بچگی


89/2/23 ::  7:12 عصر

یلدا احساس بدی داشت. دوست داشت تنها باشد و حالا که شهاب نبود هیچکس دیگر را نمیخواست.
کامبیز صدای موسیقی را کم کرد و گفت یلدا خانم شما هم دعوت شده اید.
یلدا با تعجب چشمهایش را گرد کرد و نگاهش را به کامبیز دوخت.
کامبیز خنده ای کرد و گفت باور کنید . تیموری امروز شرکت بود و خیلی اصرار داشت تا شهاب شمارو هم بیاره.
اما شهاب قبول نکرد.
چرا اصرار داشت من بیام؟
والله خدا داند . حالا شما به این فکر نکنین. به این فکر کنین که الان میبرمتون پیش خانواده ام.
وای نه...آقا کامبیز. خواهش میکنم من رو ببرید خونه ی شهاب.
کامبیز نگاه نافذی به یلدا انداخت و از سرعت اتومبیل کم کرد و گفت پس در نظرتون اونجا خونه ی شما نیست.
یلدا از لحن کامبیز یکه خورد و گفت منظورتون چیه؟
هیچی . آخه شما گفتین خونه ی شهاب.
یلدا خندید و گفت برای اینکه اونجا خونه ی شهابه.
کامبیز زیرکانه نگاهش کرد و گفت پس شما چی؟
یلدا سرد و یخزده گفت من فقط یک مهمونم.
کامبیز بدون کلامی متفکر به مقابلش چشم دوخت. چند دقیقه بعد یلدا نزدیک خانه از اتومبیل کامبیز پیاده شد.
شهاب در را باز کرد و بیرون آمد.
نفس در سینه ی یلدا حبس شد. شهاب در کت و شلوار سرمه ای و کراوات و پیراهن یاسی رنگ چقدر برازنده و جذاب
شده بود. یلدا تا آنروز او را اینهمه شیک و رسمی ندیده بود. قد بلندش بلندتر نشان میداد و ریش و سبیل هم نداشت.
باز هم همان نیروی مرموز یلدا را به نفس نفس انداخت.
دلش میخواست بی پروا به سوی او بدود و... اما به سختی خود را کنترل کرد تا عکس العمل احمقانه ای نشان ندهد . از شدت آن همه خودداری و حسادتی که در تنش ریشه دوانده بود
اشکها بسرعت در چشمان سیاهش دویدند و چقدر پنهان کردنشان سخت بود.
و اما شهاب ... همچنان که کنجکاوانه به یلدا و اتومبیل کامبیز خیره شده بود با جدیت خاصی جلو آمد.
کامبیز پیاده شد و گفت به به شازده آماده شدند.؟
تو کجایی؟
طبق فرمایش شما رفتم سراغ یلدا خانم.
من گفتم فقط یک پیغام بده یادم نمیاد توصیه ی گردش کردن هم کرده باشم.
گردش کدومه مرد حسابی. یلدا خانم میخواست بیاد خونه. منم آوردمش.
یلدا که از نادیده انگاشته شدن از سوی شهاب بدجوری عصبانی شده بود به کامبیز گفت آقا کامبیز شما لطف کردید
که من رو رسوندید...با اجازه تون. .. خداحافظ.
و بسمت در خانه رفت. شهاب کنارش آمد و گفت میخوای چیکار کنی؟
یلدا نگاه سردی به او انداخت و گفت میخوام برم خونه. منظورت چیه؟
امشب شاید نتونم بیام خونه. نمیخوام تنها بمونی. میبرمت خونه ی حاج رضا.
یلدا با عجله در را هل داد و داخل شد و در حالی که بسرعت پله ها را طی میکرد گفت من هیچ جا نمیرم.
لحن کلامش آزرده مینمود.شهاب به دنبالش دوید و بالا رفت. یلدا با ورود به اتاقش دکمه های مانتویش را باز کرد .
شهاب انگشت به در زد و در را باز کرد. یلدا هم چنان بی توجه به کارهایش ادامه داد.
شهاب گفت چرا لباست رو در میاری؟> بپوش . لوازمت رو جمع کن میبرمت خونه...
من هیچ جا نمیرم.
آخه برای چی؟ میخوای اینجا تنها بمونی که چی بشه؟
هیچی مثل همیشه...
شهاب با لحن ملایمی گفت یلدا ازچی ناراحتی؟
از هیچی ناراحت نیستم. فقط اجازه بده توی خونه بمونم.
اونوقت نمیتونم خاطر جمع باشم . یلدا تو .تو دست من امانتی . این رو بفهم. لجبازی نکن. من زیاد وقت ندارم.
شهاب دوباره عصبی شده بود. گویی خود هم از رفتارش در رنج و عذاب بود. یلدا هر چه سعی میکرد عادی باشد نمیشد.
گویی قصد آزار شهاب را داشت. اما خودش آزرده تر شده بود. از این که نمیتوانست احساساتش را پنهان کند خجالت میکشید و از خود متنفر بود...
آهی کشید و گفت میخوای چیکار کنم؟ من خونه ی حاج رضا نمیرم. چون یک عالمه کار دارم. درس دارم و حوصله ی اونجا رو ندارم.
امکان نداره. سریع لوازمت رو جمع کن.
پس میرم خونه ی کامبیز اینا.
چی؟
میرم خونه ی کامبیز... خودش گفت.
خدایا . این دیگه از کجا در اومد. خونه ی کامبیزد؟
خودش گفت بیا اونجا.
کامبیز خیلی بیجا کرده که از طرف خودش جنابعالی رو دعوت کرده. در ثانی تو که اونها رو نمیشناسی.
یلدا با التماس نگاهش کرد و گفت خب آشنا میشم.
شهاب فکری کرد و شماره ی کامبیز رو گرفت . از صحبتها معلوم بود که کامبیز اصرار دارد یلدا را به خانه اش ببرد.
عاقبت شهاب گفت پاشو آماده شو . فقط سریع. لباس راحت هم با خودت بردار...
نگاهش به یلدا بود. جستجو گر و کنجکاو. گویی منتظر بود...گویی منتظر شنیدن چیزی بود اما یلدا در سکوت مشغول
جمع آوری لوازم مورد نیازش بود.
دقایقی بعد یلدا سوار اتومبیل کامبیز شد.
شهاب سرش را کنار شیشه آورد و به یلدا گفت مواظب خودت باش.
و بعد با نگاهی نگران به کامبیز چشم دوخت و گفت کامی دیگه سفارش نکنم.
کامبیز سری تکان داد و گفت باشه.باشه. خیالت راحت.
دیر نکنی ها...سریع بیا کارت دارم.
باشه . فقط در حد یک دوش گرفتن.
یلدا نهایت تلاشش را برای نگاه نکردن به شهاب کرده بود اما عاقبت تاب نیاورد و لحظه ای چشمهای منتظر و
رنجیده و نگران شهاب را نگریست.
کامبیز اتومبیل را روشن کرد. شهاب عقب رفت و یلدا توانست او را بهتر ببیند. با خود گفت شبیه دامادها شده.
چقدر نیاز به تنهایی داشت.
اتومبیل حرکت کرد و کامبیز دستی برای شهاب بالا برد و گاز داد. تصویر شهاب بر جای ماند و یلدا با خود گفت حالا چرا
میرم خونه ی کامبیز ؟ انگار با خودم هم لج کرده ام. آخه من اونجا چکار دارم؟اصلا بگم کی ام؟ خدایا .اصلا حوصله آدمهای جدید و تعارفات ندارم. دلم میخواد گریه کنم.
کامبیز نگاهی به یلدا که در سکوت و نگرانی مچاله شده بود انداخت و گفت یلدا خانم...یلدا خانم.
یلدا از اوهامش بیرون کشیده شد و به اتومبیل باز گشت و دستپاچه نگاهی به کامبیز کرد که کامبیز خنده اش گرفت و گفت یلدا خانم کجا بودید؟ انگار خیلی هم خسته اید؟
تقریبا تا شش دقیقه دیگه میرسیم خونه. اونوقت شما میتونید کاملا استراحت کنید.
شما رو هم به زحمت انداختم.
باز هم که تعارف میکنید. اتفاقا وقتی به مامان زنگ زدم و گفت که شما داری میایید خیلی خوشحال شدند.
فقط مامان و بابا خونه هستند؟
نه دو تا خواهر هم دارم. کیمیا که نامزد داره و کتایون که دانشجوی زبان انگلیسی است و هنوز ازدواج نکرده.
چه جالب .من تا حالا نمیدونستم خواهر دارید؟
یک برادر هم دارم که ازدواج کرده و یک دختر دو ساله داره. اسم برادرم کامرانه و اسم دخترش هم ملیکاست.
یلدا سری تکان داد و لبخندی زورکی زد. از اینکه قرار بود خواهر های کامبیز را هم ببینه اصلا خوشحال نبود.
ناخواسته دلشوره گرفت و پرسید راستی شما نگفتید من کی ام؟
کامبیز خندید و گفت شما کی هستید؟خب معلومه دیگه .شما یلدا خانمید دیگه.
و بعد در حالی که خنده ی قشنگی بر لب داشت ادامه داد نگران نباشید من گفتم که حاج رضا رفته سفر و خواهر خونده ی شهاب چند وقتیه که اومده پیش شهاب . امشب هم دعوت شده اما شهاب راضی نبوده توی اینجور میهمانیها خواهرش رو ببره.
یلدا هنوز قانع نشده بود و نگران به کامی چشم دوخته بود.
کامبیز پرسید. چیه؟ بازکه نگرانید. مطمئن باشید کسی شما رو سوال پیچ نمیکنه.
عاقبت اتومبیل کامبیز مقابل در بزرگ و سفید رنگی متوقف شد . خانه ی ویلایی بسیار زیبایی داشتند.
حیاط بزرگی که درختهای بیشمارش جلال و ابهت خاصی به آن بخشیده بود. مخصوصا حالا که بعضی از آنها هنوز سفید پوش برف گذشته بودند.
بعد از دقایقی صدای سلام و احوالپرسی سالن بزرگ خانه را پر از ولوله کرد. خواهرهای کامبیز مثل خودش بلند قد و سبزه رو بودند.
و کنجکاوانه و مشتاق به یلدا نگاه میکردند. زنی میان سال و خوش پوش با پوستی روشن و چشمانی درشت با هیکلی که اصلا شبیه بچه هایش نبود به عنوان مادر کامبیز معرفی شد. یلدا از استقبال گرم خانواده ی کامبیز به هیجان آمده بود.
نگاههای محبت آمیز و لبخندهای گرمی که به یلدا هدیه میکردند باعث میشد خود را خودمانی تر حس کند و از آمدن به آنجا خوشحال شود.
کامبیز که یلدا را تقریبا خجالت زده میدید برای آنکه او را از تعارفات خانواده اش برهاند گفت خیلی خب خیلی خب.
کتی جان یلدا خانم رو ببر اتاق من رو بهشون نشون بده که وسایلشون رو آنجا بذارن و اگه میخوان استراحت کنند...
صدای مردانه ای آنها را بخود جلب کرد. چه عجله ای داری پسر جان؟ بگذار ما هم با این مهمان عزیز آشنا بشیم.
پدر کامبیز بلند قامت و چهارشانه پیش آمد و لبخند زنان گفت خوش امدی دخترم.
سلام . متشکرم. ببخشید من مزاحم شدم.
اختیار دارید . عزیزم. منزل خودته. شهاب جان خوبند؟
بله سلام رسوندند. تشکر.
کامبیز گفت بابا شما خونه بودی؟
مادر گفت بله ایشون خواب تشریف داشتند.
کیمیا گفت همینجوری میخواین سر پا بایستین؟ یلدا خانم خسته شد.
یلدا شرمگین لبخند زد.
کامبیز گفت بفرمایید یلدا خانم . بفرمایید توی اتاق من.
مادر گفت وای پسر جان چرا اینقدر عجله میکنی. بذار چند دقیقه بشینیم و یلدا خانم رو درست زیارت بکنیم ویک چایی
و میوه ای و یک چیزی بالاخره.
پدر گفت آره بابا جان .تو عجله داری برو به کارت برس. ما دوست داریم یلدا خانم فعلا کنارمون باشه... و خطاب به یلدا با لحن شوخی گفت البته اگر یلدا خانم هم دوست دارند؟
یلدا خندید و گفت بله حتما خوشحال میشم.
کامبیز گفت آخه یلدا خانم خسته اند. تازه از دانشگاه اومدند.
پدر گفت مگه توی دانشگاه بجز درس خوندن کار دیگه ای هم هست.؟
کامبیز گفت یعنی چی؟
پدر گفت پسر جان درس خواندن پشت میز نشستن وشیطنت کردن که دیگه خستگی نداره.
و همگی خندیدند. پدر کامبیز فضا را شادتر کرده بود. خیلی راحت و بی غل و غش با یلدا برخورد کردند و یلدا خیلی زود با آنها آشنا شد.
کتایون و کیمیا لبخندهای معنی داری به یلدا میزدند و طوری به او نگاه میکردند که گویی از فضا آمده است.
چند لحظه بعد موبایل کامبیز زنگ زد و کامبیز در حالی که بسوی یلدا میامد گفت شهابه.
یلدا گوشی را گرفت و گفت سلام.
سلام . خوبی؟
خوبم.
راحتی اونجا؟
آره . آره.
شهاب با لحن خاصی گفت ببین اگه اونجا رو دوست نداری یک ساعت دیگه میام دنبالت.
نه نه . دوست دارم.
یلدا میخوای نرم؟
نه نه گفتم که خیلی راحتم.
باشه مواظب خودت باش.
خوش بگذره.

پایان صفحه 284
کل صفحات 458فصل 43-قسمت دوم

یلدا گوشی را به کامبیز داد. صورتش گلگون شده بود و احساس میکرد حرارت از صورتش به بیرون میتراود.
کامبیز آنها را تنها گذاشت تا آماده شود. بعد از دقایقی او هم آماده ی رفتن شد. نزدیک غروب بود و هوا رو به تاریکی میرفت.
یلدا از اینکه کامبیز هم میرفت دلتنگ شد .گویی دوباره احساس غربت میکرد.
کامبیز هم کت و شلوار پوشیده و کراوات زده بود. یلدا با دیدن کامبیز در دل گفت مثل اینکه موضوع خیلی مهمه.
چقدر به خودشون رسیدند.و ناخواسته بیاد روز عقدش افتاد که هم کامبیز و هم شهاب چقدر ساده و بی تکلف
آمده بودند. انگار که اصلا براشون مهم نبوده. رنجشی در دلش افتاد. دلش چنگ شد...
کامبیز گفت تو رو خدا یلدا خانم رو خسته نکنید. کتی بسه دیگه. چقدر حرف میزنی. مامان شام چی درست کردی؟
مادر گفت تو چیکار داری. عزیزم؟ تو که شب اینجا نیستی.
کامبیز گفت ببینید یلدا خانم چی دوست دارن...یلدا خانم هر چی دوست دارید همون رو بگین.
یلدا گفت من هر چی باشه دوست دارم. و الان هم فکر میکنم خیلی زوده.شما اصلا نگران نباشید
دیرتون میشه.
پدر گفت کامی جان راحت شدی؟حالا برو دیگه. خسته امون کردی.
کامبیز گفت دست همگی تون درد نکنه. خیلی به من ابراز علاقه و محبت میکنید. واقعا پیش یلدا خانم
شرمنده ام میکنید.
مادر گفت الهی قربونت برم. کتی براش اسفند دود کن.
کتایون گفت .حتما.
مادر کامبیز راست میگفت .او واقعا برازنده و شیک شده بود.
کامبیز پسر خوش قیافه ای بود.موهای بلندش را از پشت سر بسته بود و چهره ای جذاب پیدا کرده بود.
چشمهای کامبیز برقی زد و لبخند قشنگی نثار یلدا کرد و گفت یلدا خانم یک لحظه تشریف بیارید.
یلدا از روی مبل بلند شد و عذرخواهی کرد و بسوی او رفت. تمام نگاهها او را دنبال کردند.
کامبیز خم شد . سر پیش آورد و گفت یلدا خانم تو رو خدا راحت باشید. خانواده من رو که میبینید. همه شون
ماشاءالله زیادی راحتند. با کتی و کیمیا برید توی اتاق من و اگه امشب هم ترسیدید اونها میان پیشتون
هر چی لازم داشتید از اونها بگیرید. چیزی لازم ندارید؟
نه نه متشکرم . شما خیالتون راحت باشه. بازم ممنونم.
هرطور که خونه ی خودتون هستید اینجا هم همونطور باشید.
مرسی نگران نباشید.
کامبیز نگاهی به او کرد و فکری کرد و بعد گفت نگران نباشید. اصلا ... اصلا به امشب فکر نکنید. خداحافظ.
خداحافظ..
آنشب برای یلدا تجربه ی جدیدی بود. حداقل این بود که کمتر بیاد شهاب افتاده بود. مادر کامبیز زرشک پلو با مرغ
خوشمزه ای درست کرده بود که همگی از خوردن آن لذت بردند.
بعد از شام هم دور هم نشستند و پدر کامبیز مجلس را بدست گرفت و از همه چیز و همه جا گفت.
برای یلدا که همیشه تنها بود و دور برش خلوت . شب جالبی بود. آنقدر که وقت نمیکرد به یاد شهاب بیافته... و از
این جهت خوشحال بود.
بالاخره همراه خواهران کامبیز به طبقه ی بالا رفتند تا در اتاق کامبیز استراحت کنند.
کتایون گفت یلدا جان شبها زود میخوابی؟
نه اتفاقا تا دیر وقت بیدارم.
چه خوب . بابا این کیمیا ساعت 10 میخوابه.
کیمیا گفت بیخود کرده ای . من کجا ساعت 10 میخوابم. از دست کامبیز و بابا مگه میشه زود خوابید.
کتایون گفت آره کامبیز تا دیر وقت اینجا میشینه و گیتار میزنه. گاهی هم بلند میخوابه.
یلدا متعجب گفت ا. چه جالب من نمیدونستم آقا کامبیز اینطوری اهل موسیقی باشن...
کیمیا گفت به . کجاش رو دیدی. پس واجب شد بیشتر اینجا بیای و از نزدیک هنر نمایی اش رو ببینی.
یلدا خندید...
کتی گفت یلدا جان مانتوت رو در بیار و راحت باش. لباس داری؟
بله .بله .مرسی.
یلدا روسری اش را برداشت و مانتویش را در آورد . از نگاههای کتی و کیمیا خنده اش گرف. تاپ قرمز خوش رنگی
پوشیده بود که با شلوار جین اش زیبا به نظر میرسید.
کتی طاقت نیاورد و گفت ماشاءالله چقدر خوشگل و ظریفی.
کیمیا گفت بزن به تخته. و خندید.
کتی در حالی که دو انگشتی به کمد میزد گفت چه موهای بلندی داری. خوش بحالت. چطوری این همه بلندشون
کردی؟ من که طاقت نمیارم . تند تند کوتاه میکنم و بعد پشیمون میشم. البته موهات خیلی هم قشنگه و به بلند
کردنش میارزه.
یلدا فقط خندید و از اینکه آنقدر از او تعریف میکردند خوشحال بود و در دلش قند آب میکرد.
ناگهان نگاه کتی روی گردنبند یلدا متوقف شدو در حالی که متحیر به یلدا نزدیک میشد خطاب به کیمیا گفت
ا ... کیمیا این زنجیر چقدر شبیه زنجیر کامیه.
دل یلدا هوری ریخت. چون واقعا زنجیری بود که کامبیز سر عقد به او هدیه داده بود.
کیمیا ادامه داد آره . شبیه شه.
کتی با شیطنت خاصی پرسید . هدیه است؟
یلدا غا فلگیرانه گفت بله. (اما در یک لحظه از تصور و فکر آندو خواهر خجالت کشید و پشیمان شد.)ا
ضربه ای بدر خورد . مادر کامبیز بود که با یک ظرف آجیل وارد اتاق شد و گفت دخترا بیدارید؟
شما که نمیذارید یلدا خانم استراحت کنند.
کتی گفت مامان یلدا دیر میخوابه. خودش میگه زود خوابش نمیبره.
مادر کامبیز هم به آنها پیوست.
کیمیا گفت بابا خوابید؟
آره مادر و چشم به یلدا دوخت.
هر بار که یلدا چشمش به او میافتاد مجبور بود لبخندی بزند سر را به زیر بیاندازد.
کتی رو به مادرش گفت مامان میبینی چه موهایی داره؟ و بعد خطاب به یلدا گفت موهات رو باز میکنی یلدا جون؟
یلدا مجبور شد گیره ی سرش را باز کند.
کیمیا گفت وای شهاب این خواهر خونده ی خوشگل رو تا بحال کجا قایم کرده بود که هیچی هم ازش نمیگفت و خندید.
چهره ی یلدا با شنیدن اسم شهاب رنگ باخت و ناگهان به یاد او و میهمانی اش افتاد. بیاد میترا و اینکه الان آنها
چه میکنند؟ دیگر حواسش به آنها نبود. در یک لحظه عرصه را تنگ یافت و دلش خواست فریاد بزند راحتم بذارید. میخوام تنها
باشم. اما تنها به زدن لبخندی اکتفا کرد.
مادر کامبیز بعد از دقایقی در حالی که آنها را ترک میکرد گفت بچه ها من دیگه میرم بخوابم شاید کامی زنگ بزنه


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58134


    :: بازدید امروز :: 
    34


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا