سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/22 ::  3:36 عصر


چهره ی شادمان و سرحال یلدا همه را به وجد آورده بود. پروانه خانم اسفند دود کنان گفت الهی همیشه
شاد باشی. دختر! به خدا توی این مدت که امتحان میدادی و ناراحت بودی دق کردم.
یلدا به حاج رضا نگاه کرد و لبخند زنان گفت حاج رضا امروز بریم روی برفهای تمیز و سفید قدم بزنیم؟
حاج رضا خندید و گفت حتما!
یلدا جرات نمیکرد بگوید که خبری از شهاب دارد. زیرا در اینصورت همه میفهمیدند علت ناراحتیهای او در طی
اینمدت چیزی بجز دوری شهاب نبوده است.
بعد از ظهر خوبی بود و یلدا حاضر و آماده توی حیاط منتظر آمدن حاج رضا ایستاده بود . دست پیرمرد را در
دستش فشرد و راه افتادند.
یلدا گفت حاج رضا فقط خیلی مراقب باشید و آهسته بیایید.
حاج رضا گفت نترس. آدم هر چی پیرتر میشه جونش عزیزتر میشه.
و خندید و ادامه داد من مراقبم . دخترم. خب بگو ببینم امروز چه خبرها بود؟
هیچی امتحان رو خوب دادم و بعد هم کلی خندیدیم و حرف زدیم.
پس خبر نداری؟
از چی؟
بگو از کی؟
یلدا با تردید گفت از کی؟
از شهاب!
یلدا که فکر میکرد خودش خبرهای دست اول از جانب شهاب دارد با دلشوره پرسید : شما هم!
پس تو هم چندان بیخبر نیستی.
میخواستم بهتون بگم . اما اول شما بگین.
حاج رضا خندید و گفت باشه دخترم. من میگم. صبح به محض اینکه تو رفتی دانشگاه شهاب اومد اینجا.
اومده بود دنبالت . بهش گفتم که رفتی امتحان بدی و بعد هم ازش خواستم که اجازه بده چند روزی پیش ما
بمونی . مخالفتی نکرد و رفت.
یعنی هیچی دیگه نگفت؟
نه دخترم .چیز دیگه ای نگفت.
اما نرگس میگفت که شهاب رو دیده که بیرون از دانشگاه منتظر بوده و بعد هم به نرگس گفته بود که من
امروز برم خونه.
حاج رضا فکری کرد و گفت یعنی چه؟ عجب پسر مغروریه. پس چرا به من چیزی نگفت. اگه لازم بود که
تو بری خونه خب باید به من میگفت. عجیبه.
حالا به نظر شما من چی کار بکنم؟
هیچی دخترم . امشب که اینجایی . تا ببینم چی پیش میاد؟
با این که یلدا خیلی دلتنگ شهاب بود اما بدش نمیامد آن شب را بیخبر و تنها بگذراند. یلدا فکر کرد باید برای
یک شب هم که شده حاج رضا را بعد از آن همه مدت خوشحال کند و آنطور که او دوست دارد باشد. برای همین
تصمیم گرفت کمتر به یاد شهاب بیافتد.
بعد از این که ساعتی روی برفها قدم زدند و صحبت کردند به خانه برگشتند. پروانه خانم و مش حسین شام خوبی
تدارک دیده بودند . یلدا از آنهمه مهر و عاطفه لحظه ای گریان شد اما خود را کنترل کرد.
همه ی آنها را خیلی دوست داشت و دلش میخواست همیشه خوشحال و خندان باشند. هر از گاهی هم
وقتی یاد شهاب میافتاد ته دلش مالش میرفت و لبخند میزد و شوق و آرامشی توام از آمدن شهاب و دانستن
این که او در چند قدمی اش است احاطه اش میکرد.
صدای زنگ تلفن تپش قلبش را بالا میبرد و رنگ صورتش پاک میشد.
بعد از صرف شام و کمک به پروانه خانم طبق عادت دیرین با حاج رضا نشستند و شعر خواندند.
آنشب یلدا همان شد که حاج رضا میخواست و از این بابت در دل احساس رضایت میکرد.
آخر شب هنگام خواب و دلگیر از نیامدن شهاب به رختخواب رفت و با خود گفت بیشعور حتی یک زنگ هم نزد.
سپس بیاد حرف آخر شهاب در شب قبل از سفرش افتاد که گفت
یادت نره. اونجا (خونه ی حاج رضا) خونه ی اصلی توست. و با خود گفت اگه بعد از این سه ماه باقی مانده
شهاب من رو نخواد من دیگه به اینجا برنمیگردم. نه اصلا نمیتوم.درسته که اینجا راحتم اما در اون صورت دیگه
نمیتونم تو چشمهای حاج رضا و بقیه نگاه کنم.
حتی اگه همه ی اینها بازی باشد اما من بازم نمیخوام مثل پس مونده ها به جای قبلی ام برگردم.
و دوباره دلشوره و تشویش وجودش رو گرفت اما تصمیم گرفت پایان روز خوبش را خراب نکنه و دوباره خیال بافی کرد تا خوابش برد


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58141


    :: بازدید امروز :: 
    5


    :: بازدید دیروز :: 
    36


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا