سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/22 ::  2:54 عصر

آن روز قرار بود نرگس و فرناز برای اولینبار به خانه ی شهاب بروند و روز تعطیلشان را با هم بگذرانند. آنها نزدیکظهر آمدند و سه تایی در اتاق کوچک یلدا جمع شدند. ابتدا از خانه و زندگیشهاب و سلیقه ی یلدا و بعد هم از دانشکده و بچه ها و اساتید و سهیل حرفزدند. فیلم روز عقد را نگاه کردندو عکس ها را دست به دست چرخاندند ونظریابی کردند، چای نوشیدند و میوه خوردند. ناگهان زنگ نواخته شد . یلداکه هیچ گاهمراجعه کننده یا مهمانی را به آن خانه ندیده بود مضطرب شد وچادری روی سرش انداخت . پنجره ی اتاقش را باز کرد و بیرون را تماشا کرد.زن همسایه در حالی که سینی در دست داشت لبخندی زد . در خانه ی همسایه روبهرو باز بود و پسر همسایه دم در ایستاده و نگاهش می کرد. یلدا به سرعت خودرا کنار کشید و به سوی در شتافت. فرناز پرسید: "کیه؟یلدا!

-


بچه ها ، اون پسره که گفتم همسایمونه و دنبالم تا دم دانشگاه راه افتاد ، دم درشون وایستاده! فکر کنم مامانش برامون آش آورده!

فرناز گفت :" بابا این آش خوردن داره، برو بگیر!"

نرگس گفت: " می شه ببینیمش؟!"

آره از پنجره، فقط تابلو نشین ها!

فرناز گفت:"تو برو ، اون با من!"

یلدا پله ها را دو تا یکی کرد و پایین آمد وسلام و علیک کنان آش را گرفت . پسر همسایه هم چنان ایستاده بود و نگاهش میکرد. زن همسایه که گویی برای خرید به مغازه رفته به یلدا چشم دوخته بود،عاقبت لب باز کرد و گفت : " دخترم خوبی؟"

یلدا عجولانه تشکر کرد و گفت: " الآن ظرفش را براتون می یارم." و در را بست و به سرعت پله ها را بالا آمد.

صدای خنده های فرناز و نرگس خانه را پر کردهبود. یلدا هم خنده کنان وارد شد و ظرف آش را میانشان گذاشت و گفت : "فرناز مری چند تا قاشق بیاری؟!"

فرناز در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت، گفت:"بابا این که خیلی تابلو بود ، یلدا؟"

-



چطور مگه؟!

-



بابا بد جوری بهت زل زده بود!

نرگس پرسید:"اون خانمه ، مادرشه؟!"

-



نمی دونم.

سه تایی مشغول خوردن آش شدند.

فرناز گفت:" کارت در اومد.خواستگار پیدا کردی!"

یلدا گفت:" فکر نمی کنم کار به اون جاها بکشه!

نرگس گفت:" مگه اینها شهاب رو نمی شناسند؟"

یلدا گفت:" والله، چی بگم؟"

بعد از نیم ساعت صدای زنگ بار دیگر آنها را از حس و حالشان بیرون کشید.

یلدا با عصبانیت گفت:" آه ...امروز که شما اومدین حالا ببین چه خبره!"

نرگس گفت:" می خوای منن برم؟شاید اومدن ظرف آش را بگیرن."

یلدا گفت :" نه، خودم می برم. اتفاقاً منتظر یک فرصت بودم به مادرش یه چیزیی بگم. دیگه خیلی پر رو شده."

یلدا کاسه آش را به سرعت شست و چادر به سرکرد و با عجله پله ها را به سمت پایین دوید. فرناز فریاد زد:"کتکش نزنی!"و دوباره به سوی اتاق یلدا پشت پنجره دویدند. یلدا سعی کرد حالتی جدی وتقریباً عصبانی به خود بگیرد. در را باز کرد... پسر همسایه پشت در ایستادهبود و لبخند زنان نگاهش کرد و گفت:"ببخشید، سلام .اَ ...من اومدم که

یلدا کاسه را توی بغل او گذاشت و گفت: " خواهش می کنم . بفرمایید. اینم کاسه تون . نذرتون قبول!

پژمان هول شد و گفت:" ببخشید، اما من می خواستم بگم خاله ام ...

برای لحظه ای گوش های یلدا کر شدند و چشمهایش به جز اتومبیل شهاب که جلوی در خانه متوقف می شد، چیزی ندیدند. شهابجستی زد و از اتومبیل پایین پرید. او که از دیدن یلدا و پژمان که حتی اورا نمی شناختبسیار متعجب می نمود، با چهره ی جدی و نگاه جستجوگرش پیشآمد.پژمان که هنوز حرف می زد با دیدن شهاب یکه خورد و کمی عقب تر ایستاد وساکت شد!



">شهاب نگاهی عجولانه به آن دو انداخت و گفت : " چی شده؟

یلدااز دیدن نابهنگام شهاب سخت عافلگیر و آشفته به نظر می رسید ، رنگش پریدهبود و دستپاچه گفت:"اِ ...هیچی ، ایشون آش نذری آوردند ومن اومدم ظرفش روبدم."







نگاه شهاب که معلوم بود اصلاً مجاب نشده است ، روی پژمان زوم شدو بعد از ثانیه ای گفت:" شما کی هستین و از کجا ایشون رو می شناسی؟"







پژمان لبخند شرمگینی زد و گفت:"من...ا ِ ...همسایه ی رو به رویی اتون هستم. شما برادر ایشون هستید؟!"

شهابنگاهی به یلدا کرد و دوباره چشم به یلدا دوخت. گویی می خواست با نگاهشاستخوان های او را ذوب کند، اخم ها را در هم کشید. ترسناک به نظر می رسید،با خشم گفت:" اول بگو ببینم ، توی این آپارتمان فقط برای ایشون نذریآوردین؟!"







یلدا که می دیدشهاب لحظه بهلحظه عصبانی تر می شود ، پیش دستی کرد تا شاید پژمان را خلاص کند ، گفت:"نه ، مادرشون آش آوردند. ایشون که من رو نمی شناسن!"







شهاب پرسید :" مادرش کیه؟! تو مادرش را از کجا می شناسی؟!"







یلدا جواب داد:" من...من نمی شناسم."







پژمان دوباره حرف خودش را تکرار کرد و گفت:" ببخشی آقا ، شما برادر این خانم هستید؟!"







شهاب گفت:" فرمایش؟! چی می خوای بگی ؟! من هر نسبتی با این خانم داشته باشم می خوام بدونم به تو چه ربطی داره؟!"







پژمان گفت:" آقا مثل این کهسوء تفاهم شده . من قصد جسارت نداشتم و فقط اومدم از یلدا ذخانم معذرتخواهی کنم که چند روز پیش جلوی دانشگاهشون باعث دعوا و درگیری شدم! میخواستم بگم قصدِ ... قصد بدی نداشتم و نمی خواستم ایشون رو ناراحت کنم."







یلدا یخ زد. توان حرکتنداشت. پژمان احمق همه چیز را خراب کرد. شهاب تازه پی به موضوع برده بود،دریک چشم به هم زدن روی پژمان هوار شد و انچنان مشتی نثارش کرد که پژمانبرای دقایقی نمی دانست چرا کنار جوی آب افتاده است . لبش خونی بود و سرشگیج می رفت. شهاب می رفت که مشت دوم را بکوبد ، اما صدای جیغ زنی که میگفت :" آقا شهاب ، چی کار می کنی؟!" اورا به خود آورد.







پژمان فرصتی یافت برای آن که بلند شود وسعی در جبران حمله ی شهاب داشته باشد ، اما شهاب مهلتش نداد و مشت دوم هم کوبیده شد.

یلدا فریاد زد:"شهاب تو رو خدا ولش کن!"







فرشته خانم همسایه ی رو بهرویی که خاله ی پژمان بود، همان زنی که ساعتی قبل برای یلدا آش آورده بود،دوان دوان پیش آمده و خود را سپر خواهرزاده اش کرد و پژمان عصبانی و زخمیبا نگاه ترسیده اش شهاب را می نگریست.







فرشته خانم گفت:" آقا شهاب ...آقا شهاب ، دستت درد نکنه، خواهرزاده ی من اینجا مهمونه. اینه پذیرایی از مهمون؟"







فرناز و نرگس که بسیار ترسیده بودند با عجله مانتوهایشان را پوشیدند و پایین آمدند و کنار یلدا ایستادند.







فرشته خانم هنوز گله می کردو غر می زد و می گفت:" آقا شهاب، خجالت نکشیدی دست روی این بچه بلندکردی؟! نشون دادی بچه ی تهرون کیه و چه جوری از مهمون پذیرایی می کنه!"







شهاب نفس نفس می زد و تازهمتوجه ارتباط فرشته خانم و پژمان شده بود. هنوز عصبی می نمود، به فرشتهخانم نزدیک شد و گفت:" به این بچه یاد ندادند که نیاید برای ناموس مردممزاحمت ایجاد کنه؟!"



- چه مزاحمتی؟! این بچه، ایندختر خانم را از پشت پنجره دیده بود و به من گفت، خاله ایشون کی هستند.منم گفتم ، والله نمی دونم. شاید خواهر آقا شهابه ! گفت، ازش خوشم اومده،می ری باهاش صحبت کنی؟ منم خواستم توی یک فرصت مناسب با خود شما صحبت کنم.شما که ماشاءالله جوون با شخصیت و باسوادی هستید، شما دیگه چرا این جوریبرخورد می کنید؟



شهاب این بار نگاه غضبناکشرا به یلدا دوخت و با دیدن فرناز و نرگس که نگران و بهت زده کنار یلداایستاده بودند، فریاد زد:" شما چرا این جا وایستادید؟ برید بالا!"



آن سه کمی تو رفتند و باز ایستادند.



پژمان فریاد می زد:" تلافی اش رو سرت در می یارم. الآن هم به احترام یلدا خانم کاری بهت ندارم."



باز هم شهاب طوفان شد، طوفانکه نه، گردباد ...!! و پژمان در میان گردباد تلاشش بی حاصل ماند . بازهمصدای فریاد فرشته خانم و جمع شدن چند نفر دور آنها! صدای گریه یلدا و دستهای سردش میان دست های سرد نرگس و فرناز... شهاب را به سختی از پژمان جداکردند.



شهاب فریاد زد:" یک بار دیگه اسمش رو بیاری می کشمت! " ( آن چنان محکم گفت و آن قدر جدی که همه باور کردند.)



فرشته خانم گفت :" آقا شهاب،تو رو خدا کوتاه بیا ! بابا این پسر که گناهی نداره، مگه کار خلاف شرعکرده؟ فقط می خواد بیاد خواستگاری، همین! دیگه این همه داد و فریاد و بزنو بکوب نداره."



شهاب که کارد می زدی خونش در نمی آمد، با چشمان از حدقه درآمده فرشته خانم را نگاه کرد و با فریاد گفت:" خواستگاری کی؟! اون زن منه

در یک لحظه تمام صداها خاموش ماند. پژمان نمی دانست چه بگوید، از جا برخاست و با ناباوری نگاهش کرد. عاقبت گفت: " دروغ می گی!"

شهاب فریاد زد و گفت: " اگه یک بار دیگه جلوی این در تو رو ببینم و یا حتی بشنوم مزاحمش شدی خونت را می ریزم، مفهوم شد؟"

پژمان عاجزانه فریاد زد:" دروغ می گی..."

این بار فرشته خانم به سوی او حمله ور شد و گفت: " خفه شو، پژمان! برو خونه!"

چند نفرزیر بغل او را گرفتند و با خود به خانه اش بردند. یلدا و دوستانش نیزافتان و خیزان پله ها را طی کردندو بالا آمدند. رنگ از روی هر سه نفرشانرفته بود.

نرگس یلدا را بغل کرد و گفت: " چیه؟! چرا گریه می کنی؟!"

فرناز هم که آماده ی گریستن بود، اشک هایش روان شدند. نرگس ادامه داد: " تو دیگه چته؟! تو چرا زار می زنی؟!"

فرناز در میان گریه اش خندید و گفت :" عجب آشی بود!" ( ناگهان هر سه به هم نگاه کردند و زدند زیر خنده )

یلدا گفت:" بچه ها از پنجره نگاه کنید ، ببینید شهاب هنوز بیرونه؟!"

فرناز گفت:" قربونت! لابد اگه ما رو ببینه میاد یک فصل هم ما رو کتک می زنه !"

نرگس هم در تأیید حرف فرناز گفت:" راست می گه، یلدا! فعلاً آروم بگیر! "

فرناز گفت:" یلدا، ازش نمی ترسی؟! واقعاً وحشتناکه!"

نرگس ادامه داد:" خب، حق داره عصبی بشه. یارو راست راست اومده اعتراف میکنه که مزاحم یلدا شده. بدبخت چوب خشک که نیست، آدمه، توقع دارید چیبگه؟!"

فرناز نگاهی به یلدا انداخت و مؤدبانه گفت:"کلک، نکنه ما رو فیلم کردین؟!"



یعنی چی؟!

فرناز ادامه داد:" یعنی واقعاً ازدواج کردین و به کسی چیزی نگفتین!"

- مسخره!!



-آخه دیدی چه جوری گفت، اون زن منه!

نرگس گفت:" راستش یلدا، من یک لحظه تنم لرزید."

فرناز گفت:" اگه نگذاره بعد از شش ماه برگردی، چی؟ "

یلدا خندید. ته دلش از حرف های آن دو مالش می رفت. به خودش کلی وعده ووعید داد و با لبخند گفت:" نه بابا، اون می خواست جلوی همسایه ها کمنیاره. والا همچین خبری نیست."

چند ضربه به در خورد. یلدا سراسیمه از جا برخاست و به سوی در رفت. شهاببود . موهایش آشفته بودند و لباسش به هم ریخته. شهاب به یلدا گفت:" اشکالینداره چند لحظه برم و لباسم رو عوض کنم ؟باید جایی برم."

یلدا جواب داد:" نه ...برو! "

شهاب از حضور دختر ها معذرت خواست و به اتاقش رفت. دختر ها هم دوباره تویاتاق یلدا جمع شدند. تمام حواس یلدا پیش شهاب بود که عاقبت شهاب صدایش کردو گفت :" یلدا...یلدا..."

فرناز گفت:" یلدا، انگار صدات می کنه! "

این اولین بار بود که شهاب صدایش می کرد. احساس شوقی در وجود یلدا بود کهدلش می خواست فریاد بزند . از جا برخاست و به اتاق او رفت . شهاب روی تختنشسته بود ، نگاهش کرد و گفت :" در رو ببند."

یلدا در را پشت سرش بست و ایستاد. شهاب ادامه داد:" نمی خوام زیاد مزاحمتبشم، دوستانت هم اینجان ! فقط فعلاً به یک سؤالم جواب بده. چرا به من چیزینگفتی ؟!"



- در مورد چی؟!

شهاب که سعی می کردخود را کنترل کند، گفت: " در مورد بهترین فیلم جشنوارهی امسال!" ( یلدا با شرمندگی سرش را پایین گرفت) و شهاب ادامه داد: "یعنیواقعاً دوباره باید توضیح بدم؟! "

یلدا که پنهان کاری را بی حاصل می دید، گفت: " آخه چی می گفتم؟ دوست نداشتم درگیر بشی..."

شهاب دندان ها را روی هم فشرد و گفت: " خوب دیگه می خواستی کاری کنی همهریشخندم کنند! آره! پسره ی اوباش تا دانشگاه دنبالت اومده ، از توی اتاقتهم که مدام زیر نظرش بودی. معلومه که به ریش من می خنده! من امشب بایدتکلیف این قضیه رو روشن کنم!"

( از جا برخاست و کتش را از روی صندلی برداشت و در حالی که آن را می پوشیدادامه داد)، " چیزی لازم نداری؟! ... می خوای براتون ناهار بگیرم؟!"



- نه، مرسی.. . ناهار داریم.



شهاب خداحافظی کرد و رفت. یلدا احساس می کرد بیش از پیش به او علاقه دارد.

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58128


    :: بازدید امروز :: 
    28


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا