فرناز دستی به موهای رنگ شده اش که تا نیمهی روسری بیرون بود برد و در حالی که سعی میکرد آنها را به همان حالت حفظکند خندید و گفت :«مبارکه
! »
ساعتیبعد یلدا سرش را به شیشه ی اتومبیلی که در حال رفتن به سوی خانه بود تکیهداد و ماشین ها .آدم ها و مغازه ها به سرعت از جلوی چشم های خسته اشمیگذشتند .یلدا فکر میکرد .گاه رویا میبافت و گاهی توجهش به چیزی یا کسیدر بیرون جلب میشد .همیشه از نشستن در اتومبیل و گردش کردن لذت میبرد وگاهی نگاهش با نگاهی برخورد میکرد و برای مدت کوتاهی هم سفری برایش پیدامیشد !
یلداخوشحال بود از این که رازش را پیش فرناز و نرگس فاش کرده است و بعد ازمشورت با آن ها احساس رضایت خاصی داشت و دوست داشت زودتر حاج رضا را ببیندو دوباره درباره ی موضوع شب گذشته صحبت کنند .از این که تغییراتی در زندگیاش در شرف وقوع بود احساس هیجان و دلشوره داشت و از این که حاج رضا او رابرای پسرش خواستگاری کرده است . احساسات متفاوت و عجیبی را تجربهمیکرد.احساس میکرد که دیگر خانمی شده است و باید به ازدواج فکر کند
.
از صبح تا آن لحظه خیلی به شهاب فکر کرده بود .به این که واقعا چه شکلی است ؟آیا شبیه عکسشه ؟ به این که چه برخوردی خواهد داشت
.
میدانستاو آدم جدی است .از آدم های جدی خوشش می آمد.برای آن ها احترام و ارزش بهخصوصی قائل بود .اما از بعضی تصوراتش هم نگران میشد .مثلا این که اگر حاجرضا این موضوع را با شهاب در میان بگذارد و او به هیچ قیمت حاضر به دیدنیلدا هم نشود .چه ؟ و یا اگر او را ببیند و نپسندد !! به نظر یلدا غیرقابل تحمل بود اگر پسری او را میدید و نمیپسندید ! شاید به نحوی بد عادتشده بود.زیرا تا آن لحظه از زندگیش همیشه مورد توجه قرار گرفته بود .شایدزیبایی اش اساطیری نبود اما صورت دوست داشتنی اش با زیبایی های نادرش کههمیشه توجه همه را جلب میکرد او را دلپذیر میساخت .برای همین برایش بسیارسخت بود اگر کسی از چهره اش ایرادی میگرفت
.
یلداچهره ی مهربانی داشت .صورتی تقریبا کوچک با پوستی لطیف و سفید .لب هایبرجسته .بینی خوش فرم و چشمان سیاهی با نگاه نافذ.نگاهی که به زحمتمیتوانستس از آن بی تفاوت بگذری .قد و قامت متوسط و اندام ظریفش همیشهباعث میشد که از سن واقعی اش خیلی کوچک تر به نظر برسد و او از این موضوعخوشحال بود .همیشه در اطرافش مرد هایی بودند که دورادور هوایش را داشتند !چه وقتی که دبیرستان میرفت و چه حالا که دانشجو بود
!
یلداهمیشه میگفت :« در مسایل عاشقی شانس ندارم .عاشق هر کی میشم عوضی از آب درمیاد . » اما هنوز گرفتار عشق واقعی نشده بود .هر چند که مدام با خود عهدمیبست که هرگز عاشق نشود.اما در دلش به عهدی که میبست اعتقادی نداشت.همیشه بین خودش و جنس مخالف حریم خاصی قائل بود .حریمی که از کودکی بااعتقادات دینی اش عجین شده بد و حتی بعضی از دوستانش یا دختر و پسر های همدوره اش در دانشگاه نمیتوانستند تغییری در اعتقادات و تفکراتش به وجودبیاورند
.
یلدابا زندگی کردن پیش مردی مثل حاج رضا به اعتقاداتش پایه و اساس محکم تری همداد و دیگر فکر عاشق شدن را از سرش بیرون کرد.ولی گاهی زندگی کردن بدونعشق برایش طاقت فرسا مینمود و گاه او را غمگین میکرد .مخصوصا وقتی سر کلاسمثنوی از استاد مرد علاقه اش میشنید که عشق موتور طبیعت است و بی عشقنمیتوان زندگی کرد و خوشحال بود ! اما حالا که او عشق نبود ! و پر ازاحساس بود و مهربان و خوش رو !! پس سعی میکرد جای خالی عشق را با درس ودانشگاه و اساتید و رشته ی مورد علاقه اش و همین طور دوستان بسیار خوبش پرکند .اما حاج رضا همیشه میگفت : « عشق خودش خواهد آمد.نمیتوان از آن فرارکرد .عشق خودش آهسته آهسته می آید و در گوشه ای از قلب مهربانت آرام و بیصدا مینشیند و تو متوجه اش نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت را پر میکند وکم کم مثل (ساقه ی مهر گیاه ) در تمام جانت میپیچد و ریشه می دواند .بهطوری که بی آن نمیتوانی تنفس کنی

یلداهمیشه وقتی که نماز می خواند و با خدایش خلوت می کرد از او می خواست او راعاشق کسی بکند که لیاقتش را داشته داشته باشد گردنش خسته شده بود سرش رااز روی شیشه بلند کرد نگاهی به بیرون انداخت آسمان گرفته بود هوای ابریدلشوره اش را بیشتر می کرد اما دوست داشت باران ببارد هوای ابری را زیاددوست نداشت پس سعی کرد به آسمان فکر نکند برای همین باز خیره به خیابانچشم دوخت باد خنک و دل چسبی به صورتش می خورد چراغ قرمز بود و اتومبیل هابی صبرانه منتظر . یلدا مسافران کنار خیابان را تماشا می کرد دختر زیباییبا ظاهر آراسته و لباسهای مد روز توجه او را به خود جلب کرد خیلی دوستداشت آدمها را نگاه کند لباس پوشیدن آرایش کردن و حرکات آدم ها برایش جالببود دختر زیبا متوجه نگاه یلدا شد یلدا ناخودآگاه لبخند زد دختر هم!

یلداهم هروقت احساس می کرد آن روز خیلی زیبا شده است دیگران به او لبخند میزدند و چه احساس خوبی پیدا می کرد چراغ سبز شد دختر زیبا دور شد یلدا بابه یاد نرگس و فرناز افتاد روز خوبی را با آنها گذرانده بود همیشه بودن باآنها برایش لذت بخش بود از روزی که برای اولین بار به دانشگاه رفت با آنهاآشنا شد. یک آشناییی ساده که به دوستی عمیق تبدیل شد آنها همدیگر را خوبمی شناختند و حرف هم را خوب می فهمیدند گروه جالبی را تشکیل داده بودند غمها و شادی ها را خوب با هم تقسیم می کردند.

یلداغم از دست دادن پدر را بین آنها تقسیم کرد تا توانست دوباره زندگی کردن راآغاز کند. حرفهای آرام بخش نرگس با آن ظاهر محجوب و همیشه آرام به یلداآرامش خاصی می داد و سرخوشی های بی غل و غش فرناز بهانه های کوچک و خنده یزندگی را به یلدا یادآوری می کرد.

درهمین حین راننده پرسید: خانم همین جا پیاده میشین؟ یلدا به خود آمد هول شدو در حالی که سعی می کرد بیرون را حسابی ورنداز کند گفت: بله فکر می کنم.

بایدکمی پیاده روی می کرد تا به منزل برسد و یلدا آهسته قدم بر می داشت تاشاید باران بیاد او عاشق قدم زدن در زیر باران بود باز توی فکر رفت دوستداشت حاج رضا را خوشحال کند دوباره با خودش گفت من که ضرر نمیکنم و بعدخواست که عاقلانه تر فکر کند به خودش و به آینده اش منطقی تر بیاندیشدادامه داد اگر خدای نکرده حاج رضا هم از دنیا برود من که کسی رو ندارم اونوقت دخترهای حاج رضا از را می رسند و اول از همه منو بیرون می کنند تازهخرج تحصیلم رو که تا الان حاج رضا پرداخته اگه ازم نگیرن شانس آورده اممنطقی اش همینه باید آینده خودم تضمین کنم بعد شش ماه اون وقت همه چیز بهنفع من میشه.!

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58124


    :: بازدید امروز :: 
    24


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا