سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/23 ::  7:9 عصر

نوشیدن یک نوشیدنی گرم در هوای آزاد زمستان و تماشای یک آسمان صاف و دل انگیز در کنار فرناز و نرگس دقایق لذت بخشی
را برای یلدا فراهم کرده بود.

مادر فرناز از داخل خانه فریاد زنان گفت دخترا سرما میخورین. بیاین تو.
دخترها بی آنکه حال جواب دادن به او را داشته باشند هر کدام به نوعی در خلصه بسر میبردند. هر سه در سکوت
نوشیدنی مینوشیدند و به نوعی در رویاهایشان غرق بودند.
یلدا به آسمان خیره شده بود و لبخند میزد. او هر وقت آسمان را نگاه میکرد خدا را شکر میکرد که هنوز نفس میکشید و گاهی
با خود میگفت اگه بمیرم دلم برای آسمون تنگ میشه.
فرناز نگاه شیطنت باری به نرگس کرد و غافلگیرانه موهای بافته شده ی یلدا را از پشت سر کشید. تمام وجود
یلدا دست شد و دست فرناز را گرفت. فرناز خندید و گفت چی شد؟ بابا نترس .موهات خراب نشد.
نرگس گفت یلدا فکر کنم امشب اصلا موهایت رو باز نکنی؟
فرناز گفت امشب؟ این دیگه اصلا حمام نمیره.
یلدا میخندید . فرناز ادامه داد. نیشت رو ببند. نه به صبح که بهش زنگ زدم من رو اون همه ترسوند نه به الانش.
نرگس گفت ولش کن بابا. این قاطی داره. هم خودش هم عشقش. حالت چهره ی یلدا جدی شد و گفت ولی
بچه ها به خدا خیلی زجر آوره. من از این با دست پیش کشیدن ها و با پا پس زدنها خسته شدم.
نمیدونم چرا اینکار رو میکنه؟
نرگس جواب داد خب شاید بین تو و میترا گیر کرده.
فرناز گفت آره . حق با نرگسه.
یلد ملتمسانه پرسید به نظر شما یعنی ... اون من رو دوست داره؟
نرگس جواب داد .والله از این رفتار که تو تعریف میکنی اینطوری میشه گفت. در ثانی مگه میشه تو رو دوست نداشت.
فرناز گفت خب دیگه بابا. لوسش نکن دیگه. تا شب ولمون نمیکنه ها. هی میخواد بپرسه که تو رو خدا راست
میگین؟ شهاب واقعا من رو دوست داره؟
یلدا گفت چیه . حسودیت میشه؟
فرناز با لبخند تمسخر آمیز و خنده آوری گفت آره . قربونت برم فقط یک احمق پیدا میشه که اینطوری عاشق اون
پسر از خود راضی و اخمو بشه. نزدیک بود ساسان رو با نگاهش قورت بده.
یلدا پرسید راستی با ساسان سلام و علیک نکرد؟
فرناز جواب داد کاش نمیکرد. و بعد خندید و گفت البته شوخی میکنم.
بدبخت اومد جلو و حسابی احوالپرسی کرد اما خب نگاهش به ساسان یه جوریه.
انگار میخواد ساسان رو کتک بزنه. ولی میدونی ساسان همه اش میگه که یلدا اشتباه کرد نباید اینکار رو میکرد.
البته نمیدونه که الان عاشق و شیفته شی.
یلدا گفت شاید حق با ساسانه. گاهی هم خودم میگم شاید واقعا اشتباه کردم. و بعد نگاهش زلال شد و
ادامه داد اما... چه اشتباه قشنگی.
فرناز گفت آره سه ماه دیگه قشنگتر هم میشه.
نرگس گفت چرا توی دلش رو خالی میکنی؟
فرناز جواب داد نه فقط میخوام آماده اش کنم که یهو سکته رو نزنه. و بعد رو به یلدا کرد و گفت راستی
یلدا تو رو خدا بگو ببینم آخه آدم قحط بود که عاشق این پسر بد اخلاق شدی؟
یلدا جواب داد شهاب اصلا بد اخلاق نیست. خیلی هم خوش اخلاقه.
نرگس گفت به نظر من هم پسر خوبیه.
فرناز گفت پس این مسخره بازیها که اینهمه بهت امر ونهی میکنه چه میدونم...دستمال میده که روژت رو
پاک کنی برای چیه؟
نرگس گفت به نظر من که به خاطر خوب بودنشه و یلدا براش مهمه.
فرناز گفت برو بابا...
یلدا گفت باباجون اون تحت تعلیم و تربیت حاج رضا بزرگ شده و بعضی چیزها توی ذاتشه که خب متاسفانه
شاید به دوست داشتن من هم ربط نداشته باشه.
فرناز گفت که ربط هم نداره.
نرگس گفت ولی بنظر من بعید میاد . من میگم اگر بی اهمیت باشه...اصلامتوجه هیچ کدوم از تغییراتش نمیشه.
یلدا لبخندی رضایت بخش روی لبهای خود حس کرد و دستی به گیس بافته اش کشید و باز خندید.
نرگس گفت چیه؟ سر جاش بود؟
صدای بسته شدن در ورودی حیاط بزرگ خانه ی فرناز آنها را به خود آورد. ساسان با یک بغل کتاب به
درون آمد و با دیدن دخترها که در بالکن بودند با متانت سلام و علیک کرد و خطاب به فرناز گفت جای بهتری
برای پذیرایی پیدا نکردی؟اینجوری سرما میخورید.
فرناز در ادامه گفت آره بچه ها دیگه سرد شده پاشین بریم تو.
نرگس گفت از اول هم سرد بود تو مارو آوردی اینجا و ریز ریز خندید.
بعد از خوردن عصرانه و توی سر و کله ی هم زدن و صحبتهای جدید و شوخی بالاخره وقت رفتن رسید.
نرگس و یلدا با هم به راه افتادند . آنها وقتی تنها بودند جدی تر صحبت میکردند و یلدا از احساساتی که مدام
درگیرشان بود بیشتر حرف میزد.
نرگس پرسید راستی یلدا شهاب از مسافرتش هیچی نگفت؟
نه هیچ چیز.
یعنی در مورد میترا و این که اون رو همراهش برده هم چیزی نگفت؟
یلدا پوزخندی زد و گفت نه اصلا.
چرا خودت نمیپرسی؟
فکر میکنی به چی میرسم؟ به یک مشت چرندیات که میدونم فقط ناامیدم میکنه. میدونم جوابی که بهم بده دوباره
خواب و خوراک رو ازم میگیره. من هم میترسم و هیچ چیز نمیپرسم. میدونی نرگس گاهی ندونستن بهتر از
دونستنه.
آره اما بالاخره که چی؟ یلدا با خودت رو راست باش و سعی نکن خودت رو گول بزنی. سعی کن بفهمی قصد
نهایی اون چیه. یلدا تو اینطوری تمام موقعیتهای خوب رو از دست میدی. شاید اگر چشمات رو باز کنی و
بجز شهاب آدمهای دیگه رو هم ببینی بتونی خوشبختی ات رو تضمین کنی.
یلدا که از این صحبتها کمی ترسیده بود و دوباره دنیای خیالات و رویاها را بیرنگ میدید ناخواسته مضطرب
شد و گفت نرگس بنظر تو چه کاری از دست من ساخته است؟بجز انتظار کشیدن.
چرا باهاش حرف نمیزنی؟
آخه چی بگم؟
همه چیز رو.
یلدا زهر خندی زد و گفت یعنی بگم دوستش دارم؟
چه اشکالی داره . اینطوری همه چیز روشن میشه.
نرگس تو متوجه نیستی . من نمیتونم حرف دلم رو به اون بزنم و انتظار داشته باشم اون همون جوری که من میخوام
عمل بکنه. تو نمیدونی اون چقدر مغروره.
چرا اون باید جوری که تو میخوای عمل کنه؟ اون در واقع کاری رو میکنه که باید بکنه. تو میگی شهاب مغروره؟ تو که مغرور تری.
اونقدر مغروری که به گفته ی خودت چند بار به زبانهای مختلف ازت پرسیده چیکار میخوای بکنی. کسی توی
زندگیت هست یا نه؟ خب عزیز من وقتی خودت از جواب درست دادن طفره میری دیگه از اون چه انتظاری داری؟
ببینم میخوای شهاب رو دو دستی تقدیم میترا کنی؟ میخوای برای اینکه خودت رو نشکونی همینطور فیلم بازی کنی
و به روی خودت نیاری که داره وقتت تموم میشه؟
چهره ی متفکر یلدا که در هم بود به سفیدی گرایید و گفت به خدا نرگس تموم این چیزهایی رو که تو میگی خودم
بهشون فکر میکنم . خیلی وقتها به خودم میگم بهتره کاری بکنم تا شهاب رو از دست ندم. اما وقتی میبینمش
چنان به لرزه و تته پته میافتم .چنان نفسم قطع و وصل میشه و صدای قلبم رو میشنوم که به خدا همه چیز رو
فراموش میکنم. نرگس اگه اون به من مستقیما بگه که من رو نمیخواد به خدا داغون میشم.
یعنی واقعا نمیتونم حتی توی ذهنم تصور کنم که چه اتفاقی ممکنه بیافته. نرگس اگه واقعا بعد از سه ماه مجبور بشم
به خونه ی حاج رضا برگردم از غصه دیوونه میشم و میمیرم.
نرگس خیلی جدی گفت حرف بیخود نزن. اگر قراره از غصه بمیری پس بهتره قبلش یک کاری بکنی.
تو هر طور شده باید تکلیفت رو بدونی. یلدا. حتی اگر به قیمت شکسته شدن و از بین رفتن غرورت هم تموم بشه.
باید از هدف شهاب آگاه باشی. ببین یلدا سهیل روز آخر امتحانا جلوی فرناز رو گرفته و ازش در مورد تو سوال کرده
و گفته که میخواد زوتر تکلیف خودش رو بدونه.
یلدا متعجب چشم به نرگس دوخت و گفت جدی میگی؟ پس چرا تا حالا چیزی به من نگفتین.؟
برای اینکه همون روز شهاب اومد و ما هم به کلی هیجانزده بودیم. حالا برای چی؟ نمیدونم. یادمون رفت بهت بگیم.
حالا چی پرسیده. چی گفته؟
گفته چرا یلدا از من فرار میکنه؟ چرا حاضر نیست با من دو کلام حرف بزنه؟
هر وقت به سراغش میرم یک بهانه ای میاره. بعد هم در مورد اون روزی که توی کلاس گریه ات گرفت پرسیده
که چی شده . خلاصه بهت مشکوکه.
بره به جهنم.
یلدا به خدا داری اشتباه میکنی. تو الان دو تا آدم خوب و آینده دار رو داری بخاطر تخیلات و عشق یکطرفه
از دست میدی.
نرگس تو هم خوب بلدی آب پاکی رو روی دست آدم بریزی. پس صبح چی میگفتی که شهاب هم به من
علاقه داره و از این چرندیات.
اونها رو میگم که دل تو رو خوش کنم. چه میدونم. و خندید.
خب حالا منظورت از دو تا آدم خوب کیه؟> یعنی دومیش.
دومیش برادر فرناز.
ساسان؟
آره.
یلدا با کنجکاوی پرسید . از خودت در آوردی؟
وا مگه مریضم. دختر؟ فرناز گفت.
جدیدا خیلی سری و مخفی کار میکنید. جریان چیه؟ پس چرا فرناز چیزی نگفت؟
فرناز تازه متوجه شده . مثل اینکه مامانش یک چیزایی بهش گفته. از رفتارهای ساسان متوجه علاقه ی
اون شده و از فرناز خواسته با تو صحبت کنه اما فرناز زیر بار نرفته و میگفت از خدام بود که یلدا زن ساسان
بشه اما حالا که میدونم یلدا عاشق شهابه دیگه چیزی بهش نمیگم. برای ساسان هم بالاخره یک فکری میکنیم.
خب بنظر منم هر کی عروس خانواده فرناز اینا بشه واقعا شانس آورده .یک پدر و مادر فهمیده و با سواد و
همنطور خود ساسان واقعا آقاست. نرگس من واقعا آقا ساسان رو به چشم برادر بزرگتر میبینم. مثل احساسی
که خود تو به ساسان داری. جدا از پسر بودنش من گاهی او را به چشم یک دوست خوب هم نگاه کرده ام.
ولی همه ی اینها فقط یک توجیه مسخره است. این موقعیت ها ممکنه دیگه پیش نیاد. یلدا سه ماه دیگه
شهاب تو رو از خونه اش بیرون میکنه و با میترا ازدواج میکنه و بدنبال آرزوهایش از این جا میره. تو هم مجبور میشی
برگردی سر جای اولت با این تفاوت که این دو موقعیت رو نداری. یلدا به خدا من نگرانتم . تو باید بفهمی منظور
شهاب از رفتارش چیه؟شاید همه ی اینها برای اینه که تو رو به اشتباه بندازه . شاید به تو مثلا تعصب داره . اما
آخه برای چی؟ شاید تنها به این دلیله که فعلا توی خونه ی اون زندگی میکنی و با رفتنت دیگه چیزی در مورد
تو برای اون مهم نیست و حتی شاید براش سخت باشه که توی یک خونه باشین . محرم باشین و حق نداشته باشه
بهت دست بزنه. البته میبخشی اینقدر رک حرف میزنم ها. اما بنظر من شاید این تعصبات رو نشون میده که
تو رو بیشتر وابسته ی خودش کنه تا خودت بهش نزدیک بشی. حواست رو جمع کن. یلدا.
یلدا که سخت در فکر بود چهره اش منقبض شده نگاه عمیقی به نرگس انداخت و گفت من خیلی احمقم .
دارم اشتباه میکنم. ساسان درست گفته. تو هم درست میگی. اما دوستش دارم . نرگس . چی کار کنم.
هوا سرد و تاریک بود . آنها سخت غرق صحبت بودند و اصلا نفهمیدند که چه وقت سوار اتوبوس شده اند. نرگس
زودتر از یلدا پیاده شد و خداحافظی کرد.
یلدا سرش را که درد گرفته بود و سنگین شده بود به شیشه تکیه داد و به حرفهای نرگس فکر کرد. چند روز
دیگر تعطیلات تمام میشد . به سهیل فکر کرد. به اینکه با فرناز صحبت کرده و با خودش گفت نرگس راست میگه
باید به سهیل بیشتر فکر کنم. باید یک راهی برای دونستن حقیقت پیدا کنم. این دفعه اگر شهاب راجع به خودش
و میترا و آینده حرف زد میدونم چی بهش بگم. کلمه ی شهاب را بار دیگر تکرار کرد (شهاب).دلش تپیدن گرفت. به
خانه نزدیک میشد و خوشحال بود. دستی به گیس بافته اش کشید و لبخندی زد.اندیشه های بد به تمام زدوده شد.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58133


    :: بازدید امروز :: 
    33


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا