سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/22 ::  3:6 عصر





-آره، اون دوستت فرناز ...چی میگفت؟! که هر دقیقه میاد خونه حاج رضا!

-نه،...(یلدا نمیدانست چه بگوید. خجالت می کشید،می ترسیدکه با گفتن حقیقت،همان چند کلمه صحبت کردن با شهاب را از دست بدهد. ازطرفی دلش نمی خواست شهاب با زرنگی به مکنونات قلبی او پی ببرد. ساکت شده وفکر می کرد. نگاه بی قرارش را به شهاب دوخت و هرچه در ذهن داشت به فراموشیسپرده شد.)
شهاب پرسید:« دوستت داره؟»
سوالش بی رحمانه بود،هیچ حسی در آن نبود!نه حسادت ونه...یلدا باز هم غافلگیر شد،اما خود را نباخت و به خود گفت:«حالا که اوبی تفاوت است من هم باید مثل خودش رفتار کنم!»
بی تفاوتی جای بی قراری را در نگاهش کرفت و با نگاهی که رنجش آن ملموس بود، گفت:«این طور ادعا می کنه!»
شهاب که جدی تر شده بود گفت:«پس برلی همین با حاج رضا هم صحبت کرده!خب! حاج رضا چی کار کرده؟!»
یلدا که از لحن شهاب چیزی دستگیرش نمیشد، پرسید:«یعنی چی؟!»
-یعنی این که چه قولی به پسره داده؟
-هیچ قولی، حاج رضا هیچ قولی به اون نداده. اون همه چیز را به خودم واگذار کرده!
شهاب پوزخندی زد و در فکر فرو رفت و بعد از ثانیه ای صاف در چشم یلدا چشم دوخت و گفت:«تو چی، دوستش داری؟!»
یلدا که دلش می خواست به راز دل شهاب پی ببرد با زیرکی گفت:«مگه فرقی می کنه؟!»
شهاب جا خورده پرسید:«برای کی؟»
-برای تو!
-یلدا خودش هم نمی دانست با چه جراتی این سوال را پرسیده و پیش خودش میگفت:«آیا باز هم خودم را تحقیر کردم؟!»
شهاب جواب داد:«چرا باید برای من فرقی بکنه؟!»
-همین طوری پرسیدم!
-آخه منم همین طوری پرسیدم!
یلدا رنجیده خاطر ساکت شد کم مانده بود به گریه بیفتد. تابو تحمل را از کف داده بود و فکر می کرد تا کی این بازی لعنتی ادامه خواهدداشت؟ گویی اصلا آنجا نبود. قلبش مثل یک نوزاد تند تند میزد و داغ شدهبود. دلش میخواست بلند بلند گریه کند.
صدای شهاب را شنید که گفت:« کجایی؟! پرسیدم جواب من رو ندادی،بالاخره!»(و لبخند زد)
اشک در چشم های یلدا حلقه زده بود.
شهاب گفت:« چیه ناراحتت کردم؟!» و با زیرکی ادامه داد:« یعنی اینقدر دوستش داری... که به خاطرش...»
اشک از چشم های یلدا سرازیر شد و بدون آنکه جلویریزشآنهارا بگیرد به شهاب خیره شد و در دل گفت:«شهاب تو چقدر بد ********. میخوای از من حرف بکشی و بعد ازارم بدی.آره،حالا ببین که دیگه نتونستم جلویاین اشکای لعنتی رو بگیرم، اما کور خوندی، هیچ وقت بهت نمیگم که دوستتدارم... هیچ وقت...»
شهاب از جا برخاست و کنار یلدا نشست و دستمال کاغذی راجلوی یلدا گرفت:« خیلی خوب،...خیلی خوب!دیگه چیزی در وردش نمیگم،حالااشکاتو پاککن!»
وبا لحنی که آتش به جان یلدا میزد،گفت:« حیف این چشما نیست که بی خودی اشک بریزن.»
یلدا به وضوح می لرزید.دلش می خواست خودش را در آغوش شهاببیندازدو همه چیز را بگوید. چقدر سخت بود چقدر سخت بود کنار معشوق باشد ودور از او!
شهاب دستمالی بیرون کشید و به دست یلدا داد و بعد ناگهانانگار به یاد چیزی افتاده باشد موضوع را عوض کرد و گفت:«اهان، راستی یادمرفت، یک چیزی توی اتاق من جا گذاشتی!»
سپس دست در جیبش کرد و یک سنجاق سر طلایی رنگ را بیرون آورد و گفت:«این رو وقتی خواب بودی روی تختم پیدا کردم!»
یلدا به قدری خجالت کشید که دلش می خواست زمین دهان باز میکرد و او را می بلعید. چون روز ها که شهاب نبود اغلب به اتاقش می رفت وگاهی هم روی تختش دراز می کشید. شاید همان وقت سنجاق سرش آنجا افتاده بود.
یلدا سعی کرد بی تفاوت باشد،سنجاق سر را گرفت و گفت:« مرسی»
شهاب پرسید:« حالا میگی چرا گریه کردی؟!»


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58130


    :: بازدید امروز :: 
    30


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا