سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/23 ::  7:14 عصر


روز هفتم بهمن ماه یلدا سر ساعت 9 آماده بود. آرایش ملایمی داشت که زیاد محسوس نبود. اما بصورت او طراوت
و زیبایی خاصی بخشیده بود. شهاب خانه بود . دیگر صدای شیر آب نمیامد. معلوم بود از حمام بیرون آمده.
یلدا کمدش را زیر و رو کرد تا بالاخره چادرش را پیدا کرد. تلفن زنگ زد . بسوی گوشی دوید...فرناز بود که گفت
سلام . آماده ای؟
سلام . آره آماده ام . تازه چادر رو پیدا کردم. از دست نذرهای عجیب و غریب تو.
خب . غر نزن . ما راه افتادیم. با ساسان میام ها.
برای چی؟
شهاب با موهای خیس از کنار یلدا گذشت اما گویی حواسش به حرفهای یلدا بود...
فرناز گفت فقط ما رو میرسونه و بعد خودش میره سر کار. راستی شهاب هست یا رفته؟
یلدا صدایش را پایین آورد و گفت .نه میخواد بره.
پس ساعت 9.5 سر کوچه باش.
باشه فعلا.
گوشی را گذاشت. از شب گذشته با شهاب حرفی نزده بود. برای اینکه دوباره اصطکاکی بینشان پیش نیاد بدون کلامی
به اتاق خودش رفت و دعا کرد قبل از آمدن فرناز اینا او برود و ساسان را نبیند. دیگر مطمئن بود که شهاب به پسرهای
دور و اطراف او بسیار حساس است و این را نباید به پای عشق و دوست داشتن میگذاشت.
چون فقط یک تعصب مردانه است و دیگر هیچ. هر چند که خودش زیاد به این افکاری که در مغزش میگذشت اعتقاد نداشت.
اما مثلا سعی میکرد از رفتار و حرفهای شهاب برای خود رویاهای زیبا نبافد.
چادر را روی سرش انداخت و جلوی آیینه رفت و از دیدن خودش خنده اش گرفت. اما بنظرش چادر به او میامد.
گویی خانمتر و بزرگتر نشان میداد. احساس جالبی داشت. صدای زنگ آمد. هول شد.
دوست نداشت فرناز اینا دم در باشند. از پنجره نگاه کرد و اتومبیل ساسان را دید و با خود گفت آخر حریف این پسره نشده و
اومده در خونه. گفتم میام سر کوچه. غرغر کنان کیفش را برداشت و در اتاقش را بست.
شهاب هم آماده ی رفتن بود. چشم در چشم هم افتادند و یلدا گفت سلام.
شهاب هم گفت سلام و متعجب و متحیر به یلدا خیره شد ه بود واخمها را در هم کشید و خیلی جدی پرسید. کجا میروی؟
این دیگه چیه سرت کردی؟
یلدا در حالی که سعی میکرد بی تفاوت نشان دهد گفت با فرناز اینا قراره بریم امام زاره صالح.
شهاب با همان جدیت خشک و سرد آمرانه گفت برو چادر رو در بیاد.
یلدا با حیرت نگاهش کرد و گفت چرا؟
همین که گفتم.
ما قرار گذاشتیم هر سه مون با چادر باشیم.
شهاب از حرفهای یلدا سر در نمیاورد گفت ببین . من کاری به این بچه بازیهایی که شما دخترها از خودتون در میارید ندارم
برو مقنعه ات رو سرت کن. مگه شما بچه اید که از این جور قرارها با هم میگذارید؟
صدای زنگ دوباره و دوباره در آمدو
شهاب گوشی آیفون را برداشت و گفت چند لحظه صبر کنید لطفا. الان میاد...
یلدا سرخورده از رفتار شهاب غمگین و چادر بسر روی مبل نشست.
شهاب نزدیک آمد و کنارش نشست.
یلدا هول شد اما سعی داشت خود را کمی لوس کند.
شهاب با لحنی که آرام بخش و دلنشین بود گفت من با چادر سر کردن تو مخالف نیستم. ولی موضوع اینه که چادر سر کردن بنظر من
آدابی داره... که اگه بلد نباشی صورت خوشی از بیرون نداره. مخصوصا که تو وقتی با دوستات هستی...(لبخندی زد) و ادامه داد...
شیطون هم میشی. خنده هاتون هم که دیگه گفتن نداره.
یلدا نگاهش کرد . چشمهای مهربان و خندان شهاب همه ی ناراحتی ها را با خود میبرد و از او میگرفت...شهاب ادامه داد
یلدا خانم چادر قداست خاصی داره. کسی چادر سرش میکنه که بهش اعتقاد داشته باشه و همیشه سرش کنه.
اگه هر کسی از روی تفنن چادر سرش کنه و رفتار هایی که در شان یک خانم چادری نیست بکنه بنظر من به افرادی که با
اعتقاد چادر سرشون میکنن توهین کرده. من نمیگم خدای نکرده تو رفتار درستی نداری ها. نه . اصلا منظورم این نیست.
من میگم...(دست زیر چانه ی یلدا گذاشت و مستقیم توی چشمهایش نگاه کرد)...من میگم تو خیلی خوشگلی با چادر خوشگلتر
هم شده ای . اینطور من معذبم. اما اگه قرارت خیلی برات مهمه ...این دفعه اشکال نداره. به شرط اینکه فقط خودم ببرمتون.
زبان یلدا بند آمده بود . طاقت نداشت. نه . دیگر طاقت آنهمه خودداری نداشت. برق تحسین و تشکر شادی و امید در نگاه سیاه یلدا
موج میزد و ناباورانه شهاب را مینگریست. شنیدن این حرفها مخصوصا جملات آخر برای او از دهان شهاب بی شباهت به واقعی
شدن یک رویا و آرزویی محال نبود.
شهاب چادر را که روی شانه های یلدا افتاده بود روی سرش انداخت و گفت پاشو الان صدای دوستات در میاد.
دقایقی بعد هر دو از خانه خارج شدند. ساسان به محض دیدن آنها از اتومبیلش پیاده شد.
شهاب دست مردانه ای به او داد و احوالپرسی گرمی کرد و بعد با لحن دلپذیری گفت امروز اگه اجازه بدین خانمها
رو من میرسونم.
شهاب آنقدر آمرانه گفت که ساسان توانی برای مقاومت نیافت. فرناز و نرگس نیز شگفتزده از اتومبیل پیاده شدند.
شهاب در جلو را برای یلدا باز کرد و همگی سوار شدند. هر کدام از آنها به نوعی وضعیت پیش آمده را باور نداشتند.
قیافه های شان با چادر کمی خنده دار بنظر میرسید. مخصوصا فرناز که اصلا چادر سر کردن را بلد نبود.
توی راه بودند که کامبیز به شهاب تلفن زد. شهاب هم برای او شرح داد که به امامزاده صالح میروند و قصد آمدن بشرکت
را ندارد. کامبیز که گویی تحمل دوری او را نداشت با اصرار خواست تا جایی منتظرش بمانند که او هم بیاید.
نزدیک امامزاده همگی پیاده شدند . چادر سر کردن فرناز واقعا دیدنی بود و یلدا تازه معنی حرفهای شهاب را میفهمید.
تا فرصتی یافتند سه تایی دور هم حلقه زدند. نرگس گفت چی شده . چرا شهاب اومد؟
یلدا گفت بعدا براتون تعریف میکنم. و زیر کانه خندید و گفت چقدر خدا دوستم داره.
نرگس گفت چقدر با چادر ماه شدی.
یلدا خندید و گفت فکر کنم بخاطر این چادر همراهمون اومد.
فرناز گفت پس برو به جون من دعا کن.
نرگس گفت تو فعلا آدامست رو در بیار . آبرومون رفت.
یلدا گفت آره فرناز آدامس رو در بیار و موهات رو هم یک کمی بکن توی چادر.
فرناز غر زد آه...بابا کی گفت چادر سرمون کنیم.
نرگس گفت چه زود نذرت رو یادت رفت.
یلدا گفت حالا این نذر واسه چیه؟
فرناز جواب داد محمد.
یلدا گفت خب این که معلوم بود باقی اش؟
فرناز گفت آخه به ساسان زنگ زده و گفته میخواد باهاش حرف بزنه. منم نذر کردم درباره ی من باشه.
یلدا خندید و گفت خوش بحالت. حالا کی میخواد حرف بزنه؟
فرناز جواب داد امشب میاد. البته گفته شاید...
شهاب دستی به موهایش کشید و در چند قدمی دخترها ایستاد و یلدا را صدا کرد.
یلدا خرامان خرامان قدم برمیداشت. چون به چادر عادت نداشت. وقتی نزدیک شهاب شد هر دو بهم لبخند میزدند و گویی
هر دو به یک چیز فکر میکردند.
شهاب چشمها را جمع کرده بود تا آفتاب اذیتش نکند به یلدا گفت شما برید توی حرم. من اینجا منتظر کامی میمونم.
ماشین هم نمیاره.
باشه . شهاب تو زیارت نمیکنی.
چرا. صبر میکنم تا کامبیز بیاد. یک ساعت برای زیارت شما خوبه؟
آره. پس یک ساعت دیگه همین جا باشیم.
یک ساعت دیگه همین جا.
دخترها ریز ریز میخندیدند و قدم برمیداشتند. فرناز که چادر را زیر بغل زده بود. با آن قد بلندش طوری قدم برمیداشت که
همه توجه شان به او بود.
یلدا گفت فرناز توی زندگیم صحنه ای به این مسخره گی ندیده بودم . تو رو خدا چادرت رو زیر بغلت نگیر.
نرگس هم گفت خدا رحم کرد خودمون نیومدیم والا هرگز به مقصد نمیرسیدم.
فرناز گفت خوبه حالا . نه که شماها مادر بزرگید. خوب بلدید چادر سر کنید.
خنده کنان هر سه وارد حرم شدند در حالی که دل یلدا بیرون از حرم در تپش بود .
نماز خواندند و دعا کردند و حرف زدند...
یلدا مدام ساعت میپرسید تا بالاخره گفت بچه ها زودتر راه بیافتید . الان شهاب میاد و منتظر میمونه.
اما در محوطه ی بیرون امامزاده اثری از شهاب و کامبیز ندیدند.
نرگس گفت یلدا مثل اینکه زود اومدیم.
فرناز گفت بس که خانم هول تشریف دارند. میترسه شهاب جونش مثل شهاب آسمونی یکدفعه محو بشه.
یلدا گفت آخه خودش گفت یک ساعت دیگه .
نرگس گفت اوناهاش آقا کامبیز هم همراهشه.
فرناز گفت آخی بچه مون رفته زیارت . شاید نماز هم خونده. یلدا خدا نکشتت. بچه از دست رفت.
شهاب و کامبیز پیش آمدند . بعد از سلام و احوالپرسی گرم کامبیز با دخترها و نگاه تحسین آمیز کامبیز به یلدا شهاب گفت
خب خانمها چه برنامه ای دارید؟
نرگس با خجالت لبخندی زد و گفت آقا شهاب ما مزاحم شما شدیم. ببخشید.
شهاب با تواضع و ادب خاصی گفت اختیار دارید. خانم . خواهش میکنم. در واقع این من بودم که مزاحم شما شدیم.
میدونم که توی برنامه تون جایی برای من نبود.
کامبیز با خنده گفت تازه موش توی سوراخ نمیرفت .جارو به دمش میبست(به خودش اشاره کرد)ا
دخترها زدند زیر خنده.
شهاب گفت حالا از شوخی گذشته اگر برای گردش و دیدن پاساژها و خرید و این چیزها میخواهید این اطراف رو بگردید.
شما راه بیافتید ما هم پشت سرتون میاییم.
دخترها راه افتادند و شهاب و کامبیز پشت سرشان. اما بعد از دقایقی شهاب کنار یلدا قرار گرفت و از جمع عقب ماندند.
یلدا که با چادر وقار و زیبایی خاصی پیدا کرده بود سعی میکرد خود را از پشت شیشه ی مغازه ها ببیند و هر بار که شهاب را
در کنارش میدید قلبش تندتر میزد و لبخند روی لبهایش مینشست.
شهاب کنار گوشش گفت چیزی لازم نداری؟
یلدا خندید و گفت نه.
شهاب کنار یک مغازه ی شال فروشی ایستاد و کامبیز را صدا کرد وگفت ما اینجاییم .شما آهسته تر برید.
کامبیز در کنار نرگس و فرناز میرفت و صحبت میکرد. فرناز با دیدن مغازه ای که گردنبند های چوبی میفروخت به ذوق آمد
و داخل مغازه شد و یک گردنبند چوبی که صورت یک آدم بود خرید. نرگس هم یک قاب خطاطی شده خرید و کامبیز نیز یک
دستبند چوبی زیبا انتخاب کرد و خرید. شهاب و یلدا هم از مغازه ی شال فروشی بیرون آمدند. در حالی که برای یلدا شال زیبایی
خریداری شده بود . گروه به هم پیوستند.
کامبیز لبخند زنان گفت خب . اگه گرسنه اید...جور شکمهای گرسنه با من.
همگی به رستوران رفتند . یلدا در شگفتی میدید که تمام حواس شهاب فقط به اوست. در فرصتی که دخترها دوباره گرد هم
جمع شدند فرناز با شادمانی گفت یلدا به خدا این شهاب عاشقته. ندیدی چطوری فقط حواسش به توست؟
نرگس هم گفت منم توی نگاهش بتو یک چیزی میبینم. چیزی که واقعا گفتنی نیست.
آنها بعد از خوردن غذا و گردش و شوخیهای کامبیز و گاه شهاب خاطره ی خوشی از آنروز در دلهاشان ثبت کردند.
هنگام بازگشت کامبیز جلو نشست و یلدا هم به دوستانش ملحق شد. شهاب آیینه را طوری تنظیم کرد که با هر بار نگاه به
آن فقط یلدا را میدید. یلدا هم که وسط نشسته بود با هر دفعه ای که سر بلند میکرد
چشمهای شهاب را میدید که غافلگیرش میکنند.
فرناز و نرگس با اینکه عقب نشسته بودند و کنار یلدا مدام با کامبیز صحبت میکردند و این فرصت بهتری برای یلدا و شهاب
بود که حواسشان فقط به هم باشد. گویی هیچوقت پیش هم نبوده اند و فرصتی یافته اند که به زود ی از دست خواهد رفت.
کامبیز شیطنتش دوباره گل کرد و دلش خواست کمی سر به سر آنها بگذارد.
نگاهی به شهاب و بعد هم به عقب انداخت و با لحن خاصی گفت آقا شهاب خیلی ساکتی؟یلدا خانم شما هم همینطور.
فرناز گفت فعلا انگار کارهای مهمتری بجز حرف زدن هست. و بلند خندید.
یلدا که صورتش گل انداخت با آرنج به پهلوی فرناز کوبید.
کامبیز هم که لبخند بر لب داشت در ادامه گفت آخه راستش من نگران خودم هستم. و در حالی که به شهاب اشاره میکرد
گفت به تنها جایی که حواسش نیست رو به روشه.
شهاب لبخند زد(از همان لبخندها ی خاصی که یلدا برایش ضعف میکرد) و گفت کامی دهنت رو ببند. میخوام یک آهنگ گوش کنیم.
و به دنبال نوار خاصی گفت و نوار را گذاشت و صدایش را زیاد کرد.
کامبیز بلند گفت قابل توجه بعضی ها حواستون که هست؟ آهنگش خاصه.
همگی از طعنه کامبیز خندیدند اما شنیدن یک آهنگ زیبای ایرانی با شعری دل انگیز آنقدر لذت بخش بود که همگی ناخواسته سکوت کردند.
دو تا چشم رطب داری از عشق همیشه تب داری
چشات از جنس مرغوبه چقدر حال چشات خوبه

نگاهشان هنوز بهم بود. یلدا با خود گفت چقدر خوب شد کامبیز بدون اتومبیلش آمد.
آنشب هم گذشت و وقتی بخانه رسیدند شهاب به اتاقش رفت و دیگر بیرون نیامد. اما یلدا احساس بهتری داشت. بعد از آن شب گویی
یکجور اطمینان از آینده در دلش جوانه زده بود. جوانه ای که با هر رفتار و هر نگاه شهاب شاخ و برگ تازه ای میگرفت و امیدوارانه
تنها به شکفتن می اندیشید.
روز تولد شهاب نزدیک بود و یلدا از مدتها قبل به فکر آنروز در دلش نقشه میکشید. دوست داشت شهاب را غافلگیر کند.
مثل توی فیلمها ی سینمایی.. وقتی پیش نرگس و فرناز بود مدام از شهاب و روز تولدش حرف میزد و از آنها ایده میخواست.
دلش میخواست هدیه اش منحصر بفرد باشه . چیزی که شهاب فکرش را نکند . واقعا سخت بود که برای شهاب هدیه بخرد.
زیرا شهاب بهیچ چیزی نیاز نداشت.
یلدا بفکر چیزی بود که همیشگی باشد و تا شهاب آنرا دید به یادش بیافتد. روزهایش رنگ دیگری بخود گرفته بودند.
رنگی که بوی زندگی و عشق میداد.حالا دیگر فرناز و نرگس مدام به او امید میدادند و در ابراز علاقه کردن او را تشویق میکردند.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58133


    :: بازدید امروز :: 
    33


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا