سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/22 ::  2:55 عصر


[SIZE=3:b4d407e15d][/size]
دررا باز کرد و از خانه بیرون آمد. پسر همسایه ی روبه رو که یلدا نامش رامزاحم (پشت شیشه) گذاشته بود، آماده و سرحال گویی منتظر یلدا بود، لبخندیزد و سلامی زیر لب داد. یلدا بی توجه به او راه افتاد، پسرک هم ! تاایستگاه اتوبوس راه چندانی نبود. یلدا به نرمی روی نیمکت سرد سایه بان دارایستگاه نشست. ایستگاه تقریباً خلوت بود پسر جوان نزدیک یلدا ایستاد و تاآمدن اتوبوستمام تلاشش را برای باز کردن باب آشنایی به کار بست اما تلاششبی حاصل ماند و ناگزیر از ادامه مقاومت کنار یلدا باقی ماند.

یلدا سربرگرداند تا او رااصلاً نبیند. پسرک دست بردار نبود. با آرنج به پهلوی یلدا زد. یلدا خشمگینروی چرخاندو گفت: " چه کار می کنی بی شعور؟! "
- اِ، اِ، مؤدب باش دختر! مزاحمم؟!

حالت و صدایش برای یلدا چندش آور بود، یلدا گفت:" مطمئن باش که هستی!! "

-اگه مزاحمم، برم!

-تردید نکن، پاشو گمشو!

ببین، خیلی بی ادبی ها ! (باز حالت نرمی و لبخند به خود گرفت و ادامه داد) من همسایه تون هستم !اسمم « پژمان» خواهرزاده ی اشرف خانم هستم، همسایه تون! می تونم اسم شمارا بدونم؟!

یلدا که فهمید حرف زدن وجواب دادن به او بی نتیجه است از جا برخاست و کنار خیابان ایستاد. چندنفری به صف منتظران اتوبوس اضافه شدند. پسرک بی توجه به رفتار یلدا بهدنبالش آمد و کنارش ایستاد و ادامه داد: " من بچه ی تهران نیستم! دانشگاهقبول شدم ، اومدم تهران پیش خاله ام. قصدم مزاحمت نیست. خیلی ازت خوشماومده. می خواستم بیشتر باهات آشنا بشم. حالا این شماره رو ازم بگیری دیگهمی رم، چون کلاس دارم و دیرم شده! "

یلدا در دل به سادگی و سماجتپسرک می خندیدو هم چنان پشت به او ایستاده بود. پسرک جایش را عوض کرد وروبه روی یلدا قرار گرفت و کاغذی را که در دست پنهان کرده بود، آهسته پیشآورد و گفت: " تو رو خدا بگیرش...!"

یلدا کلافه شده بود و چندقدم عقب تر ایستاد. از این که دیگران متوجه حرکات پسرک بشوند، خجالت میکشید. اخم ها را درهم کشیده بود و عصبانی ایستاده بود. صدای بوق اتومبیلیتوجه او را به خود جلب کرد. اتومبیل برایش آشنا بود، گفت : " وای خدایا،اتومبیل کامبیزه." وانمود کرد او را ندیده است. از پسرک فاصله گرفت.اتوبوس در حال نزدیک شدن بود. پسرک به دنبال یلدا رفت و باز نزدیک شد وکاغذ را جلو آورد وگفت: " تا نگیریش، نمی رم..."

نگاه یلدا اتومبیل سفید رنگآشنایی را غافلگیر کرد. تمام حواسش به اتومبیل کامبیز بود که جلوتر ازایستگاه متوقف شده بود. با آمدن اتوبوس یلدا بدون درنگ خود را در داخلاتوبوس انداخت. پسرک نیز سوار شد. یلدا حرص می خورد و بیرون را نگاه میکرد. سمت راستش کامبیز در کنار اتوبوس در حرکت بود. قلب یلدا تند می زد.نزدیک دانشگاه شدند.یلدا پیاده شد و آن چنان تند می رفت که گویی می دود.پسرک هم بدون شکایتی به دنبالش می دوید. عاقبت با زرنگی شماره را در جیبمانتوی یلدا انداخت و گفت: " انداختم توی جیبت! زنگ بزنی ها ! منتظرم..."

صدای ممتد بوق اتومبیلی همهی نگاه ها را به سوی خود کشید. اتومبیلی متوقف شد و کامبیز پیاده شد و جلوآمد. از نگاه کنجکاو و چهره ی در هم کشیده ی کامبیز می شد فهمید که متوجهحضور پسر مزاحم شده است!

کامبیز بلند گفت :" سلام یلدا خانم، مزاحمه ؟!"

پسر مزاحم که گویی بهش بر خورده بود، بلندتر گفت: " به تو چه، بچه قرطی؟!"

و ثانیه ای بعد دکمه هاییبود که کنده می شد، یقه هایی که گرفته و به سختی رها می شد و مشت هایی کهبی هدف پرتاب می شد و مردمی که بی تفاوت خیره شده بودند!
یلدا با این که بسیار نگران بود، دیگر آن جا نایستاد و با اعصابی خرد و ناراحت وارد کلاس شد.

فرناز و نرگس گفتند: " سلام، چی شده ؟"
یلدا جواب داد: " هیچی، کله ی سحری یک مگس تا این جا ولم نکرد. آخر هم کامبیز دیدش. حالا بیرون درگیر شده اند! "

فرناز پرسید :" کدوم بیرون؟!"

- دم در ورودی!

نرگس پرسید :" کامبیز اون جا چی کار می کرد؟! "
- تحفه! من رو تعقیب می کرد. فکر کنم از اول فهمید من مزاحم دارم .

فرناز پرسید: " حالا مزاحم کی بود؟ "

- یک بی شعور سمج. چه می دونم همون که گفتم پسر همسایه ی رو به روییه. همون که از پشت پنجره مدام نگاه می کنه !

فرناز گفت: " آهان.."

- از این بدتر نمی شه، لعنتی!

نرگس گفت: " خُب تقصیر تو چیه؟! برای هرکسی ممکنه مزاحم پیدا بشه! "

یلدا با نگرانی خاصی گفت: " حتماً حالا می ره به شهاب می گه!"

فرناز گفت: " خُب، بگه!"

- دوست ندارم. آخه پسره روبه رویه خانه شهاب زندگی می کنه. می فهمی یعنی چی؟! یعنی، یعنی اگه کامبیزاون رو ببینه می شناسه. می ترسم شهاب هم خودش رو در گیر کنه!

فرناز گفت : " آخی، حالا تو چرا این همه به شهاب فکر می کنی؟! خب، درگیر بشه ! "
- اصلاً ولش کن . بچه ها میاید بریم دم در ببینیم چه خبره؟!

نرگس گفت : " الآن استاد میاد. در ثانی خودت وقتی رفتی خونه حتماً می فهمی چه خبره! "
- فکر رفتن به خونه شور خاصی در دل یلدا به پا کردو با خودش گفت: " کاش زودتر کلاس ها تمام می شد وبه خانه می رفتم. "

دکتر بهزادی وارد کلاس شد. همگی ایستادند. یلدا هم.
__________________


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58123


    :: بازدید امروز :: 
    23


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا