سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/22 ::  3:6 عصر

شهاب گفت جدی میگین؟ اما خیلی به من اصرار کرد که همچین جایی را براش جور کنم.

کامبیز گفت البته شهاب! چند روزی نیست که داره میره. شاید هنوز عادت نکرده یا کار رو بلد نیست.


تیموری گفت من به داریوش سفارش کردم که راهنماییش کنه. خب به گفته ی آقا کامبیز شاید باید کمی

فرصت بهش بدیم.

دقایقی راجع به این موضوع صحبت کردند. یلدا از صحبتهای آنها و جوی که برقرار بود به ستوه آمد.

در پی فرصتی بود تا هر چه زودتر خود را خلاص کند. به محض این که صحبت آنها به نقطه رسید در حالی که

بلند میشد لبخندی زد و گفت معذرت میخوام من کلاس دارم و ممکمه دیر بشه. از آشنایی با شما

خوشوقتم.

باز نگاه ها به سوی او بود. تیموری گفت ای بابا یلدا خانم چه زود خسته شدین.

اختیار دارین . راستش کلاس دارم.

ما هم زیاد مزاحمتون نمیشیم. هنوز از زیارتتون سیر نشده ایم. چی میخونین؟

یلدا به ناچار و از روی ادب دوباره سر جایش نشست و واقعا معذب بود .گفت ادبیات فارسی.

تیموری با توجه به روحیه ی کاسب کارانه اش لبها را ورچید و سری تکان داد.

یلدا با خود فکر کرد: حتما داره به خودش میگه این چه رشته ایه. پول ساز که نیست.

تیموری در حالی که به خوبی پیدا بود قصد پز دادن دارد نگاهی به میترا انداخت و لبخندی زد و گفت میترا جان معماری خونده.

یلدا نگاهش را به میترا سپرد. میترا پوزخندی زد و گفت شهاب خونه رو خیلی تمیز کردی. کس دیگه ای رو به جای

پروانه خانم استخدام کردی. ؟(حرفش بوی تحقیر میداد. منظورش به یلدا بود)

تیموری دنباله حرف دخترش را گرفت و گفت آره شهاب . یه خونه تکونی حسابی کرده ای . چه خبره؟

شهاب لبخندی زد و سکوت کرد.

کامبیز به دادش رسید و گفت به لطف قدم مبارک یلدا خانم خونه ی شهاب بهشت شده.

تیموری و میترا نگاه معنی داری به کامبیز انداختند.

میترا از جا برخاست و گفت شهاب بیا کارت دارم و به اتاق شهاب رفت.

یلدا هم عذر خواست و آنها را ترک کرد. در تمام مدت که لباس میپوشید و آماده ی رفتن میشد چیزی گلویش را میفشرد

که ناچار از پنهان کردنش بود.

نمیخواست آنها به رازش پی ببرند. نیاز داشت جایی خلوت کند. به رفتن شهاب میترا در اتاق شهاب فکر میکرد.

تمام تنش آتش شده بود و میسوخت. با این که نمیخواست به دانشگاه برود ولی مجبور بود وانمود کند کلاس دارد.

یلدا با خود گفت حتما میتونم برای ساعت آخر کلاس نرگس و فرناز را پیدا کنم.

آماده شد و از اتاقش بیرون زد. میترا خنده کنان از اتاق شهاب بیرون آمد و بدون کلامی از کنار یلدا رد شد و دوباره خودش را روی مبل رها کرد.

آقای تیموری با دیدن یلدا گفت شما تشریف میبرید؟

با اجازه تون بله.

کامبیز هم از جایش برخاست و گفت یلدا خانم صبر کنید من هم دارم میرم. شما را تا یه مسیری میرسونم.

شهاب جلو آمد و گفت اگه دیرت شده با کامبیز برو.

یلدا نگاهش کرد و در دل گفت چقدر لطف میکنی که من رو به دست دوستت میسپاری.

تیموری بی مقدمه گفت راستی شهاب . این مسافرت چی شد. بابا این دختر خسته شده . دیگه طاقت این شلوغی رو نداره.

دست هم رو بگیرین و چند روز برین شمال. بعد با خنده گفت شما دو تا که اول و آخر مال هم د یگه اید پس زودتر خودتون رو از شلوغی و دود و دم

نجات بدید دیگه.

تمام هدفش یلدا بود . میخواست میخ دخترش را حسابی بکوبد. میخواست به یلدا بگوید که شهاب صاحب دارد.

یلدا نمیفهمید چگونه کفش هایش را به پا کرد و پایین پله ها رسید. گویی یک لحظه زمان و مکان بی معنی شده بود و مغزش کار نمیکرد.

حالت تهوع داشت . بیخوابی و هیجانات شب گذشته کم بود حالا با دیدن و شنیدن واقعیت ها دیگر توان نفس کشیدن نداشت.

کامبیز در اتومبیل را باز کرد و کنار گوش یلدا زمزمه کرد. سوار شین.

یلدا سوار شد . با این که دلش میخواست تنها باشد و کمی قدم بزند اما حوصله تعارفات را نداشت.

کامبیز گفت خب یلدا خانم دیگه چطورید؟

یلدا از لحن مهربان و شوخ او خوشش میامد. برای همین لبخندی زد و گفت خوبم.

حالا واقعا کلاس دارین؟

داشتم . الان دیگه تموم شده . راستش میخواستم یه ساعت آخر برسم تا فرناز اینا رو ببینم.

باشه پس میریم دانشگاه.

نه مزاحم شما نمیشم. تا سر همین خیابون برسونید . ممنون میشم.

کامبیز لبخندی زد و گفت قبلا هم گفته ام با من تعارف نکنید.

یلدا که مقاومت را بیفایده میدید. عقب نشینی کرد و حرفی نزد و فقط نگاه قدر شناسانه ای به کامبیز انداخت.

کامبیز پسر خوش تیپ و خوش چهره ای بود که توجه هر دختری را به خود جلب میکرد.

یلدا با خودش گفت کاش این میتراهه مال این بود.

کامبیز عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت خب یلدا خانم خوش میگذره؟

دیگه به خونه شهاب عادت کرده اید یا هنوز دلتون تنگ میشه؟

نه دیگه عادت کردم.

از چیزی ناراحتین؟

نه.

یلدا دلش میخواست کامبیز زودتر سر اصل مطلب برود . دوست داشت بیشتر راجع به میترا بداند. ولی نمیخواست کامبیز از احساساتش چیزی بفهمد.

کامبیز گفت دوست دارین موسیقی گوش کنین؟

بله مرسی.

کامبیز ضبط را روشن کرد . بعد از کمی سکوت و گوش دادن به موسیقی کامبیز باز هم سکوت را شکست و گفت شهاب راجع به میترا و پدرش

با شما صحبتی نکرده؟

یلدا که منتظر همین جمله بود گفت. نه چطور؟

هیچی.

شما چیزی میخواین بگین؟

اگه شما دوست داشته باشین که بشنوین . (و نگاه معنی داری به یلدا دوخت)در نگاه کامبیز چیزی بود که یلدا را میترساند.

گویی کامبیز از دل او با خبر است. یلدا ساکت ماند و چیزی نگفتم.

کامبیز ادامه داد . والله یلدا خانم. این میترا یکی از هم دوره ای های ما توی دانشگاه بود. از اون بچه مایه دارهاست . یک برادر داره که توی امریکا

زندگی میکنه.

پدرش رو هم که دیدید. آقای تیموری چند تا نمایشگاه اتومبیل داره و وضعش خیلی توپه.

اواخر دانشگاه چند تا مهمونی دادند و من و شهاب رو هم دعوت کردن. از همون اول هم گیر تیموری به شهاب بود. و وقتی ما میخواستیم

شرکت بزنیم تیموری هم پیشنهاد داد تا سهمی از شرکت را به نام میترا بخره.

اون موقع شهاب موقعیت مالی مناسبی نداشت . برای همین پیشنهاد آقای تیموری رو قبول کرد.

یلدا گفت حاج رضا که وضعش خوبه . چرا از ایشون نخواست کمکی بکنه؟

راستش شهاب میونه خوبی با حاج رضا نداره. فکر میکردم میدونید. برای همین نمیخواست به ایشون رو بندازه.

میگفت اگه برای شرکت زدن هم از حاج رضاکمک بخوام باید تا آخر عمرم بنده ی حلقه به گوشش بشم.

برای همین پیشنهاد تیموری رو قبول کرد و از همون اول پای پدر و دختر به شرکت ما باز شد. میترا هم عزیز کرده ی باباشه.

مادرش خیلی وقت پیش جدا شده و ازدواج کرده . راستش به نظر من زیادی لوس و پر ادعاست . از خودش هیچی نداره و به ضرب و زور باباش و معلم های خصوصی

و پول های بی زبون بالاخره بعد از پنج سال لیسانس گرفت و تا فهمید شهاب توی فکر رفتن به خارج از کشوره دیگه ولش نکرد.

آخه یکی از آرزوهای این دختره هم اینه که از ایران بره. اما گویا باباش مخالفه و میگه اگه میترا بره من دیگه اینجا کسی رو ندارم.

براش شرط گذاشته با کسی که خودش انتخاب کنه باید ازدواج کنه تا موقعیت سفر رو براش جور کنه. میترا هم حتما حس کرده که انتخاب پدرش کیه.

تیموری شهاب را خیلی قبول داره و خوب خوب معلومه آرزوش اینه که شهاب دامادش بشه. برای همین میترا سهم خودش را از شرکت به نام شهاب کرد.

شهاب هم با پول میترا و تیموری بنای شرکت را گذاشت و بعد هم با زرنگی و پشت کار خودش موقعیت خوبی به دست آورد. اما خودش رو مدیون

تیموری و میترا میدونه. من مطمئنم از میترا خوشش نمیاد .

خودم بارها ازش پرسیدم که عاشق میترایی؟

در جوابم گفته که اعتقادی به عشق ندارد و خلاصه این که در برابر حرفهای تیموری و آویزون شدن های میترا هم تا حالا سکوت کرده.

تیموری که گاهی اوقات پیش این و اون شهاب را دامادش معرفی میکنه. خلاصه که شهاب بد جوری گیر کرده.

البته هنوز صداش در نیومده اما نامرد نیست و دلش نمیخواد حالا که کارش رو به راه شده به میترا و پدرش پشت کنه.

میترا و شهاب هم به نظر من از هیچ لحاظ به هم شبیه نیستند . شهاب با اون خوشبخت نمیشه. شهاب پسر با اعتقاد و پاکیه.

برای من مثل روز روشنه که میترا اگه ازدواج کنه و پاش رو از ایران بیرون بزاره یک لحظه هم برای شهاب نمیمونه.

همین حالا هم هر روز با یکی این ور و اون ور میره. شهاب هم با همه ی این چیزها مخالفه . اون خیلی خوب و پاکه. لیاقتش هم یک دختر

خوب و پاک و با معرفت مثل شماست.

برقی در نگاه یلدا درخشید. دلش پر از شور شده بود . از طرفی ترس از دست دادن شهاب و از طرفی دیگر اشتیاق برای مجادله و مبارزه

در به دست آوردنش دلش را لبریز از هیجان و اضطراب کرده بود. از این که کامبیز همه چیز را راجع به آنها بازگو کرده بود خوشحال و متعجب بود.

حالا از اون بیشتر خوشش میامد. به نظرش کامبیز دوست واقعی شهاب بود.

کامبیز ادامه داد حالا چند وقتی که تیموری پیله کرده شهاب و میترا را بفرسته مسافرت!

یلدا به یاد حرفهای آخری تیموری افتاد و پرسید مسافرت برای چی؟

کامبیز نگاه معنی داری به یلدا کرد و گفت خب دیگه . میخواد اون دو تا تنها باشند تا شاید شهاب انگیزه ی بیشتری برای توجه به او داشته باشه.

لابد منظور تیموری اینه که ... (خنده ی خاصی کرد) و ادامه داد اینه که دخترش رو دو دستی تقدیم آقا شهاب میکنه.

یلدا که منظور او را به خوبی درک میکرد چهر ه اش به سفیدی گرایید و سرما طوری وجودش را در بر گرفت که لرزش خفیفی در اندامش حس میکرد.

گویی سرما نگاهش را هم سرد و یخزده کرد. به کامبیز خیره شد و گفت خب حالا چرا شما اینها رو برای من میگین؟

یلدا خانم شما نباید بذارید شهاب با میترا بره.

چرا؟

ببینید یلدا خانم. اگر شهاب به این مسافرت بره شاید همه چیز عوض بشه. یعنی دیگه مجبور بشه با میترا ازدواج کنه.

یلدا سعی کرد به کامبیز نشان دهد که نسبت به شهاب و تصمیم گیری هایش کاملا بی تفاوت است. برای همین گفت من چرا باید مانع ازدواج

آنها بشم. وقتی خودشون این رو میخوان.

کامبیز با تعجب نگاهی به او کرد و گفت واقعا برای شما فرقی نمیکنه؟

یلدا رو به رویش را نگاه کرد و گفت شما فکر میکنید باید برای من فرقی بکنه؟

کامبیز چانه را با ناباوری بالا انداخت و سری تکان داد و گفت والله چی بگم؟

مثل این که شما یادتون رفته من و شهاب با چه شرایطی کنار هم هستیم.

کامبیز که گویی واقعا از رفتار یلدا و صحبت هایش به دوگانگی رسیده بود با حالتی مستاصل گفت ولی من فکر میکردم...یعنی...شما فقط طبق

همون قرار و مدارها دارین با شهاب زندگی میکنین؟

بله . این زندگی که شما ازش صحبت میکنین فقط شش ماه است که نزدیک به سه ماهش رفته.

کامبیز پوزخندی زد و گفت شما هم مثل شهاب مغرورید. این به ضرر هر دوتون تموم میشه.

کامبیز خیلی رک و صریح همه چیز را گفته بود و یلدا هراسان از آینده به صحبت های او می اندیشید.
__________________


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58139


    :: بازدید امروز :: 
    3


    :: بازدید دیروز :: 
    36


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا