سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/22 ::  2:56 عصر


بعد از آن شب که یلدا تصمیم خود را برای تغییر دادن اوضاع خانه گرفته بود دست به کار شد از وقتی گردنبند امزدی را در گردن شهاب دیده بود اشتیاق خاصی برای انجام هرکاری در خود حس می کرد گویی عید نزدیک است خانه تکانی ای برپا کرده بود که نظیر نداشت تمام خانه را زیر و رو کرد یک هفته ی تمام زحمت کشید و دکوراسیون خانه را تغییر داد و همه چیز را تمیز و مرتب کرد حتی اتاق شهاب برای آشپزخانه لوازم مورد نیازش را تهیه کرد و هزاران کار دیگر هر روز چند شاخه گل رز می خرید و داخل گلدان می گذاشت از ان آپارتمان خوشش آمده بود حالا دیگر جای همه چیز را خوب می دانست شهاب را خیلی کم می دید و اگر همدیگر را می دیدند بدون هیچ حرفی یا کلامی از کنار هم می گذشتند.

یلدا دلش می خواست شبی شهاب زودتر بیاید تا یلدا آثار وجد و شگفتی را از این همه تغییر در چهره و چشم های جذاب او بیابد اما فقط دل یلدا بود که شب ها تند تر از روزها می زد و وقتی شهاب بی اهمیت به همه چیز از کنارش رد می شد و جواب سلامش را زیر لب زمزمه می کرد دلش را می دید که چگونه تکه تکه می شود و امیدها را یکی پس از دیگری از دست می دهد اما دوباره می گفت : فردا حتما با امروز فرق می کند.

شهاب همچنان سرد می آمد و می رفت او مثل یک باد سرد پاییزی بود . یلدا شبی در دفترش نوشت:

مانند گردبادی پر از شن و خاک

و من آخرین برگ از یک درخت خشکیده

به سویم آمدی چنان مرا در هم پیچیدی

که فرصت دست و پا زدن را نیز از من گرفتی

به خود می گویم این گرد باد مثل نسیمی خنک

بر تنهایی عمیقم چه خوش نشسته است

اما تو همان گرد بادی پر از شن و خاک

(تک برگ رویایی)

یلدا

یلدا با نهایت دقت و سلیقه غذا می پخت بوی خوش غذا در آپارتمان تازه جان گرفته ی شهاب که مثل نقره های قدیمی و صیقل داده برق تمیزی می زد پیچید و عطر زندگی و عشق از جای جای خانه به مشام می رسید و انسان را سرمست می کرد.
گلدان های حسن یوسف و پیچک و شمعدانی که به سلیقه ی یلدا خریداری شده بود و شاخه های گل تازه که هروز توسط او خریداری می شد فضای خانه را طرب انگیز و با نشاط کرده بود او هر روز صبح با یک دنیا و امید و آرزو پنجره ی اتاقش را بر روی زندگی و آرزوهای زیبایش باز می کرد و شب ها موقع خوابیدن با غم بسیار و امید به فردا پنجره را می بست .

ماه دوم از زندگی در خانه ی شهاب به نیمه رسیده و یلدا با خوداندیشید: دیدی اونقدر هم سخت نبود

انگار حالا دیگه عادت کرده بود را دانشگاه را به خانه شهاب ختم کند گویی حالا آن جا واقعا خانه ی خودش شده بود دیگر در خانه دلتنگ نبود و ماندن در آنجا آزارش نمی داد استقلال دل چسبی را حس می کرد روی صورتش هاله های گلگون نشسته بود که زیبا ترش می کرد بچه های دانشگاه و دوستانش می گفتند: تازگی ها چقدر تغییر کرده ای


یلدا خودش هم فکر می کرد تغییراتی کرده است و نمی دانست چگونه توجیهش کند گویی یک غم شیرین در دل داشت که گاه باعث شور و نشاطش می شد و گاه افسرده اش می ساخت....


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58126


    :: بازدید امروز :: 
    26


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا