سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/22 ::  2:56 عصر



یلدا آن روز ساعت سه آخرین کلاسش را می گذراند. خسته وبیحوصله می نمود که فرناز به او گفت :" یلدا، امروز ساسان میاد دنبالم، میخوای برسونیمت؟
نه، مرسی. امروز شاید برم رو به روی دانشگاه تهران تا کتاب خاقانی را بخرم
خب فردا برو
نه، دیگه خیلی دیر میشه
نرگس گفت: " راست می گه. بذار امروز بره کتابش رو بخره یه عالمه نوشتنی داره تا وارد کتابش کنه !
یلدا که با حرف نرگس انگار تازه یادش آمد چه اوضاعی داره، دلش بهشور افتاد. نرگس راست می گفت ، او به خاطر به موقع نخریدن کتاب کلی نوشتنیداشت. پس تصمیم گرفت حتماً برای خرید کتاب آن روز اقدام کند. پس از پایانکلاس ، دم در دانشکده با هم خداحافظی کردند.
اواخر آبان ماه بود و هوا سرد شده بود. یلدا به تنهایی به راهشادامه داد. یقه ی ژاکت قرمزش را بالا کشید وسعی کرد بینی و لب هایش را زیریقه پنهان کند که صدایی از پشت سر او را متوجه خود ساخت ، " خانم یاری،یلدا خانم!"
یلدا برگشت و نگاهی کرد و ایستاد. سهیل بود . با آن قد بلند وموهای روشن و صورت سفیدش بی شباهت به اروپایی ها نبود . یلدا بی حوصله تراز آن بود که بخواهد عکس العمل خاصی در برابر او داشته باشد . همان طور بابی حوصلگی نگاهش را به سهیل دوخته بود و حتی حال نداشت بپرسد : " چیه؟!
سهیل دستپاچه بود . خم و راست شد و سلام و احوالپرسی کرد. یلدا هم با تکان دادن سر مثلاً پاسخ داد
سهیل گفت: " مزاحم که نیستم؟! دیدم تنهایید، گفتم ..."<
یلدا جواب داد : " راستش خیلی عجله دارم وباید قبل از بسته شدنمغازه ها به کتاب فروشی بروم . حالا اگر امری دارین بفرمایین ، فقط یک کمزودتر! ممنون می شم!
سهیل در حالی که لبخند شرمندگی بر لب داشت گفت: " اِ ، چه جالب !من هم باید سری به کتاب فروشی بزنم . اگه ممکنه ! ... می شه همراهیتون کنم؟!
یلدا خشک و سرد جواب داد : " برای چی؟!
راستش می خواستم باهاتون صحبت کنم ؟! راجع به
آقای محمدی مثل این که شما متوجه نیستید ، من خیلی عجله دارم . درثانی فکر نمی کنم درست باشه این مسیر رو با هم طی کنیم . بهتره شما وقتدیگری رو برای گفتن مطلبتون پیدا کنید ، ببخشید .... اگه کاری ندارید منباید برم. خداحافظ
یلدا دیگر منتظر پاسخی از سوی سهیل نماند و به سرعت دوید تا بهاتوبوس برسد . به نظر او سهیل پسر سمج و صبوری بود و از رفتار بی رحمانه ییلدا خسته نمی شد و روز بعد دوباره بهانه ی جدیدی برای صحبت با یلدا پیدامی کرد. یلدا فکر می کرد : " مثل من که در برابر رفتارهای بی رحمانه یشهاب خسته نمی شم ! ، اما من که احساس خاصی نسبت به شهاب ندارم !
دقایقی بعد به ایستگاه دانشگاه رسید و پیاده شد و عرض خیابان را طیکرد و به کتاب فروشی ها رسید. این جا هم از جاهای دوست داشتنی یلدا بود.دلش می خواست ساعت ها پشت ویترین کتاب فروشی ها بایستد و یکی یکی کتاب هارا نگاه کند، اما در حال حاضر مهمتر این بود که کتاب درسی اش را تهیه کند.به داخل چند کتاب فروشی سرک کشید و سؤال کرد، اما نتیجه نگرفت. نرگس گفتهبود بهتر است به بازارچه ی کتاب برود، پس راهی بازارچه ی کتاب شد.
هوا ابری بود و هر لحظه سردتر از قبل می شد. آن جا همه در رفت وآند بودند و مثل همیشه شلوغ و پر جمعیت بود. دانشجو ها دسته دسته می آمدندومی رفتند، اما یلدا غرق در افکار خودش همچنان در پی چیزی می گشت که گاهنامش را هم از یاد می برد. ( کتاب خاقانی)
همان طور که به سمت بازارچه کتابمی آمد ناگهان نفسش حبس شد چشمانش روی نقطه ای در مقابلش ثابت ماند ودلشآنچنان تپید که حس کرد قفسه ی سینه اش هر آن ممکن است شکافته شود در یکلحظه ندانست چه می کند و در کجاست او شهاب بود اشتباه نمی کرد خودش بود وچند نفر هم همراهش بودند کامبیز هم بود بدنش به ظور محسوسی می لرزید اگرشهاب او را ندیده بود حتما خودش را پنهان می کرد اما افسوس که شهاب همانلحظه ی اول او را دید گویی برای نخستین بار بود که یکدیگر را می دیدندیلدا خرید کتاب را فراموش کرده بود و هرچه به هم نزدیک تر می شدند مضطربتر از قبل می شد آنها از رو به رو می آمدند اما یلدا سعی کرد بی اهمیتنشان بدهد با خودش گفت: یاالله دختر این بهترین فرصته برای این که بهشثابت کنی آدم نیست و برای تو اهمیت ندارده.

یلدا به تصمیمش عمل کرد و از منار او و دوستانش بی تفاوت گذشت.. بی تفاوتاما نگاه شهاب تا آخرین لحظه با او وبد یلدا هیجان زده خود را در بازارچهکتاب یافت اصلا نمی دانست چگونه وارد بازارچه شده است؟ حواسش به هیچ جانبود جز این که الان شهاب کجاست؟ دلش می خواست پشت سرش را نگاه کند اما بانیرویی از درون گفت: رفتارت را کنترل کن . وداخل یک کتاب فروشی شد سعی کردبه خاطر بیاورد چه می خواهد بالاخره نفس زنان و هیجان زده پرسید: ببخشیدکتاب درسی می خوام. فروشنده پرسید: چی می خوای؟ خاقانی گزیده اش. بله بلهمی دونم بذار نگاه کنم فکر کنم تمام شده باشه. ( در میان قفسه های ادبی بهجستجو پرداخت)

یلدا کمی از هیجان افتاده و احساس بهتری داشت لبخندی روی لبانش نشسته بودکه خود از بودنش بی اطلاع بود صدای تپش قلبش را می شنید . فروشنده از داخلهمان قفسه ها فریاد زد: خان متاسفم تمام شده شما آخر هفته یه سری بزنید.

متشکرم خداحافظ...( صدایی از پشت سر شنید). چی می خوای؟

یلدا غافلگیر سربرگرداند و با دیدن شهاب آنچنان دلش فرو ریخت که نزدیک بودبی حال شود و روی زمین بیافتد رنگش پرید و با لکنت گفت: س..سلام

شهاب نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: سلام اینجا چه کار داری؟ دنبال چیهستی؟ اومدم کتاب بخرم . اسمش چیه ؟ گزیده ی خاقانی . قبل از اینکه هواتاریک بسه برو خونه من می خرمش

یلدا تا خواست چیزی بگوید کامبیز وارد مغازه شد و با خنده گفت : سلام یلداخانم. یلدا هم سلام و احوالپرسی کرد کامبیز که خوشحال می نمود پرسید: دیگهخبری از شما نیست یلدا خانم خوش می گذره؟

فروشنده ی کتاب که بی طاقت شده بود گفت: آقایون اگر امری دارید بفرمایید.

شهاب سریع گفت : مرسی مرسی داریم میریم.

همگی از مغازه بیرئن رفتند شهاب رو به کامبیز گفت : بچه ها رفتند؟ آره (چشمک زد)

یلدا که دلش نمی خواست این بارهم نقش یک آدم اضافی و مزاحم را بازی کندپیش دستی کرد و گفت: خب آقا کامبیز از دیدنتون خوشحال شدن با اجازه اتونمن دیگه می رم باید حتما یه کتاب بخرم.

شهاب گفت می ری خونه دیگه؟ نه گفتم که باید کتاب بخرم. گفتم که خودم می خرم.

یلدا با زرنگی پرسید: اسمش چی بود؟ شهاب که غافلگیر به نظر می رسید خود را نباخت و گفت: ا چی بود؟یادم رفت یه بار دیگه بگو.

یلدا خندید و گفت : باشه پس مغازه های داخل پاساژ و بگرد و بعد حتما بروخونه. یلدا که حساسیت شهاب را برای به موقع به خانه رفتن می دید قند دردلش آب می کرد و نمی دانست چرا از حساسیت او لذت می برد.

بالاخره یلدا از شهاب و کامبیز خداحافظی کرد . اعتماد به نفس خاصی پیدا کرده بود اصلا فکرش را هم نمی کرد شهاب دنبالش

یلدا لبخند شرمگینی زد بدون توجه به حرف پسر سعی کرد پوستر دیگری مثل همانپیدا کند اما پسرک پوستر را جلوی یلدا گرفت و گفت: همین رو بردار

یلدا بی اهمیت گفت: متشکرم من یکی دیگه پیدا می کنم شاید داشته باشند.

پسر جوان گویی دوست داشت در حق یک دختر زیبا و دوست داشتنی محبت کرده باشدتا شاید دری به روی آشنایی با وی گشوده گردد مصرانه گفت: خواهش می کنمبگیرش د بگیرش دیگه

یلدا از اصرار او به تنگ آمده بود پوستر را از او گرفت و گفت : مرسی. وبدون معطلی رفت تا پولش را حساب کند پسر جوان به دنبالش راه افتاد و کناریلدا ایستاد و گفت: من حساب می کنم

یلدا با حیرت به او نگاه کرد و گفت: آقا شما چی می گین ؟ چی می خواین ؟!جوان با پورویی جواب داد : هیچی می خواستم بگم این پوستر را یک هدیهبدونین من پولش رو حساب می کنم...(آی،آی...)

جوان کگه معلوم بود درد عمیقی را در ناحیه ی دست خود احساس می کند آهستهبه عقب برگشت یلدا متحیر به او و شهاب که دست پسرک را از پشت گرفته بود ومی پیچاند خیره ماند.
شهاب دندان ها را به هم فشرد و گفت: به کی می خوای هدیه بدی؟ خوب تقدیمشکن ببینم می تونی؟ پسر جوان که حسابی غافلگیر شده بود به سختی سر را عقببرد و در حالی که سعی می کرد توجه دیگران را به آن وضیعت جلب نشود آهستهگفت: آقا معذرت می خوام مگه این خانم با شمان؟ ببخشید باور کنید قصد بدینداشتم. شهاب دستش را رها کرد و زیر لب گفت: گمشو بزن به چاک. یلدا همترسیده بود و هم بسیار جا خورده بود کامبیز هم به سویشان آمد و چشمکی بهیلدا زد و گفت : حقش بود..

یلدا شرمگین شد شهاب پول کتاب و پوستر را حساب کرد و گفت: چیز دیگع ای لازم نداری؟ نه مرسی

چند لحظه بعد هر سه بیرون فروشگاه بودند هوا تاریک شده بود یلدا گفت: مندیگه می رم خونه. شهاب گفت: صبر کن . ورو به کامبیز ادامه داد: کامی مندیگه نمی آم.

کامبیز گفت: باشه باشه فقط به سعید می گم نقشه ها را فردا برات بیاره. باشه

کامبیز خداحافظی کرد و رفت شهاب کنار یلدا ایستاده وبد و دیگر نگاهش رانمی دزدید خصمانه نیز رفتار نکرده بود و مثل همیشه جدی بود رو به یلدا کردوگفت: تا یک مسیری ماشین می گیریم و بعد از اون جا با ماشین خودم می ریم.

دقایقی بعد در اتومبیل نشسته بودند . حالا دیگر هوا کاملا سرد بود و نشستنداخل اتومبیل لذت بخش تر از بیروون بود همان طور که شهاب گفته بود بقیهراه را با اتومبیل شهاب طی کردند هردو ساکت بودند و تنها صدای موسیقیملایمی سکوت اتومبیل را گرفته بود یلدا زیر چشمی به دست های شهاب نگاه میکرد دست های بزرگ و قوی اش .

شهاب پرسید گرسنه ات نیست؟ یلدا لب ها را ورچید و با لبخندی گفت: یک کمی.چی دوست داری؟ قورمه سبزی رو که دیشب درست کردم. آهان آره بوش کل ساختمانرا برداشته بود. یلدا خندید و گفت« فکر کردم دوست نداری پس چرا نخوردی؟آخه غذا خورده بودم حالا اگه همه اش را نخورده ای امشب می خورم.یلدا چیزینگفت شاید می ترسید باز هم حرفی بزند و همه چیز را خراب کند دوست داشت تاابدیت روی آن صندلی بنشیند و به آن موسیقی دل نواز گوش بسپارد دوست داشتتا ابدیت در رویا بماند.

آن شب برای اولین بار شهاب دست پخت یلدا را خورد البته به تنهایی یلداهیجان زده تر از آن بود که بتواند تحمل غذا خوردن در کنار او را داشتهباشد.

فردای آنروز در دفتر خاطراتش نوشت:

(آن شب یک شب پر ستاره بود... یک شب زیبای بهاری نبود.. یکشب آرام ومهتابی نبود یک شب با هوای مطبوع و دل انگیز پاییزی نبود.... فقط یک شببود... یک شب سرد که او هم بود... او تنها عشق من وبد.) یلدا
بله عشق آمده بود، آرام و اهسته آمده بود تا قلب زخم خورده ی یلدا را دوباره التیام بخشد، دوباره زنده کند و دوباره به تپیدن وا دارد. گویی اولین بار بود که عشق را تجربه می کرد. حالا دلش می خواست با تمام وجود آن را حس کند، آن را لمس کند. زیرا نه کودک بود نه نوجوان! حالا یک دختر جوان و شاداب بود که با عشق احساس کمال می کرد. حالا از این همه عشق که قلبش را لبریز ساخته بود، خوشحال می نمود و زندگی برایش گویی دوباره آغاز شده بود. حالا هر لحظه برایش معنا پیدا کرده بود. دلش می خواست فریاد بزند و به همه ی دنیا بگوید که عاشق شده است، اما نه، هنوز می ترسید کسی به رازش پی ببرد. می ترسید که ابراز کند، حتی وقتی که پیش فرنازو نرگس راجع به اتفاقاتی که می افتاد، صحبت می کرد و سعی داشت وانمود کند کاملاً بی طرف است و احساس خاصی نسبت به شهاب ندارد، اما شادی و شور و هیجان بیش از حدش، حساسیت بالایی که در لباس پوشیدن و طرز آرایشش نشان می داد، لبخندی که گاه و بی گاه در چهره ی مات زده اش نمایان می شد و حتی هاله ی صورتی رنگ گونه هایش و لاغری صورت و اندامش همه و همه نشان از چیزی بود که او را لو می داد!
رفتار شهاب تغییر چندانی نکرده بود و فقط گاهی شبها زودتر می آمدو گاهی هم غذای خانه را می خورد واز یلدا تشکر می کرد و گاه چند کلمه ای حرف می زد، اما در نگاهش که گاه وبی گاه روی نگاه یلدا میخکوب می شد، چیزی بود که بی قرار نشان می داد، چیزی که یلدا فکر می کرد شهاب هم نمی تواند پنهانش کند. یلدا شب ها تا دیر وقت می نشست وبا عکس های روز عقدشان سرگرم بود و هرچند ساعت یکبار آنها را از دفتر خاطراتش بیرون می کشید و به تماشا می پرداخت. جرأت نداشت تا آنها را به در و دیوار بچسباند تا هرجا نگاه کرد چهره ی شهاب را ببیند. در دل می گفت : " هیچ وقت نتوانسته ام شهاب را سیر سیر تماشا کنم! "

فیلم روز عقدشان را هم یکبار در حضور نرگس و فرناز وقتی که خانه ی فرناز بودند، تماشا کرده بود.

دو ماه و نیم از عقدشان گذشته بود. برای یلدا جالب بود که دیگر دلتنگ حاج رضا و خانه اش نبود. حالا تنها چیزیث که فکر و ذهن او و همه ی دلش را برده بود، شهاب بود. این عشق گاهی چنان نیرویی به او میداد که گویی قادر است هر ناممکنی را ممکن سازد و گاه هم او را پر و بال بسته و محزون می ساخت ... و خاصیت عشق این است.
یلدا دوست داشت وقتی خانه نیست و شهاب زودتر می آید به اتاقش برود و راجع به یلدا و نوشته ها و کارهایش کنجکاوی کند، کاری که اغلب یلدا در نبود شهاب می کرد. همیشه نشانه هایی در اتاقش، دفترش و کتاب ها و لوازمش می گذاشت تا مطمئن شود شهاب به اتاقش آمده است یا نه، اما هربار متأسف می شد.
حالا که بعد از مدتها با خود صادق شده بود و به خودش اعتراف کرده بود که عاشق شده است، احساس سبکی می کرد. حداقل این بود که دیگر مجبور نبود خودش را گول بزند. زیرا می دانست در دلش چیست! مقنعه اش را روی سرش انداخت و جلوی آیینه ایستاد، قبل از آن که خودش را در آینه ببیند عکس پوستر فروغ را که شهاب برایش خریده بود، توی آینه دید..." و اینک منم...زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد! "

چیزی در دلش آوار شد، به عاقبت این عشق اندیشید، چیزی که همیشه از آن فرار می کرد، به خودش گفت: " یعنی چی میشه؟!... "
به آینه نگاه کرد، چشم های غمگین فروغ هنوز نگاهش می کردند. یلدا لبخندی زد و به او گفت : " همه که نباید شکست بخورند! مگه نه؟!...حالا خودش را نگاه می کرد. مقنعه اش را مرتب کرد. لبخند رضایتمندی روی لب ها داشت. این روزها زیاد به خودش نگاه می کرد و بیشتر از گذشته به فکر شکل و شمایل خود بود و پول بیشتری بالای لوازم آرایش می داد و چه قدر زیبا به نظر می رسید، به مدهای روز اعتقاد چندانی نداشت. همیشه سعی می کرد چیزی بپوشد که بیشتر به او می آید، برای همین در نهایت سادگی زیبا بود.
__________________


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58127


    :: بازدید امروز :: 
    27


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا