سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/22 ::  2:53 عصر

اوایلاذر ماه بود .یک شب وقتی یلدا بی حوصله کتاب هایش را ورق می زد و رویکاناپه ولو شده بود، صدای دسته کلید شهاب را شنید از جا برخاست و خودش راجمع و جور کرد.امئن شهاب به داخل سالن طولانی تر از همیشه به نظرش رسید .سر بلند کرد تا علت تاخیر را در یابد.سر شهاب به پایین خم شده بود وموهایش روی صورت او پریشان بودند.دستش را به در گرفته بود ، گویی به سختیخودش را نگه داشته بود. ناگهان دستش از روی در لیز خورد و به زمین افتاد.

یلداکه گویی به ناگاه قلبش از جا کنده شده، سراسیمه به سویش دوید و فریاد زد:«شهاب، چی شده!؟ چته!؟شهاب تو رو خدا یه چیزی بگو، شهاب جونم تو روخدا.....»


شهاب که اصلا قصد ترساندنیلدا را نداشت،به سختی چشم ها را باز کرد.لب هایش خشکیده بود و بی رمقگفت:« چیزی نیست نترس! فقط سرم خیلی گیج می ره. داره حالم به هم می خورهکمکم کن برم دستشویی.»

یلدا دست او راگرفت و به سختی بلندش کرد. تمام بدن یلدا می لرزید.شهاب سعی می کرد روی پابایستد، اما نتوانست. سرش به شدت گیج می رفت. سنگینی اش روی شانه های لاغرو کوچک یلدا افتاده بود. یلدا کشان کشان او را به دستشویی رساند. تهوعشدید رنگ از روی شهاب برده بود.بی جان و بی رمق به کمک یلدا روی تخت خوابافتاد. یلدا که به شدت ترسیده بود و اشک می ریخت به سوی تلفن دوید و شمارهی کامبیز را گرفت و گفت:« الو. اقا کامبیز!؟ منم یلدا.»

کامبیز با اندکی تاخیر جواب داد:«سلام،یلدا خانم، خوبید؟»

یلدا با صدای نگرانش گفت:« اقا کامبیز،شهاب حالش خوب نیست . میشه زود تر بیاید این جا ببریمش دکتر؟»

کامبیز هراسان پرسید:« چی شده.»

- سرش گیج میره و مدام استفراغ می کنه . تو رو خدا زود بیا .دیگه جونی براش نمونده.

- نترسید الان میام.

یلداگوشی رو گذاشت و به سمت شهاب دوید.تب کرده بود و تند تند نفس می کشید.قطرات عرق روی صورت و پیشانی اش نشسته بود. یلدا دستمان کاغذی را برداشت وپیشانی او را خشک کرد.چشم های شهاب باز شدند و بی حال و بی رمق نگاهی بهیلدا انداخت.

یلدا گفت:« الان کامبیز میاد میریم دکتر.»

دوباره چشمان شهاب بسته شدند. چند لحظه بعد صدای زنگ بلد شد و کامبیز امد.دوتایی کمک کردند تا شهاب از پله ها پایین بیاید و سوار اتومبیل کامبیزشود. به نزدیک ترین کلینیک رفتند. تا نیمه های شب شهاب بستری شد. به خاطرمسمومیت شدید معده اش را شست و شو دادند.بعد هم سِرُم وصل کردند.بالاخرهنیمه شب بود که به خانه بر گشتند کامبیز انها را رساند و خودش رفت. شهابحال بهتری داشت ، اما همچنان گیج و بی رمق و خستهمی نمود. یلدا او را بهاتاقش برد و کمک کرد تا لباس راحتی بپوشد و بعد روی تختش خواباند.یلداخسته ولی ارام بود ارامش عمیقی که برایش لذت بخش بود. خدا را شکر می کردکه شهاب بهتر است. چراغ اتاق را خاموش کرد ،اما خودش همان جا ماند. خوابشنمی امد. همان جا روی صندلی کنار شهاب نشست و به او زل زد. شاید این تنهاتصویری بود که یلدا از تماشایش هیچ وقت سیر نمی شد. دلش می خواست تا ابدهمان جا بماند و بدون پلک زدن به تماشای تنها عشق زندگی اش بنشیند و ازدیدن ان لذت ببرد. به مو های سیاهش که روی بالش ریخته بود نگاه کرد.دلش میخواست دستی به انها بکشد و نوازششان کند. به چشم های قشنگش که بسته بود.به ریش و سبیل قشنگی که گذاشته بود و به نظر یلدا چقدر او را جذاب تر جلوهمی داد. خلاصه این که فرصت خوبی بود تا یلدا راحت و بی دغدغه به بهانه یمواظبت از او بنشیند و تماشایش کند. از به یاد اوردن لحظه ای که شهاب دمدر به زمین افتاد دلش فشرد. شاید عادت داشت شهاب را همیشه مغرور و متکی بهخود ببیند و از دیدن ناتوانی او احساس بدی می کرد. صدای اذان می امد، ازجای برخاست ، وضو گرفت و سجاده اش را به اتاق شهاب اورد.انگار ان شب اصلانمی خواست لحظه ای را بدون شهاب بگذراند. می ترسید برای او اتفاقی بیافتد.وضو که گرفت بدنش از شدت خستگی، سرما و ضعف شروع به لرزیدن کرد. او باتمام اینها احساس خوبی داشت.در حال نماز خواندن بود که شهاب بیدار شد و سربلند کرد و نگاهی متعجب به یلدا انداخت ، دوباره سرش را روی بالش گذاشت وچشم هایش را بست.

یلدا نمازش را بهاتمام رساند و به سمت شهاب رفت،آهسته صدایش کرد،شها؟!چشم های شهاب بازشدند و او را نگریستند.نگاهی که سرشار از اعمتاد و حق شناسی بود.
یلدا پرسید: (( خوبی؟!))
شهاب لبخند کم رنگی زد و اشاره کرد که ،خوبم.
یلدا گفت : (( من اینجام ، اگه کاری داشتی و چیزی خواستی بگو!))
شهاب بدون کلامی خوابید.یلدا هم بعد از این که سیر نگاهش کرد چشم هایش را بست و خوابید.

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58124


    :: بازدید امروز :: 
    24


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا