سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/22 ::  2:57 عصر


یلدا لباس پوشیده و آماده بود. شادی و هیجان خاصی داشت. دوست داشت زود تر بیرون باشد. حس می کرد دیگر تحمل نفس
کشیدن در خانه را ندارد.آن دو سه روز برایش خیلی طولانی و سخت گذشته بود. با خوشحالی خودش را در آینه تماشا کردو مثل
همیشه لبخندی زد و خانه را ترک کرد. هم زمان با باز کردن در و بیرون آمدن یلدا پسر همسایه رو برو که یلدا او را قبلا از پنجره
اتاقش دیده بود، در را باز کرد و بیرون آمد. به محض دیدن یلدا ابرو هارابالا انداخت و لبخندی آشنا زد. یلدا بدون اهمیت به او در را
بست و راهی شد. دلش می خواست ساعت ها در خیابان قدم بزند. چه هوای فرحبخشی بود. با خود گفت(چقدر سخته که
آدم مجبور باشه مدام توی خونه باشه!))
آن روز یلدا بعد از دیدن فرناز و نرگس توی دانشگاه،نشاط گذشته را به دست آورد و با وجود آنها تمام تلخی را که روز گذشته
پشت سر گذاشته بود،به طنز کشیده شد. آن قدر گفتند و خندیدند و ادای این و آن را در آوردند که عاقبت خسته شدند. یلدا از
این خوشحال بود که باز میتواند به دانشگاه برود و دوستانش را ببیند و باز آنقدر درس بخواند که حالش از کتاب به هم بخورد. به
نظر او دوران تحصیل در دانشگاه از بهترین دوران زندگیش بود و باید از آن دوران لذت میبرد.
وقتی از بچه ها خدا حافظیکرد تا به خانه برگردد، دلش شور خاصی گرفت. فرناز و نرگس با او خیلی صحبت کرده بودندکه باید
راحت باشد و زندگی خودش را بکند و آنجا را متعلق به خودش بداندو نباید خجالت بکشد و خلاصه کلی باید ها و نباید ها!
اما یلدا با وجود دانستن تمام اینها ، چیزی، نیروییدر درونش می جوشید که نمی توانست اعتماد به نفس داشته باشد و همین
عدم اعتماد به نفس بود که باعث میشد او در خانه خود را هیچ کاره بداند. باز هم شب شد و باز هم شهاب آخر وقت آمد. آن
شب اصلا شهاب را ندید. تقریبا دو هفته گذشت بود. یلدا دو باره درگیر درس و دانشگاه بود.
برای خانه شهاب لوازمی تهیه کرد تا بتواند برای خودش پخت و پز ساده ای راه بیندازد، اما هنوز هم بودن در آنجابرایش سخت
بود. با این که در آن مدت فقط یک بار شهاب را دیده بود،اما اغلب نگران آمدن و نیامدن او بود. شهاب زود میرفت و شب دیر باز
میگشت. یلدا نیز متوجه آمدنش میشدو به اتاق میرفت و اصلا از آنجا خارج نمی شد و وقتی همکاری برایش پیش می آمدو
مجبور میشد بیرون بیاید، شهاب به اتاقش میرفت
یلدا از این وضعیت دلتنگ و خسته شده بود. هیچ چیز در خانه مطابق میل وسلیقه اش نبود. خانه همان طوری بود که دوهفه
پیش بود. پروانه خانم هم دیگر به آنجا نمی آمد. شاید حاج رضا مانع آمدن او شده بود. یلدا هر روز غذای دانشگاه را می خوردو
شب ها را هم با کیک وشکلات و شیر به صبح می رساند. دلش برای غذا درست کردن به سلیقه ی خودش تنگ شده بود. او
دختر کد بانویی بود و دلش می خواست خانه و زندگی تر و تمیز و رو به راهی داشته باشد و دلش می خواست فرناز و نرگس
هم به آنجابیایند و مثل خانه ی حاج رضا ساعتی کنار هم باشند، اما با وجود اوضاع خانه امکانش نبود. چیز دیگری که او را
عصبانی کرده بود، این بود که اغلب دختری به خانه شهاب زنگ میزد. یلدا فکر میکرد این دختر شاید همان نامزد شهاب است
و فقط برای فضولی با این خانه تماس می گیرد، چون خودش می داند که شهاب منزل نیست. در ضمن شهاب تلفن همراه
داشت وبرای یلدا این سوال بود که چرا این دختر احوال شهاب را از او می پرسد وچرا به تلفن همراه ش زنگ نمی زند؟ یلدا هر
دفعه سعی کرده بود مودبانه و بی غرض جواب بدهد و در این مورد هیچ چیز به شهاب نگفته بود.دلش می خواست مطمئن شود
که آیا واقعا شهاب کسی را دوست داردیا نه؟! دلیلش را به وضوح نمی دانست ویا حتی نمی دانست تا چه حد برایش اهمیت
دارد؟
__________________


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58124


    :: بازدید امروز :: 
    24


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا