سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/22 ::  2:53 عصر


بعدازرفتن فرنازونرگس ,یلدادستی به خانه کشیدوشام درستکردوبارهارفتارظهرشهاب ازنظرش گذشته بودوتمام تنش را خیس عرق کرده بود. انشب شهاب زود ترازهمیشه به خانه امد.خسته و متفکر بود.یک راست به سراغ یلدارفتوازاوخواست ساعتی رابه صحبت بنشینند.

گویی تمام روزش به سختی طی شده بود.نگاهش رنجیده و خسته بود.

شهاب ازیلدا پرسید((دوستات کی رفتند؟))

_نزدیک ساعت6!
_فردابه پروانه خانم زنگ بزن وبگو بیاد کمک کنه با هم لوازم اتاقت را به اتاق من منتقل کنید.
یلدا که هنوز سردر نیاورده بودگفت(چی؟...برای چی؟..))
_اتاقامون را عوض می کنیم.
_اخه چرا؟من تازه از اتاقم خوشم اومده.
شهاب نگا معنی داری به او انداخت و گفت((جدی؟))
یلداکه تمسخر رادر نگاه شهاب پر رنگ دید,رنجیدوسربه زیرانداخت وبا شرمندگی گفت(اخه تازه اونجا را اونطوری که دوست داشتم درست کردم و بهش عادت کردم.اتاق شما پنجره اش کوچیکه!نورش کافی نیست.))
شهاب لبخند تمسخر امیزی زد و گفت(دقیقا برای همین مورد اتاقامون را عوض می کنیم.))
یلدا که تازه منظور شهاب را به خوبی درک کرده بود,گفت : خوب می تونیم بهجای عوض کردن اتاق از پرده ی ضخیم استفاده کنیم.هرچند که جلوی نور را میگیره!

_فردا زنگ بزن پروانه خانم.
_اخه چرا؟!
_دیگه دوست ندارم در این مورد با هم صحبت کنیم.
نگاهش مثل همیشه جدی بود.خدایا در این نگاه لعنتی چه بودکه تا مغز استخوانیلدا را می سوزاندو نا خواسته مطیعش می خواست.؟یلدا بی انکه حرفی بزندنگاهش را پایین دوخت.

شهاب ادامه داد:خوب نگفتی اسمت را از کجا بلد بود؟

یلدا دوباره غافلگیر شد.شهاب مثل یک بازپرس جنایی عمل می کردواز این شاخهبه ان شاخه می پریدواو را گیج می کرد,یلدا که نمی خواست دوباره گیج بازیدر بیاوردو بگوید کی؟ گفت(نمی دونم شاید از بچه های دانشگاه پرسیده.شاید هم از کامبیز شنیده.))

هرچی که بوده می خوام فراموشش کنی.
چیز خاص و مهمی نبوده که توی ذهنم بسپارم!ازاین موارد برای همه پیش میاد.

شهاب پوزخندی زد و گفت(اگه...اگهصبح با اون صراحت پیش همه گفتم که فعلا چه نسبتی با هم داریم,فقط به خاطراین بود که حال وحوصله ی مراسم خواستگاری بعدی را نداشتم.طبیعی که اگه میگفتم خواهر منی باید از فردا می موندم توی خونه و از هر کس و نا کسیپذیرایی می کردم.))
یلدا باز هم رنجید.می دانست که اینطور خواهد شد.همیشه همین طور بود.شهابرفتاری می کرد که او امید وار میشدو بعد حرفی میزد که امید او را تبدیل بهیاس می کرد.
یلدا گویی انجا نبود,دردل با خود حرف می زد(منتظربودم,لعنتی خودخواه.))
شهاب ادامه داد,گفتم برات توضیح بدم یک وقت پیش خودت فکرهایی نکنی.
یلدا عصبی شد و با خود گفت:پسره ی از خود راضی چقدراز خودش مطمئنه.!طاقت نیاوردو گفت(مثلا چه فکری بکنم؟))
شهاب سرش را بالا گرفت و نگاهش را به او سپردوگفت(خودت بهتر می دونی.))
یلدا تحمل نگاه ممتد او را درخودش نداشت و نتوانست پاسخ دندانشکنی به او بدهدو رنجیده خاطر اتاق را ترک کرد.
فردای آن روز نه تنها به پروانه خانم زنگ نزد،بلکه پنجره را هم باز گذاشت.

گویی تنها راه حرص دادن به شهاب را پیدا کرده بود.

از پژمان هم پشت پنجره خبری نیود.(حتما فرشته خانم از فرصت استفاده کرده و دختر دم بختی را به او معرفی کرده)

از این فکر خنده اش گرفت و به یاد صورت خونی پژمان افتاد و دوباره ناراحت شد.

آماده ی رفتن به دانشگاه بود.ناهارش را خورده ،وسایلش را مرتب کرده بود و توی خیابون بود که اتوموبیل شهاب را دید که به

خانه می آمد.با اینکه دلش به سختی در تب و تاب بود،اما خشمی که به واسطه ی رفتار شهاب در او شعله ور شده بود را نیز

نمی توانست نادیده بگیرد و بدون آنکه به سرنشین اتومبیل دقت کند،کیفش رو روی دوش خودش جابه جا رکد و به راهش ادامه

داد.اتومبیل متوقف شد و شهاب پایین آمد.ریش و سبیلش تقربیبا بلندتر از همیشه بود و به نظر یلدا فوق العاده بود.

شهاب پرسید: (( مگه امروز کلاس داری؟! ))

یلدا بدون آن که سلام بدهد جواب داد : (( آره. ))

_علیک سلام!

_ من سلامی نشنیدم که بخوام جواب بدم!

_ سلام.( لبخند زد)

یلدا هم با لبخند گفت : (( سلام!)) و در دل گفت: (( از بس نمی خنده وقتی می خنده چه قدر خوشگل می شه))

شهاب دوباره جدی شد و پرسید : (( پروانه خانوم اومد؟!))

_نه...

چرا؟

_برا اینکه نمی دونست باید بیاد!

_زنگ نزدی؟!

_این طور به نظر می رسه!

_باشه خودم لوازمت رو می برم اون اتاق!اگه چیزی به هم ریخت دیگه به من مربوط نیست.کار خ.دت رو زیاد کردی!

یلدا فقط نگاه کرد.نگاهی که می دانست به هر جنس مذکردی بیندازد بی تابش می کند،اما درمورد شهاب مطمئن نبود!

_خداحافظ.

_خداحافظ.

یلدا دقتی آن شب به خانه رسید ناگهان به یاد حرف شهاب که گفته بود خودش لوازم اتاق هایشان را جا به جا خواهد کرد،افتاد.

قدم ها را تند تر کرد و در اتاق شهاب را باز کرد.اتاقش همان طور بود که بود.

با تعجب به سوی اتاق خودش رفت و در را باز کرد تا چند لحظهتنها به تماشا ایستاد.پرده ی زیبا و ضخیمی پنجره را زینت می
داد و لوستر بزرگ و قشنگی نور کافی به اتاق بخشیده بود.کنار تخت خوابش بسته ی بزرگی قرار داشت،آن را باز کرد و از

دیدن آن همه لوازم بهداشتی و آرایشی که مخصوص خانم ها بود متعجب تر و شادمان تر شد.به نظر او شهاب فوق العاده و

همان مرد رویاییش بود که یلدا سالها در ذهن دوستش می داشت.چه قدر با فکر،چه قدر با مسئولیت و چه قدر فهمیده.

خدایا چه قدر خوب بود.دوباره بسته ها را نگاه کرد ،لبخند قشنگی زد و آن ها را زیر تخت خواب پنهان کرد.در دل به او افتخار

می کرد.حالا می فهمید که او یک پسر لج باز که خوشی زیر دلش زده ، نیست!

بلکه یک مرد به تمام معنی است.مردی که یلدا آرزوی تصاحب قلبش را داشت.

از این که اتاقش بوی شهاب را گرفته بود،لذت می برد.

نفس های عمیق کشید و روی تخت خواب ولو شد.ناگهان به یاد چیزی افتاد.عکس های روز عقدشان همگی لای دفرچه ی

خاطراتش بودند،اما دفترچه سر جایش نبود.

دلش به شدت میتپید.کتابخانه را جستجو کرد،اما آنجا نبود.

یک نگاه کلی به اتاقش انداخت و دفترچه ی خاطراتش را کنار بالش روی تخت خواب دید!

پس شهاب آنجا بوده،روی تخت خواب او،تنش داغ شد.لبخند از روی لب هایش نمی رفت!
دفترچه را برداشت.آخرین چیزی که یادداشت کرده بودیک شعر بود.
شعر یک ترانه ی عامیانه ی قدیمی که حالا خیلی دوسش داشت:
شب ها که تو میای خونه خونه قشنگه، (( همخونه ))
گاهی شب ها که دیر میای از این و اون دلگیر میای
من می میرم و زنده می شم تا تو برسی به خونه
شب ها که تو میای خونه خونه قشنگه ، (( همخونه))

((یلدا ))
__________________


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58120


    :: بازدید امروز :: 
    20


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا