سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/22 ::  2:58 عصر

الو سلام

سلام شما؟


آقا کامبیز من یلدام

کامبیز که متعجب شده بود دستپاچه جواب داد :یلدا خانم چی شده؟!

آقا کامبیز ببخشید تورو خدا این موقع مزاحم شما شدم راستش شهاب هنوز نیومده من هم شماره اش رو ندارم می خواستم شما اگه براتون زحمتی نیست یک تماس باهاش بگیرن اگه نمی خواد امشب بیاد من به دوستانم زنگ بزنم که بیان دنبالم چون راستش توی این تنهایی خیلی می ترسم تا حالا شب تنها نبوده ام این جا هم برای من غریبه خلاصه..

پسره ی احمق هنوز نیامده؟ آخه تلفنش خاموشه تا چند لحظه پیش من خودم باهاش کار داشتم هر چی شماره اش را گرفتم فایده نداشت دستگاهش خاموش بود حالا شما نگران نباشید من دوباره سعی می کنم باهاش تماس بگیرم و اگه جوب نداد میام دنبال شما و هرجا خواستین می برمتون

ممنونم

یلدا از اینکه بالاخره به کامبیز زنگ زده بود خوشحال می نمود ته دلش امیدوار شده بود که دیگر تنها نخواهد ماند ده دقیقه ی بعد تلفن زنگ زد کامبیز بود که از یلدا می خواست که آماده شود و پایین بیاد

یلدا خانم زودتر آماده بشین و بیایین پایین با هم بریم یه جایی که فکر می کنم اونجا پیدایش کرد

آقا کامبیز اگه لطف کنید من رو تا خونه ی دوستم برسونید ممنون می شم

یعنی نمی خواین دنبال شهاب بگردین

نمی دونم آخه دلیلی نداره شاید دلش نمی خواد برگرده

غلط کرده مگه با اونه بالاخره که چی؟ شاید فردا هم نمی خواد بیاد اون وقت تکلیف شما چیه؟هرشب که نمیشه خونه ی دوستان برید.

یلدا که کامبیز را طرفدار سفت و سخت خودش می دید احساس خوبی پیدا کرد و به سرعت آماده شدو پایین آمد و سوار اتومبیل کامبیز شد.
سلام

سلام شبتون بخیر

آقا کامبیز من کلید خونه رو ندارم در رو هم بستم

یعنی شهاب کلید به شما نداده؟

نه چون امروز اصلا همدیگر رو ندیدیم

اشکال نداره اگر پیداش نکردیم می رسنمتون خونه دوستتون

بعد از دقایقی جستجو کامبیز به دومین مکانی که احتمال یافت شهاب می رفت سر زد و عاقبت مؤفق شد و نزد یلدا آمد و گفت: یلدا خانم شما توی ماشین باشید تا من برگردم

یلدا ساکن اما مشوش بود اتومبیل مقابل یک کافی شاپ توقف کرده بود این کافی شاپ متعلق به یکی از دوستان و هم کلاسی های شهاب بود کامبیز و شهاب با دوستانشان اغلب آنجا یکدیگر را ملاقات می کردند نگاه یلدا کامبیز را که به داخل کافی شاپ رفت بدرقه کرد بعد از چند لحظه کامبیز به سرعت بیرون آمد و به سوی اتومبیل دوید . یلدا پرسید: چی شد؟

این جاست

می یاد؟

آره اما ما زودتر می ریم

اما کلید نداریم

کلید رو گرفتم آخه با یکی از بچه ها این جاست که قراره اون رو برسونه بعد می یاد خونه البته شما خیالتون راحت باشه من توی ماشین می مونم تا شهاب بیاد .

آقا کامبیز تو رو خدا ببخشید که من این همه مزاحمتون شدم

کامبیز خنده قشنگی کرد و گفت: یلدا خانم با من تعارف نکنید چون در این صورت معذب می شم از حالا به بعد هر کاری داشتید باید با من تماس بگیرین باشه.

یلدا هم لبخندی زد و گفت: چشم

کامبیز در ادامه گفت: یلدا خانم از رفتارهای شهاب دلگیر نشین شاید آلان فرصت خوبی برای گفتن بعضی چیزها نباشه اما همین قدر بدونید که شهاب سالهاست که دوست و رفیق منه و مثل یه برادر یا بهتر بگم نزدیک تر از برادر منه اون پسر خوبیه ولی خب الان موقعیت زیاد جالبی نداره شما به دل نگیرین اگه رفتارش سرد یا توهین آمیزه
صورت یلدا جدی شد و نگاهی به کامبیز انداخت و بعد از لحضه ای گفت: من از رفتارهای اون ناراحت نمی شم چون اصلا رفتارش برام مهم نیست فقط انتظار دارم اون طوری که حاج رضا ازش خواسته عمل کنه قرار نبود من توی این خونه تک وتنها زندگی کنم.
اتومبیل مقابل آپارتمان شهاب متوقف شد یلدا تشکر کنان از کامبیز خواست که به منزلش برود اما کامبیز قبول نکرد و همان جا نشست یلدا او را ترک کرد وبه خانه رفت وارد اتاق شد و روی تخت رها شد از شدت خستگی سرش سنگین و پر از درد بود.
دقایقی گذشته بود یلدا خوابش نمی برد از پشت پنجره نگاهی به بیرون انداخت اتومبیل کامبیز هنوز آنجا بود تازه روی تخت دراز کشیده بود که صدای بوق اتومبیلی را شنید شاید شهاب بود صدای صحبت دو نفر می آمد با عجله از جا برخواست و یواشکی از پنجره نگاه کرد خودش بود ناگهان دلش ریخت و دوباره مضطرب شد و تلفن زنگ خورد به سالن دوید و گوشی را برداشت کامبیز بود گفت: یلدا خانم بیداری؟
بله
شهاب اومد شما برو بخواب بازهم اگه کاری داشتین من در خدمت شما هستم شبتون بخیر خوب بخوابید.
یلدا گوشی را گذاشت و به طرف اتاقش دوید و در را قفل کرد دلش نمی خواست با او روبه رو شود صدای به هم خوردن در نشان از آمدن شهاب داشت او یک راست پشت در اتاق یلدا آمد و آن را محکم کوبید یلدا ترسید صدای قلبش را می شنید سعی می کرد بی اهمیت باشد و بخوابد . صدای آمرانه ای از پشت در شنید که گفت : می دونم بیداری در را باز کن
یلدا بلند شد و به خود نهیب زد: ترس برای چی ؟ مگه این لعنتی کیه ؟ تو چرا در برارش خودت را اینطور باخته ای؟ اصلا اشتباه و تقصیر از اون بوده که تا این وقت شب تو را تنها گذاشته اون هم دربرار تو مسئوولیتهایی داره فقط همین نبود که یه عقد مصلحتی بگیرن و...
صدای شهاب بلندتر و عصبی به گوش خورد: در رو باز می کنی یا نه؟
یلدا در را باز کرد چهره ی به ریخته و عصبانی و چشم های خیره ی شهاب را دید قلبش تندتر از قبل می زد موهای صاف و پر پشت شهاب روی یک طرف صورتش ریخته شده بود برای چند لحظه پایین را نگاه مرد یلدا بی تاب و منتظر بود از او خجالت می کشید اما دلش می خواست در اندک فرصتی که به دست آمده او را حسابی ورانداز کند شهاب سرش را بالا گرفت و دوباره به یلدا نگاه کردو گفت: چرا به کامبیززنگ زدی؟
اما تا یلدا لب باز کرد او دوباره بلندتر از قبل گفت: آره می دونم ترسیده بودی تا به حال شب تنها نبوده ای دیر وقت شده و از این چرندیات . یلدا سکوت کرده بود و نگاهش را از شهاب گرفت و پایین دوخت.
شهاب ادامه داد: ولی مگه تو قبلا فکر این جا رو نکرده بودی؟ مگه من قراره توی تمام مدت توی خونه بنشینم و از تو مراقبت کنم ؟ مگه دوستهای من چه گناهی کرده اند که..
یلدا ملتمسانه نگاهش کرد و گفت: من نمی خواستم مزاحم دوستت بشم نمی دونستم چی کار کنم؟ تازه من نمی دونستم این جا باید تنها زندگی کنم تو هم ، تو هم یک مسئولیت هایی داری.
شهاب که هنوز لحنش عصبانی یود گفت: لازم نیست مسئولیت های من رو به من گوشزد کنی.
یلدا هم عصبانی شده بود و نمی خواست در حضور او کم بیاورد گفت: لازمه چون تو یادت رفته که قول وقرارمون با حاج رضا چی بوده؟
حاج رضا حاج رضا دیگه نمی خوام در مورد قول وقرار و حاج رضا چیزی بشنوم روشنه؟ ببین اینجا همینه من همینطوری ام دوست ندارم هر جا می رم دوره بیافتی و دنبالم بگردی دیشب هم بهت گفتم من زندگی خودم را دارم و توهم زندگی خودت را داشته باش.
یلدا احاس می کرد لحظه به لحظه بیشتر تحقیر می شود و از درون تحلیل می رود می ترسید جلوی او گریه اش بگیرد ونتواند خود را کنترل کند سپس سعی کرد به حقارت نیاندیشد و فقط جواب او را بدهد اما نمی دانست چه بگوید چگونه بگوید نمی دانست چرا در برابر او چنین دست و پا چلفتی جلوه می کند؟ چرا حرفی برا گفتن نمی یابد؟
شهاب بازهم مهلت نداد و گفت: ببین من اگه نخوام تو را ببینم باید چه کار کنم؟.
یلدا که حالا عصبانیت را به حد نفرت در و جودش حس می کرد فریاد زد : ولب مجبوری ! مجبوری همون طور که من مجبورم .. لعنت به من.. لعنت به تو.. لعت به حاج رضا.. برو هر جا که دلت می خواد فقط کلید این قبرستون و به من بده.
سراپای یلدا به لرزش افتاده بود بغضی در گلو داشت که بسیار آزارش می داد اما همه را با نگاه خشمناکش به شهاب هدیه کرد و بعدانگار که تازه ای در ذهنش درخشید نگاهش رنگ تهدید به خود گرفت نگاهی که پر از اعتماد به خود و تصمیم جدیدش بود. شهاب متحیر از خروش یلدا غافلگیرانه نگاهش می کرد گویی به نوعی او نیز مسخ شده بود.
یلدا چشم های گربه ای اش را تنگ کرد و گفت :یا نه برای اینکه هر دومون راحت باشیم الآن می ریم خونه ی حاج رضا و می گیم که نمی تونیم اصلا به حاج رضا چه مربوطه؟ من دیگه نمی تونم ادامه بدم اون هم باید قبول کنه من هم می رم دنبال زندگی خودم پول حاح رضا هم برای خودش
دست ها بزرگ و قدرتمند شهاب که در اتاق را گرفته بود آهسته سر خوردند و عقب کشیدند شهاب دندان ها را به هم فشرد و چنگی به موها زد و بدون کلامی او را ترک ا ترک کرد و به اتاقش رفت.
یلدا نیلدانفس نفس می زد در را بست و خود را در ایینه نگاه کرد بغضش ترکید و به هق هق افتاد و روی تخت نشست و آرام گریشت احساس می کرد داغ داغ شده است نمی دانست چه خبر شده یا چه اتفاقی خواهد افتاد تنها این را می دانست که خوب جلوی شهاب درآمده است آرام آرام با خودش حرف می زد و می گفت: بی شعور فکر کرده من محتاج دیدنش هستم
چند لحظه بعد دوباره ضربه ای به در خورد یلدا خروشان و عصبانی با چشم های اشکی در را بزا کرد شهاب قدمی به عقب گذاشت و با نگاهی که خالی از خصم می نمود به یلدا چشم دوخت و گفت: فردا قبل از این که برم شرکت می دم یک کلید برایت بسازند برو بخواب پنجره ی اتاقت رو هم ببند. وسپس بدون منتظر ماندن و دیدن عکس العملی از جانب یلدا او را ترک کرد.
یلدا در را بست احساس عجیبی داشت احساس می کرد گر گرفته است خودش را دوباره در آییننه نگاه کرد سرخ وملتهب بود احاس عجیبی در خودش می دید که برایش غیر ملموس وباور نکردنی بود دلش می خواست چیزی بنویسد خواب از چشمش پریده بود دفترچه ی خاطاتش را برداشت اما ناگهان چیزی به یادش آمد و با خود گفت : اه لعنتی یادم رفت ازش شماره ی اینج را بپرسم . حالا چی کار کنم؟ فردا هم که دیگر فکر نکنم ببینمش. به هر حال تصمیم گرفت که بار دیگر او را ببیند روسری اش را برداشت و اتاق بیرون زد در اتاق شهاب نیمه باز بود و چراغ اتاق او روشن. یلدا نیم رخ او را دید که روی تخت دراز کشیده و دست ها را زیر سر قلاب کردهو نگاه به سقف س1رده آهسته به در زد و خود را عقب کشید و چون صدایی نشنید دوباره محکم تر به در زد . در هم کمی باز شد شهاب را دید کهمثل برق از جا جهید و چنگی به پیراهنش که روی زمین افتاده بود انداخت تا نیم تنه ی برهنه اش را بپوشاند یلدا عقب تر رفت و چشم به زمین دوخت شهاب سراسیمه جلوی در ظاهر شد و یلدا با شرمندگی خاصی گفت: ببخشید راستش می خواستم بپرسم می تونم شماره ی این جا رو داشته باشم؟
شهاب که گیج به نظر می رسید گفت: شماره این جا رو؟ آهان آره
پس لطف کن برام بنویس
شهاب بدون معطلی شماره رو روی کاغذی که یلدا آورده بود یادداشت کرد
یلدا گفت: اگه به هرکی از دوستانم این شماره رو بدم اشکال نداره؟
نه به هرکی می خوای بدی می تونی بدی
خب ممنون ببخش که مجبورت کردم دوباره من رو ببینی
شهاب هم پوزخندی زد و چیزی نگفت و یلدا هم آران او را ترک کرد و به اتاقش رفت وبالاخره با یک دنیا افکار عجیب و غریب خوابش برد

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58145


    :: بازدید امروز :: 
    9


    :: بازدید دیروز :: 
    36


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا