سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/22 ::  3:4 عصر



یلدا که حالش بهتر شده بود، دلش میخواست بی تفاوتی شهاب را تلافی کند،گفت:« نمی دونم گاهی این طوری میشم. یکدفعه انگار که از همه چیز و همه ی اتفاق هایی که در آینده میخواد بیفته،میترسم و طاقت ندارم که حتی بهشون فکر کنم!»

شهاب مصرانه پرسید:«دوستش داری؟!»

یلدا نگاهش کرد و در دل گفت:«یعنی تو اینقدر احمقی؟!من دارم جلوت بال بال میزنم ،اون وقت حرف از دوست داشتن یکی دیگه رو میزنی؟!»

شهاب دوباره پرسید:«آره؟!»

-نمی دونم

شهاب جدی شد و گفت:«یا دوستش داری یا نداری؟!»

اون پسرخوبیه اما من عاشقش نیستم!

شهاب نفس عمیقی کشید و گفت:«پس چرا... چرا بت حاج رضا رفت و آمد میکنه؟!»

-اون هیچ رفت و آمدی با حاج رضا نداره و فقط دو بار برای خواستگاری اومده، همین!

-خب،چی بهش جواب دادی؟!

-هیچ جوابی ندادم. چون فعلا قصدم ازدواج نیست!

یلدا ناگهان به موقعیت فعلی اش پی برد و خنده اش گرفت و در میان اشک ها لبخند زد و گفت:«فقط فعلا ازدواج قراردادی کرده ام!»

شهاب لبخند زد و گفت:«ولی این ازدواج نیست ما...»

یلدا پیش دستی کرد و با حالت خاصی گفت:«آره میدونم،ما فقط همخونه ایم!»

باز قطره ای اشک روی صورت یلدارا گرفت و شهاب دست برد د اشکهای یلدا را پاک کرد و گفت:« و من دلم نمی خواد همخونه ام گریه کنه!»

یلدا از تماس دست شهاب روی گونه اش بر خود لرزید.واقعا دیگر جایی برایش نمانده بود. با خود گفت :«خدایا غش نکنم!»

شهاب گفت :«آهان نکنه به خاطر این ناراحتی که دیشب تا صبح بیدار بودی؟!»(وخندید)

یلداهم خندید و گفت:«نمیدونم شاید!»

شهاب که حالا نگاهش رنگ قدردانی گرفته بود،گفت:« دیشب خیلی اذیت شدی،ازت ممنونم.»یلدا باشرم لبخندی زد و گفت:«کاری نکردم.»

-دیشبوقتی برگشتیم چرا نخوابیدی؟... هر وقت سر بلند میکردم، میدیدمنشستی!راستش،اصلا حال حرف زدن نداشتم والا نمی گذاشتم اونطوری بی خواب بشی!

-نه،دیگه خوابم نمی برد. گفتم شاید چیزی لازم داشته باشی،همون جا موندم.-خب،البته...هر کس ببینه یه نفر رو داره که براش نگرانه، بدش که نمیاد! منموقتی دیدم تو اونجایی راحت تر خوابم برد.

یلدا با خود گفت:« چه عجب، لااقل به این اعتراف کرد که دیشب از کار های من راضی بوده است!»

شهاب گفت:« راستی،اون موقع که نماز می خوندی، اذان صبح را گفته بود یانه؟!»

-آره، تازه اذان داده بود.



شهاب نگاهی به او کرد و گفت:«یلدا!از کی نماز میخونی؟!»

یلدا فکری کرد و گفت:«نمی دونم ،از خیلی وقت پیش.»

-پس تاثیر زندگی تو با حاج رضا نبوده!

-خب،زندگی با حاج رضا خیلی چیز هارو به من یاد داد،اما من از خیلی قبل تر نماز می خوندم.

-میشه بپرسم چرا؟!-چرا نماز می خونم؟!

-اره

-خب...

شهاب نگذاشت او حرفی بزندو گفت:« البته نمیخوام بگی چون مسلمونمو از این حرف ها!میخوام دلیل شخصی ات رو بدونم!»

-من برای این نماز میخونم... که خودمو تنها حس نکنم و فقط موقع نماز خوندن و دعا کردن که احساس آرامش واقعی رو می فهمم. البته هر نماز خوندنی هم این طور نیست!منظورم اینه که گاهی هم فقط مثل یک وظیفه انجام میدم،اما ،خوب بیشتر وقت ها برام لذت بخشه و حس میکنم به خدا نزدیکم. در ضمن من به این که میگن نماز آدم رو از گناه دور می کنه خیلی اعتقاد دارم.

شهاب به صورت یلدا که حالا خیلی روحانی و زیبا تر به نظر میرسید نگاه کرد و گفت:«پس خدا چی؟!»

-به نظر من خدا به نماز خوندن ما نیاز نداره. ما بیشتر بهش نیاز داریم. در واقع من فکر میکنم نماز راهیه که خدا برای نزدیک شدن به بنده هاش گذاشته، البته شاید خیلی پیچیده تر از اینها باشه،(و لبخندی زد و ادامه داد) اما من رابطه ی خدا و انسان رو خیلی ساده تر و باز تر میبینم. شاید کافی نباشه،اما من بهش معتقدم و این قانعم میکنه.

-... تو دختر جالبی هستی!مثل تو... خیلی کم پیدا میشه، با این تفکرات!دوستات هم مثل خودت هستند؟!

-نرگس توی یک خانواده ی کاملا مذهبی زندگی میکنه. اون حتی پیش پدرش هم روسری سر میکنه، اما خوانواده ی فرناز نه، کاملا متفاوتند. فرناز تا سه سال گذشته اصلا نماز بلد نبود،البته الان هم گاه گداری میخونه.

- پس چه طوری با هم جورید؟!

- نمی دونم . شاید برای اینکه قببا مون یکیه. درسته که هر کدوم از ما زندگی وتربیت های خاص خودمون رو داشتیم ، اما در واقع ته دلمون به یک چیز خیلی اعتقاد داریم که خیلی شبیه همند!

- پس باید گروه جالبی باشید، البته تا حدی با گروهتون آشنا هستم!فرناز همونه که یه برادر داره؟

یلدا با خود گفت:«حالا نوبت ساسانه!اگه تو برات فرق نمی کنه، چرا اینقدر توی کارای من فضولی می کن؟!»

شهاب دو باره پرسید:«آره؟!»

-بله...

-اسم برادرش چی بود؟!

-ساسان.

- چند سالشه؟!

- فکر کنم 26 یا 27 سال.

- درس می خونه؟

- درسش تموم شده ، گرافیک خونده!

شهاب پوزخندی زد وگفت:« زیاد می بینمش!می خواستم بیشتر در موردش بدونم!»

یلدا با تعجب گفت:«زیاد میبینیش؟!»

-آره، یه چند باری... کاملا تصادفی!از دکه ی روبروی شرکت روزنامه میخره، همدیگه رو دیدیم!

یلدا که از این موضوع بی اطلاع بود با خود فکر کرد:« پس ساسان میخواد بدونه شهاب چی کاره است!یعنی این قدر براش مهمه؟!»

شهاب ادامه داد:« دیگه زیاد خونه فرناز اینا نرو!»

ارتباط حرفهای قبل و این جمله زیاد مشکل نبود،اما یلدا باز نمی دانست چرا؟اگر برای شهاب همه چیز بی تفاوت است، پس چرا؟!....

یلدا پرسید:« چرا؟»

شهاب در حالی که از جایش بر می خاست و به سوی در می رفت، :«از من نپرس... از چشمهات بپرس!»

یلدا منظورش را متوجه نشده بود. شهاب لحظه ی آخر نگاهش کرد و گفت:«اگه با من بود ، مبگفتم هر جا میری یک عینک دودی بزنی!»

ته دل یلدا کیلو کیلو قند آب می شد و لبخند از روی لبهایش نمی رفت.

ساعتی بعد با به صدا در آمدن زنگ یلدا از جا بلند شد و پرده را کنار زد.

کامبیز بود. در باز شد و کامبیز وارد خانه شد. یلدا با عجله بیرون آمد تا به کامبیز که اخیرا به خاطر او زیاد به دردسر افتاده بود، خوش آمد بگوید.

کامبیز وارد شد. مثل همیشه خندان و خوش رو بود و به محض دیدن شهاب شوخی را آغاز کرد و گفت به .سلام

پهلوون . وقتی که میگم غذای بیرون نخور تو حالا عیال وار شده ای لج میکنی.

هر دو دست راستشان را بالا بردند و همانطور که خندان به هم نزدیک میشدند به هم کوبیدند. گویی برای اثبات

دوستی و رفاقت عمیقی که میانشان بود نیاز به کوبیدن یک مهر داشتندو

خنده کنان دست در گردن هم آویختند و به اتاق شهاب رفتند . به نظر یلدا شهاب موقع خندیدن زیباتر

به نظر میرسید. دندانهای ریز و یک دستش که نمایان میشد زیبایی چهره اش را دو چندان میکرد.

یلدا سری به آشپزخانه زد تا وسایل پذیرایی از کامبیز را مهیا کند. صدای کامبیز را میشنید که گفت پسر

اینجا چقدر عوض شده.

وقتی یلدا با سینی چای و میوه وارد اتاق آنها شد کامبیز گفت یلدا خانم حالتون خوبه؟

دیشب که خیلی دیدنی بودید. من نمیدونستم مواظب شهاب باشم یا شما؟ رنگتون مثل گچ سفید شده بود.

و سپس رو به شهاب گفت شهاب چیکار کردی این یلدا خانم روز به روز لاغرتر و ضعیفتر میشه. چرا بهش نمیرسی.

شهاب چشم غره ای به کامبیز رفت و سینی چای را از یلدا گرفت.

کامبیز ادامه داد ولی یلدا خانم بهتون تبریک میگم واقعا این خونه زمین تا آسمون فرق کرده.

یلدا تشکر کرد و چون مطمئن بود شهاب از بودن او در اتاق معذب است از آنجا خارج شد.

خیلی دلش میخواست حرفهای آن دو را بشنود. فکر میکرد بالاخره کامبیز دوست صمیمی شهاب است.

پس شاید شهاب حرف دلش را به او بزند. برای همین به اتاقش رفت و در را باز گذاشت و در سکوت کامل

نشست و گوش سپرد. هر چه بیشتر سعی میکرد کمتر میشنید. آنها تقریبا پچ پچ میکردند.

یلدا از دزیده گوش کردن منصرف شد و روی تخت نشست و به فکر فرو رفت.

در یک لحظه ذهنش همه جا چرخید و بطور نامفهومی احساس نگرانی کرد...

زنگ در نواخته شد و صدای شهاب را شنید که میگفت بفرمایید ... آقای تیموری بفرمایید بالا.

یلدا از پنجره بیرون را تماشا کرد . اتومبیل مدل بالایی دم در بود و دختری در حال پیاده شدن از اتومبیل نگاهی

به پنجره انداخت. یلدا خود را کنار کشید و نگران با خود گفت خدایا این دیگه کیه؟

صدای سلام و احوالپرسی میآمد . معلوم بود کامبیز را هم بخوبی میشناسند.

کامبیز گفت سلام آقای تیموری . احوال شما؟

و صدای جا افتاده ی مردی که گفت . به سلام آقا کامبیز. خبری از ما نمیگیرید.

کامبیز گفت اختیار دارید... شما خوبید میترا خانم؟

بقیه اش را یلدا نمیشنید. قلبش از شنیدن نام میترا چنان فشره شد که یک لحظه همه چیز را فراموش کرد.

این واقعیت که حالا میترا یک توهم نیست و واقعا وجود خارجی دارد چنان به وجودش زخم میزد که دلش میخواست

بلند بلند گریه کند.

از شواهد امر معلوم بود که همگی در سالن نشسته اند . صدای میترا را شنید که گفت من گفتم اون کنسرو

مشکل داره ها . گوش نکردی. و خندید.

یلدا مستأصل روی تخت نشست و با خود گفت معلومه که رابطشون خیلی هم نزدیکه.

دیشب هم پیش این دختره بوده که اون طوری مسموم شده بود. و سپس با عصبانیت به خود گفت.

من چقدر احمقم و اون از حماقت من سوء استفاده میکنه.

یلدا از خودش متنفر بود که آن همه خیالپردازی کرده بود. اما بالاخره بعد از دقایقی چند ضربه به در خورد و در

باز شد . شهاب بود. یلدا با چهر ه ای منقبض و نگاه جستجو گر به او خیره شد.

شهاب گفت چی شده؟

هیچی...

از آشناها هستند و میخوان تو رو ببینن. میتونی بیای؟

یلدا دستپاچه گفت. آره آره الان میام.

اگه حالت خوب نیست میگم داری استراحت میکنی.

نه نه .حالم خوبه . چند لحظه ی دیگه میام.

یلدا دلش میخواست زودتر میترا را ببینهو بعد از رفتن شهاب با عجله برخاست و به آیینه نگاهی انداخت و کمی

آرام شد. زیبا شده بود. به خود گفت باید برم و در را باز کرد.

کمر باریکش درون شلوار جین و بلوز خوش بافت قهوه ای اش بسیا ر خودنمایی میکرد. شال قهوه ای زیبایی

نیز به سر داشت که سفید ی پوستش را بیشتر به نمایش گذاشته بود.

آویز بلند الله از زیر شالش بیرون زده بود و برق آن با برق چشمهای سیاهش خیره کننده و بینظیر بود.

یلدا با وقار خاصی انبوه مژگان بلندش را که به زیبایی آرایششان کرده بود بالا آورد و نگاهی به جمع انداخت.

همه نگاهشان با او بود. به نرمی سلام داد. صدایش گوش نواز بود و خود این را میدانست.

آقای تیموری بلند قد و فربه بود . با نگاه تیزبینش یلدا را از نظر گذراند و لبخند زد. اما دخترش میترا تمام

حواسش را به یلدا جمع کرده بود. او هم مثل پدرش بلند قد و چهار شانه بود اما لاغر . پوست تیره اش را به شدت

بود. چشمهای گرد و تیزی داشت و ابروهای نخ مانندی که گویی به عاریت گرفته شده بود.

بینی کوچکش میان صورت بزرگ و استخوانیش کمی اغراق آمیز مینمود. لبهای درشت و جگری رنگش

زودتر از بقیه ی اجزاء صورتش خودنمایی میکردند.

میترا موهای بلوندش را که تا روی شانه هایش میرسید دورش ریخته بود و روی مبل لمیده بود.

با این که هوا سرد بود. اما لباسش اصلا مناسب نبود! تنفر عمیقی در دل یلدا ریشه دوانده بود . اما ظاهرش

همچنان آرام و دل انگیز بود و با متانت و وقار روی مبل نشست.

کامبیز گفت خسته نباشید یلدا خانم درس میخوندید؟

یلدا لبخند کمرنگی زد و گفت بله.

آقای تیموری و میترا مثل انسانهای معجزه دیده چشم به یلدا دوخته و ساکت بودند. یلدا دور از تصورشان بود.

آنقدر که نمیتوانستند نگاه بهت زده شان را مخفی کنند.

عاقبت کامبیز طاقت نیاورد و دوباره مسئول شکست سکوت شد و گفت خب آقا شهاب معرفی نمیکنید؟

(و نگاه هشدار دهنده به شهاب انداخت)

شهاب دستپاچه و کلافه مینمود و عجولانه لبخندی به روی لب نشاند و گفت بله بله آقای تیموری و دخترشون

میترا خانم... ایشون هم یلدا خانم هستند.

آقای تیموری یلدا را نگریست و سری تکان داد.

یلدا هم لبخند کم رنگی را به او نشان داد و با علامت سر اعلام آشنایی کرد.

نگاه میترا جستجو گر و خصمانه روی تمام اجزای صورت یلدا میگشت.

تیموری لب را باز کرد و با اکراه گفت پس یلدا خانم شما هستید. درس میخونید؟

بله.

کلاس چندمی؟(سوالش بوی تحقیر نمیداد. معلوم بود ظاهر یلدا او را به اشتباه انداخته است.(

یلدا لبخندی زد و گفت سال سوم دانشگاه.

تیموری چشمان ریزش را گرد کرد و در جایش به زحمت تکانی خورد و گفت.

جدا . اما اصلا بهتون نمیاد. و رو به دخترش گفت نه میترا جان؟

میترا نگاه فاخرانه ای به یلدا کرد و بدون کلامی چانه را بالا انداخت.

کامبیز خندید و گفت بله درست میفرمایید. یلدا خانم کمتر از سنشون نشون میدن.

شهاب هنوز کلافه بود. گویی به سختی نفس میکشید. صورتش برافروخته بود و به کسی نگاه نمیکرد.

اما دلش نمیخواست بحث حول و حوش یلدا بگردد. برای همین به سختی سعی کرد چیزی بگوید تا مسیر

صحبت عوض شود و بالاخره لب باز کرد و گفت آقای تیموری ...(انگار نمیدانست چه بگوید) راستی آقای تیموری

سعید اومد نمایشگاه؟

آقای تیموری فکری کرد و گفت آهان سعید آره اومد اما شهاب جان زیاد به درد اینکار نمیخوره. یعنی دل

بکار نمیده. گویا خودش هم دوست ند اره..




.



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58144


    :: بازدید امروز :: 
    8


    :: بازدید دیروز :: 
    36


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا