سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/22 ::  2:54 عصر



یلدا هیجان زده تر از همیشه مشتاق رفتن به خانه بود کتاب ها را با عجله میبست و داخل کیفش فرو می داد .... نرگس نزد او آمد و گفت: یلدا امشب بهتزنگ می زنم راجع به (هدایت) برام توضیح بدی. راجع به خودش؟ هم راجع بهخودش هم راجع به آثاراش . خب بگو به جای تو هم تحقیق کنم دیگه. نرگس خندیدو گفت: اینطوری که شرمنده ات میشم ولی گذشته از شوخی راجع به آثارش خیلیمشکل دارم. باشه امشب حتما تماس بگیر ولی زیاد هم دیر نشه. ساعت 9 خوبه؟آره فرناز هم گفت : بی شعورها به من هم کمک کنید فقط به فکر خودتونید .یلدا و نرگس با نگاهی حق به جانب رو به فرناز گفتند: در مورد نیما؟ فرنازگفت: مگه نیما خیلی آسونه؟ یلدا گفت: چی بگم؟ هر چی هست از هدایت آسونتره. فرناز گفت: نه خیر منم خیلی مشکل دارم. یلدا گفت: وای خب تو هم زنگبزن(قیافه ای گرفت و زیر چشمی فرناز را نگاه کرد) فرناز گفت واقعا که یلداچقدر بی جنبه ای . یلدا خندید و گفت: خب زنگ نزن
در همین لحظه سهیل به میز آنها نزدیکشد و فرناز زیر لب گفت ( مجنونت اومد) سهیل گفت: سلام خانمها و رو به یلداادامه داد : خانم یاری شما و خانم تبریزیان (نرگس) تحقیقتون یکیه؟ بله .می شه منم با گروه شما باشم ؟ برای چی؟ گروه ما که هنوز کار فوق العاده اینکرده در ثانی اگر نفر سومی هم قرار بود توی گروه باشه حتما فرناز میاومد. آره اما فرناز خانم خودشون نیما را انتخاب کرده اند حمید رحمانی همنیما را انتخاب کرده که می تونند یک گروه بشن.

فرناز گفت:ا رحمانی مگه توی گروه نثر نبود؟ سهیل جواب داد : نه می گه راجع به نظمبیشتر می تونه مطلب جمع آوری کنم. فرناز در حالی که کیفش را بر می داشتگفت: بچه ها من یه سری میرم پیش آقای رحمانی الان می یام.
سهیل گفت: پس می تونم با شماکار کنم؟ یلدا جواب داد : خوب بدون مشورت با استاد که نمی شه . سهیل گفت:پس اگه کمی صبر کنید من الان می رم پیش استاد و بر می گردم ( و بدون درنگاز کلاس خارج شد) فرناز هم به بچه ها ملحق شد و گفت: چی شد از سرتون واکردینش؟ نرگس گفت : نه خیر وبالمون شد فرناز گفت: چه پررو و زرنگه. یلداگفت: ناراحت نباشید فکرش رو کردم. نرگس پرسید: چی کار کنیم؟

یلدا جواب داد: همه ی پاکنویس ها را می دیم بهش فکر کنم خطش هم خوبه( سهتایی خندیدند) یلدا ادامه داد: بچه ها ترو خدا بجنبید الان دوباره پیداشمی شه .
همگی از جا برخاستند و صحبت کانان از کلاس بیرون زدندمحوطه ی خارج دانشگاه را طی کردند و به در ورودی نزدیک شدند یلدا همان طورکه مشغول خنده و صحبت بود نگاهش بهت زده به در ورودی خیره ماند. نرگس باتعجب پرسید : ا... یلدا این شهاب نیست؟ فرناز هم بهت زده گفت: ا... شهابهیلدا. شهاب کابشن و شلوار جین به تن داشت و با دیدن یلدا عینک آفتا بی اشرا از روی صورت برداشت و منتظر ایستاد. یلدا توان حرکت نداشت اما بسیارسعی داشت جلوی بچه ها و دوستانش رفتار معقولی نشان دهد لرزش بدنش را نمیتوانست مهار کند دست هایش مثل گلوله برف یخ کرده بودند.

فرناز گفت: یلدا جون شوهرت اومد دنبالت ( وریز ریز خندید)

یلدا از این شوخی دلش ریخت و چه قدر خوشش آمد در حالی که با پاهایی لرزانپیش می آمد رو به دوستانش گفت: بچه ها فکر کنم کامبیز جریان صبح را برایشتعریف کرده.

حالا نه اینکه خیلی براش مهمه.؟ صدایی از پشت یلدا ر فراخواند که می گفت:خانم یاری یلدا خانم... یلدا ایستاد و نگاهی به سهیل کرد سهیل دوان دوانآمد. فرناز زیر لب گفت: بابا این دیگه کیه؟

سهیل لبخند زنان نزدیک آمد و گفت: استاد قبول کرد. فرناز خندید و گفت:چشمتون روشن . سهیل هم خندید و گفت: واقعا شانس آوردم خیلی خوشحال شدم...( شهاب شاهد برخورد آنها بود و تمام حواس یلدا پیش او بود.) سهیل ادامهداد : خانم یاری حالا من چی کار کنم؟ یلدا در حالی که حرک می کرد و قدمهایش راتند تر بر می داشت گفت: هیچی فعلا نمی خواد کاری انجام بدهید من ونرگس هرچی نوشتیم شما پاکنویس کنید.

یلدا سر بلند کرد و چشم در چشم شهاب نگاه کرد و زیر لب گفت: سلام شهاب همسر تکان داد و گفت: سلام ( هنوز از هم فاصله داشتند) فرنازو نرگس هم پیشرفتند و با شهاب سلام و احوالپرسی کردند . سهیل هم چنان در کنار یلدا بوداو هم با این که شهاب را نمی شناخت به تبع از یلدا با شهاب سلام و علیککرد و ایستاد. یلدا رو به او گفت: آقای محمدی شنیدید من چی گفتم؟ راجع بهپاکنویس بله. امیدوارم خط خوبی داشته باشید.

فقط همین باشه اصلا یک خطاط پیدامی کنم ( و به شهاب نگاه کرد) شهاب تاخواست لب باز کند دوباره صدای سهیل مانع شد که گفت: یلدا خانم منزل میرید؟ بله . می خواین برسونمتون من امروز طرفای شما کار دارم مسیرم از همونسمته.

یلدا با قاطعیت گفت: مرسی آقای محمدی لزومی نداره. البته دوستانتون هم می تونند بیان ها.
فرناز ونرگس نگاه معنی داری به هم کردند و شهاب که تا آن لحظه ساکت بود پیش آمد وبا جدیت پرسید: مگه شما خونه ی یلدا خانم رو بلدید؟

سهیل جا خورد و از لحن شهاب که سرد و خشک سؤال کرده بود خودش را جمع و جورکرد و با دقت بیشتر به شهاب نگاه کرد و گفت: به جا نمی یارم.

شهاب پاسخ داد: اشکال نداره آدم زیاد مهمی نیستم ( زیر لب غرید) و ادامهداد: اگه یک لحظه ی دیگه این جا بایستی کاری می کنم که اجدادت را هم بهیاد نیاری.

یلدا که ترسیده بود خودش را جلو انداخت و گفت: شهاب آقای محمدی ار همکلاسی های من هستند. ئ بعد رو به سهیل گفت: آقای محمدی اگر کاری نداریدلطفا بقیه ی صحبت ها را بذارید برای فردا؟

نرگس هم گفت: آقای محمدی یک لحظه بیاین. فرناز و نرگس سهیل را کنار کشیدندتا مانع از درگیری احتمالی شوند. شهاب نیز اخم ها را در هم کشیده بود وهنوز نگاه خیره و عصبی اش با سهیل همراه بود. یلدا گفت: شهاب چی شده؟

شهاب نگاهش را به یلدا داد و گفت: واقعا توی کلاستونه؟ یلدا لبخندی زد و گفت: آره هم کلاسی هستیم.

سهیل در حالی که از فرناز و نرگس جدا می شد با صدای بلند گفت: خانم یاریبه پدر سلام برسونید خداحافظ ( ولبخند زنان به سمت اتومبیلش رفت)

شهاب که خونش به جوش آمده بود دلش می خواست درس خوبی به او بدهد ناگزیر ازکنترل خویش تنها به حرص خوردن و فشردن دندان ها اکتفا کرد و پرسید: مگهحاجی را می شناسه؟ فرناز گفت: می شناسه ؟ آقا شهاب این محمدی اگه هفته ایدو سه بار حاج رضا رو نبینه زندگیش نمی گذره. شهاب که از حرف فرناز سردرنیاورده بود نگاه نابا ورنه اش را به یلدا دوخت و پرسید: آره؟

یلدا خندید و گفت: نه بابا فرناز شوخی می کنه.

فرناز برای اینکه واسه ی یلدا بازار گرمی کنه گفت: عاشق و شیفته ی یلداستبدبختمون کرده از صبح که می ریم سر کلاس به بهانه های مختلف از نیمکت ماآویزانه.

آب در دهان یلدا خشکید قلبش آن چنان می زد که صدایش را نمی شنید مضطرب بهشهاب چشم دوخت شهاب در برابر حرف های فرناز سکوت کرده بود و نگاهش می کرداما یلدا نمی توانست از نگاه او چیزی بفهمد.

شهاب که می خواست سریع تر موضوع عوض شود جلوتر آمد و در حالی که دست در جیبش می کرد گفت: خونه می ری دیگه؟ یلدا گفت: آره

شهاب دسته کلیدی را زا جیبش در اورد وجلوی او گرفت و گفت: کلیدت را جا گذاشته بودی منم شب دیر میام در را از داخل قفل کن.

در نگاه شهاب رنجشی بود که یلدا آن را حس می کرد یلدا هم رنجیده نگاهش میکرد چون فکر نمی کرد شهاب تنها برود و او را به منزل نرساند شهاب خداحافظیکرد و چند قدم برداشت اما انگار که یاد چیزی افتاده باشد دوباره برگشت وگفت: ببینم اونی که صبح مزاحمت شده بود می شناسیش؟

یلدا غافلگیر شده بود و دستپاچه گفت: کدوم مزاحم؟ شهاب نگاه معنی داری به او انداخت و گفت: همونی که صبح با کامبیز درگیر شده.

یلدا آب دهانش را قورت داد و گفت:آهان نه نمی شناسمش

توی دانشگاهتون نیست؟ نه فکر نکنم . خیلی خوب زود برو خونه خداحافظ
__________________


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58124


    :: بازدید امروز :: 
    24


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا