سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/23 ::  7:14 عصر



تازه وارد محوطه دانشگاه شده بود که سپیده را در انتظار دید. سپیده دختر سبزه رویی بود که همیشه شاد و شنگول
بنظر میرسید و با یلدا در حد یک همکلاس خوب دوست بود.
جلو آمد و گفت سلام. یلدا خوشگله چطوری؟
سلام خوبم .مرسی. تو خوبی؟
ببینم تو چیکار میکنی هر روز خوشگلتر از دیروزت میشی؟
یلدا قیافه ی خنده داری به خود گرفت و اغراق آمیز گفت توی شیر الاغ میخوابم.
سپیده خنده کنان دست در گریبان یلدا انداخت و گفت یلدا میخوام ازت یک چیزی بپرسم.
چی؟
سپیده که صورتش و نگاهش رنگ جدیت به خودش گرفته بود گفت چند دقیقه وقت داری؟
یلدا دلش بشور افتاد پرسید آره بگو چی شده؟
سپیده لبخند شرمگینی زد و گفت هیچی . راجع به خودمه.
یلدا با نگاه منتظرش گفت خب؟.
ببین میخواستم بگم...تو رو خدا یک وقتی از دستم ناراحت نشی ها.
آه حوصله ام رو سر بردی . سپیده تو رو خدا حرف بزن. دلم داره میاد توی دهنم.
باشه...باشه.یلدا تو سهیل رو دوست داری؟
چند لحظه سکوت شد . گویی یلدا همه چیز را حدس زده بود. لحظه ای سپیده را نگاه کرد و سپیده نگاهش را پایین دوخت.
یلدا لبخندی زد و گفت دوستش داری؟ باید حدس میزدم.
سپیده زیرکانه لبخند زد و گفت یلدا خیلی شیطونی .
بابا من خودم یک عمره این کاره ام.
ولی فوری بیاد نرگس افتاد و ادامه داد جای نرگس خالی با این حرف زدنم.
یلدا تو سهیل رو دوست داری؟
یلدا خندید و گفت نه .نه اونطوری که تو دوستش داری.
ولی اون همه ی حواسش به توست. خسته ام کرده.
یادت باشه . یک عاشق هیچ وقت خسته نمیشه.
شاید اگه از جانب تو دلسرد بشه اونوقت...
باشه. دلسردش میکنم اما بشرطی که تو هم زبل باشی. یعنی پیش از اینکه من اقدامی برای دلسرد شدن اون بکنم تو باید خودی نشون بدی.
یعنی چی کار کنم؟
بیشتر ازش جزوه بگیری. جزوه های مرتب و کاملی داره.و خندید.
سپیده که نگاهش پر از امید و شوق بود به یلدا نگاه کرد و در یک لحظه ا و را در آغوش کشید و گفت مرسی. یلدا . مرسی. الهی فدات بشم. تو ماهی . الهی به هر کی دوست داری برسی.
نرگس که از دور آنها را میدید آهسته جلو آمد و چشمهای یلدا را با دست گرفت. یلدا انگشتهای لاغر و کوچکش را لمس کرد و گفت نرگسی چرا دیر کردی؟
سپیده توی گوش یلدا گفت فدات شم. بکسی که چیزی نمیگی؟
یلدا فقط نگاهش کرد و گفت برو روی جزوه ها کار کن.
سپیده بوسه ای برای او فرستاد و دوان دوان بسوی کلاس رفت.
نرگس گفت این چه اش بود؟ عاشقت شده.؟
عاشق شده اما نه من . خب تو چطوری؟
خوبم. دیشب چطور بود؟
یلدا دست در گردن او انداخت و گفت دیشب عالی بود .نرگسی .عالی.
نرگس آهسته گفت دستت رو از گردنم بردار زشته.
یلدا بیشتر خود را آویزان کرد و خنده کنان وارد کلاس شدند.
بعد از پایان کلاس ها همراه فرناز و نرگس به بوفه رفتند و بعد از خوردن چای و تعریفهای مفصل یلدا راجع به شب گذشته و تعریفهای فرناز از اینکه محمد بالاخره با ساسان صحبت کرده و از ساسان خواهش کرده که نظر پدر و مادر ش را هم مثبت کند تصمیم به رفتن گرفتند.
دم در دانشگاه وقتی غرق صحبت با چند تا از بچه هاب بودند صدای آشنایی یلدا را فرا خواند. یلدا با دیدن کامبیز نگاهی سریع به اطراف انداخت.
کامبیز لبخند زنان پیش آمد و گفت سلام . من تنهام.
یلدا تعجب زده نگاهش کرد و گفت سلام آقا کامبیز .
فرناز ونرگس هم سلام و احوالپرسی کردند.
کامبیز رو به یلدا گفت یلدا خانم راستش اومدم بهتون بگم امشب شهاب شاید خونه نیاد .شاید هم نتونه باهاتون تماس بگیره برای همین من رو فرستاده که بهتون بگم بهتره شب تنها نمونید.
یلدا که دلش از ترس فرو ریخته بود با دستپاچگی گفت چی شده مگه؟ اتفاقی براش افتاده؟
نه...نه...هیچ اتفاقی براش نیافتاده. سر و مر و گنده است.
پس چی؟
کامبیز جلوتر آمد و نگاهی به فرناز و نرگس که آنها هم منتظر پاسخش بودند. انداخت و بعد لبخندی زد و گفت خوش بحال شهاب .چقدر نگران داره.
یلدا همچنان جدی بود. کامبیز من من کنان گفت چه میدونم. راستش انگار تیموری ... امروز که نه امشب قراره جشنی برای تولد شهاب بر پا کنه . مهمونی های اینها هم معمولا تا صبح طول میکشه. تیموری...
باز هم تیموری و میترا از شنیدن نام آنها رنگ از روی یلدا پرید.در دلش حساد عمیقی نسبت به آنها سینه اش را چنگ زد.
شنیدن نام آنها برایش همیشه نگرانی و ترس را آینده را بهمراه داشت. اما با لبخند کم رنگی پرسید شما هم دعوتید؟
کامبیز سری تکان داد و گفت آه... بله متاسفانه.
کامبیز قد بلندش را کمی خم کرد تا صدای یلدا را بهتر بشنود و ادامه داد.راستش یلدا خانم . من اصلا دلم نمیخواد اونجا برم بیشتر بهوای شهاب میرم.
یلدا دلش میخواست بیشتر راجع به کم و کیف این مهمانی بداند. اما نمیدانست چگونه؟پرسید شهاب الان کجاست؟
الان که باید خونه باشه.
خونه؟
آره میخواست آماده بشه. دوش بگیره و بعد سریع بره خونه ی میترا اینا تا کمکشون کنه.
فرناز که او هم مثل یلدا پکر شده بود به یلدا گفت بیا بریم خونه ی ما...
نرگس نیز با ناراحتی گفت خونه ی ما بیا...
یلدا لبخندی زد و از اندو تشکر کرد و گفت نه بچه ها توی خونه خیلی کار دارم.
فرناز گفت میخوای من بیام پیشت؟
نه فرناز . میدونم مامانت به بیرون موندنت حساسه. مرسی.
نه بابا اگه تو بخوای حله.
مرسی من توی خونه راحتم. و از هیچی هم نمیترسم.
کامبیز گفت . ا...نشد دیگه یلدا خانم شهاب گفته به هیچ وجه تنها نمونید.
یلدا که عصبی شده بود با لحن تقریبا تندی گفت فکر نمیکنم به شهاب ربطی داشته باشه که چکار کنم.
کامبیز که متوجه عصبانیت یلدا شده بود با لحن آرامی گفت یلدا خانم میاین ببرمتون خونه ی خودمون. پیش مامان و بابا و خواهرام.
یلدا خندید و گفت نه نه .متشکرم . به خدا من از هیچی نمیترسم. اون شب اول بود که میترسیدم.
من اصلا تعارف نکردم. واقعا جدی گفتم. الان هم شهاب زنگ میزنم و میگم که شما رو میبرم خونه امون.
آقا کامبیز من توی خونه راحتترم. اگه مشکلی بود خب میرفتم خونه ی فرناز اینا...
کامبیز لبخند معنی داری زد وگفت شهاب تاکید کرده خونه ی فرناز خانم نرید.
فرناز گفت وا؟ یلدا هم مثل خواهرم میمونه. تا حالا چند بار خونه ی ما مونده حاج رضا خودش اجازه داده. حالا پسرش برای ما جیک جیک میکنه.
از عصبانیت فرناز همگی خندیدند.
کامبیز گفت خب نمیخواین سوار بشین.؟
یلدا متعجب گفت با شما بیام؟ مگه شما نمیخواین مهمونی برید؟
اختیار دارین. من وظیفه دارم تا از جانب شما مطمئن نشده باشم جایی نرم.
برای همین تا شما رو جای مطمئنی نبرم جایی نمیرم.
یلدا خندید و گفت من همیشه باعث دردسر شما بوده ام.
کامبیز هم خندید و گفت با من اصلا تعارف نکنید. من توی ماشین منتظرم.
کامبیز خداحافظی کرد و بسوی اتومبیلش رفت. دخترها توجه خاصی به کامبیز نشان میدادند و این از نظر یلدا و دوستانش پنهان نماند.
یلدا رو به آنها کرد و گفت خب بچه ها... و آه عمیقی کشید و ادامه داد کاری ندارید؟ من برم.
نرگس گفت حالا چیه؟ این چه قیافه ای که به خودت گرفتی؟
فرناز هم گفت راست میگه. اصلا واسه ی چی غصه میخوری؟
شاید لیاقتش همون میترای لعنتی باشه . غصه نخوری ها.
یلدا زهر خندی زد و گفت غصه ی چی رو ؟ عاشقی غصه داره دیگه.
فرناز یلدا را در آغوش کشید و گفت الهی این میترا گور مرگ بگیره.
یلدا خنده ای کرد و گفت با این یکی موافقم.
بالاخره یلدا از دوستانش خداحافظی کرد و به کامبیز پیوست.
کامبیز گفت خب کجا بریم؟
من بهتره برم خونه.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58139


    :: بازدید امروز :: 
    3


    :: بازدید دیروز :: 
    36


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا