بچگی


89/2/23 ::  7:15 عصر



یلدا همانطور که گفته بود یک ربع زودتر کلاس را ترک کرد و بعد از دو دقیقه نیز سهیل به او ملحق شد.

هر دو با هم از دانشکده خارج شدند.

سپیده که بیرون از دانشکده با چند تا از بچه ها مشغول صبحت بودند . برای یلدا دستی تکان داد.

سهیل اتومبیل را روشن کرد و پیاده شد تا در را برای یلدا باز کند. یلدا سوار شد و سهیل اتومبیل را از

محوطه ی خارجی دانشکده بیرون آورد و وارد خیابان اصلی شدند. گوشه ای اتومبیل را متوقف کرد یک لحظه

دستهایش را روی فرمان گذاشت و نگاهی به یلدا انداخت. گویی موهبتی الهی نصیبش شده . آهی کشید

و سری تکان داد...لبخند زد و گفت باورم نمیشه.

یلدا نگاهش کرد. انگار از دلش خبر داشت. اما خونسرد پرسید چی رو؟

اینکه بعد از سه سال راضی شدی سوار ماشین من بشی. (و دوباره خندید و اتومبیل را راند.)ا

یلدا ساکت نشسته بود و در دل میگفت چی میشد بجای تو شهاب اینطور از بودنم لذت میبرد و خوشحالی میکرد.

سهیل آهنگ شادی گذاشت و صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت.

اذیتتون که نمیکنه؟

یلدا لبخندی زد و گفت نه خوبه.خب بهتره دیگه صحبتهاتون رو شروع کنید. چون من باید زودتر به خونه برم. دیرم میشه.

سهیل گفت من میخواستم بریم جایی دنج پیدا کنیم و یک چیزی هم بخوریم.

ولی یلدا گفت نه...نه. ممکنه کسی ما رو با هم ببینه خوب نیست. خواهش میکنم همینجا حرف بزنیم.

سهیل گفت اینطوری که خسته میشین. ولی خب هرطور که شما راحتین. باشه همینطوری حرف میزنیم.

و در ادامه چهره ی شرمگینی به خود گرفت و گفت راستش یلدا خانم خودتون که میدونید من چند با ر

مزاحم پدرتون شده ام اما ایشون هر بار گفته اند که باید نظر خود شما رو جلب کنم.

خب شما هم که اوایل خیلی عصبانی میشدید و بعد هم بی تفاوت شدید. همیشه هم بهانه ای برای صحبت

نکردن با من داشتین. خودتون باید بهتر بدونین که من به شما علاقمندم. با خانواده ام خیلی صحبت کرده ام

و همه در جریان هستند. برادر بزرگترم هم شما رو از دور زیارت کرده اند. من دو تا برادر و یک خواهر دارم که

همگی ازدواج کرده اند . البته خواهرم عقد کرده. در واقع خانواده ام شما رو دورادور میشناسند.

سهیل توضیحاتی راجع به خانواده اش شغل پدر و برادرهایش محل زندگی و محل کار آنها داد.

خلاصه بطور کلی یک شرح حال تقریبا کامل از خود و خانواده اش به یلدا عرضه کرد.

یلدا که دیگر حوصله ی شنیدن نداشت گفت چرا من رو انتخاب کردی؟

سهیل خنده ای کرد و گفت نمیدونم از همون اوایل که توی کلاس ها میدیدمتون ازتون خوشم اومد.

شاید بخاطر چهره تون ... گاهی وقتها مثل بچه ها شیطون میشین و گاهی وقتها واقعا حساب میبرم.(و خندید)ا

سهیل با ساده ترین جملات به راحتی احساسات خود را برای یلدا بازگو کرد. یلدا نیز با این که از قبل هم او

را میشناخت تحت تاثیر سادگی او قرار گرفت و بیاد حرف حاج رضا راجع به سهیل زده بود افتاد که میگفت

پسر ساده و صادقی بنظر میرسه.

سهیل ادامه داد یلدا خانم من خیلی حرف زدم . حالا شما یک چیزی بگین.

و بنرمی اتومبیل را در گوشه ی دنجی متوقف کرد.

یلدا لبخند کم رنگی زد و گفت خب راستش آقا سهیل اگر من پیشنهاد شما رو قبول نکنم چی میگین؟

رنگ از روی سهیل پرید. اما سعی کرد لبخند داشته باشد و تته پته کنان گفت خب ...خب . نمیدونم. اما

تو رو خدا این رو نگین. داره قلبم وای میسته.

یلدا جدی پرسید. فکر میکنید چقدر به من علاقه دارید؟

سهیل نگاه عسلی اش را به یلدا دوخته بود و پشت لبش قطرات ریز عرق جمع شده بود . موهای بلوندش زیر نور

آفتاب برق میزد. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت از این همه وقت که به انتظار صحبت کردن با شما

در این زمینه نشسته ام خودتون باید بفهمید که چقدر بهتون علاقه دارم. راستش هر روز به عشق دیدن شما

سر کلاس میام. توی هر لحظه فقط به شما فکر میکنم.

یلدا گفت میدونستی یک سال از من کوچکتری؟

سهیل گفت میدونم اما چه اهمیتی داره؟ برای شما مهمه که حتما مرد بزرگتر باشه؟

یلدا سوال سهیل را با سوال دیگری پاسخ داد. براتون علاقه ی من مهمه یا نه همین که خودتون به من علاقمندید کافیه؟

سهیل گفت خب معلومه که خیلی دلم میخواد شما هم به من علاقه داشته باشید.اما به شما قول میدم که

اگر پیشنهاد من رو قبول کنید هر کاری حاضرم بکنم تا خوشبخت باشید.

یلدا نگاه سردی به سهیل انداخت . نگاهش چرخی خورد و از پنجره بیرون رفت و بهمان سردی نگاهش گفت

اگر عاشق نباشم چطوری خوشبخت میشم.؟

سهیل ساکت بود...یلدا هم.

یلدا سهیل را درک میکرد چون خودش هم عاشق بود. هرچند که عشق خود به شهاب را با هیچ عشقی در

دنیا یکی نمیدانست اما بهر حال سعی میکرد سهیل را بفهمد. بنابراین میدانست این لحظات برای سهیل بسختی

میگذرد . بهمین علت سعی کرد جملاتی انتخاب کند تا تحملش راحتتر باشد و گفت آقا سهیل من میخواهم باهاتون

صادق باشم...(لحنش ملایم و مهربان بود) من برای عشق شما و ابراز علاقتون به من احترام قائلم و معتقدم هر

کسی اونقدر خوشبخت نیست که بتونه عاشق بشه. یعنی عشق رو عین خوشبختی میدونم و مثل خیلی ها

که میگن اعتقادی به عشق ندارن و میگن عشق واقعی به هیچ وجه وجود نداره نیستم.

در این مدتی که با هم توی دانشکده بودیم هیچ رفتار زننده یا حتی سبکی از شما ندیده ام . اما راستش توی

شرایط خیلی بدی هستم. شرایطی که نمیتونم زیاد براتون توضیح بدم و فقط میخوام این رو بدونین که احساس من نسبت

بشما مثل احساس شما نسبت بمن نیست.

سهیل خنده ی عصبی و عجولانه ای کرد و گفت اینرو که میدونستم.

حقیقت اینه که من عاشق شما نیستم. اما دلم میخواد زندگیم رو با عشق شروع کنم. مطمئن باشید اگر بخوام

زندگی رو بدون عشق با کسی شروع کنم و منتظر عشق بعد از ازدواج باشم حتما بشما جواب مثبت میدم.

یعنی شما میخواین صبر کنید و ببینید عاشق کسی میشین یا نه؟

یلدا لبخند زد و گفت فقط شما دو ماه به من فرصت بدین. من بعد از دو ماه جواب قطعی رو بهتون میدم. البته اگر

دوست دارید که صبر کنید والا من نمیخوام بقول معروف شما رو سر کار بذارم.

هر قدر که شما بخواین صبر میکنم.

توی این مدت شما هم جدیتر فکر کنید . مطمئنم که لیاقت شما کسی است که قدر عشق و محبتتون رو بدونه و

من خودم رو سرزنش میکنم اگر در کنار شما باشم و نتونم جواب محبتتون و عشقتون رو بدم.

نگاه سهیل غمگین بود و از شادی ابتدای دیدار خبری نبود...

یلدا خانم شما کس دیگه ای رو دوست دارید؟

یلدا نگاه خجالت زده اش را به سهیل دوخت و گفت دو ماه دیگه فرصت بدین.

سهیل سری تکان داد و گفت باشه. من صبرم زیاده. و بعد مردد پرسید یلدا خانم این دو ماه بخاطر برادر فرناز خانم نیست؟

یلد نگاهش کرد و گفت نه . بخاطر اینه که هردومون بیشتر فکر کنیم . من به این فکر کنم که باید زندگیم رو بدون عشق

شروع کنم و شاید تا آخر عمرم هم از نعمت عشق بی نصیب باشم و شما هم فکر کنید این همه عشقی که دارید

رو چه طوری خرج یک نفر مثل من بکنید و خسته نشین. درضمن یک مسائلی هم هست راجع به خانواده ام

که فکر میکنم بعد از این مدت اگر به نتیجه رسیدیم براتون باز گو کنم بهتره.

سهیل نگاهش بوی کنجکاوی گرفت و گفت اگه راجع به مادرتون...

یلدا وسط حرفش پرید و گفت نه.فقط راجع به مادرم نیست.

اتومبیل روشن شد و آنها حرکت کردند. یلدا نزدیک خانه ی شهاب پیاده شد و از سهیل که قیافه اش جدی شده بود

خداحافظی کرد.

نمیدانست چرا آنهمه غمگین است. نگاه ملتمسانه ی سهیل را نمیتوانست فراموش کند . توی دلش گفت

ای کاش هرگز شهاب رو ندیده بودم. اونوقت چه راحت تصمیم میگرفتم.

یلدا غرق در افکارش بود و نمیدانست چرا اشک میریزید. آیا بخاطر سهیل بود؟ یا بخاطر خودش. شاید هم بخاطر

شهاب بود. باز به یاد شهاب افتاد و با خود گفت وای خدایا دارم میترکم. خیلی وقته که ندیدمش. و دوباره

اشک ریخت.

گویی فقط با اشک ریختن احساس سبکی میکرد. هوا سردتر شده بود و آفتابی در کار نبود . باز دلش گرفت.

بسر کوچه که رسید به محض اینکه داخل کوچه ی خودشان پیچید اتومبیل شهاب را جلوی در خانه دید.

قلبش به تپش افتاد. سهیل از یادش رفت. دستی به مقنعه برد و موها را مرتب کرد اشکها را پاک کرد و آیینه ی

کوچکش را از جیب پالتویش بیرون کشید و نگاهی به خود انداخت. زیاد راضی نبود اما دوباره به اتومبیل نگاه کرد

وای...شهاب هم توی اتومبیل بود. احساس میکرد دلش پیچ میزند. چقدر غافلگیر شده بود. چقدر دلش برای

او تنگ شده بود .چقدر دوستش داشت و چقدر عاشقش بود.

نزدیکتر آمد . اما در یک لحظه تصمیم گرفت بدون توجه به او و اتومبیلش در را باز کند و وارد خانه شود و با خود

گفت آره همینه باید بی تفاوت باشم. و با این تصمیم بدون نگاه به اتومبیل کلید را از کیفش بیرون آورد .

دستش میلرزید. خواست در را باز کن که صدای باز شدن در اتومبیل آمد. سعی کرد اصلا پشت سرش را نگاه نکند.

شهاب از پشت سر صدایش کرد و گفت کجا بودی؟

صدایش عصبانی و لحنش جدی و خشک بود. یلدا برگشت .تمام وجودش لرزه گرفته بود. نگاهش کرد. ریشهایش درآمده

بود و چشمهایش درشتتر و نگاهش با نفوذتر از همیشه که باز یلدا را سوزاند و از خود بیخود کرد.

شهاب نزدیک آمد. بوی دل انگیزش توانی برای پاهای ناتوان یلدا باقی نمیگذاشت. دلش میخواست همانجا بشیند.

طاقت اینطور غافلگیر شدن را نداشت.

شهاب جدیتر پرسید گفتم کجا بودی؟

یلدا که سعی میکرد حرفهای او را بشنود گفت خب سر کلاس بودم دیگه .

کی تعطیل شدی؟

یلدا فکری کرد و گفت یک ساعت پیش.

شهاب چشمها را تنگ کرد و گفت فرناز و نرگس که میگفتند زودتر رفتی. رفتی که کتاب بخری؟

یلدا که تازه متوجه شده بود به خود گفت وای پس درست حدس زده بودم شهاب ساعت سه اونجا بوده. و احساس خوبی پیدا کرد.

آره رفتم کتاب بخرم.

کو ؟ کتابت کو؟

پیداش نکردم.

با کی رفتی؟

یلدا نگاهش کرد و سر به زیر انداخت و گفت با هیچ کس.

شهاب عصبی جواب داد باور کردم. و کلید را از دست یلدا گرفت و در حالی که در را باز میکرد گفت برو تو.

مثل اینکه آقا سهیل قصه های سوزناکی برات تعریف کرده. برو آبی به سر و صورتت بزنم.

یلدا رنجیده خاطر نگاهش کرد و پله ها را دو تا یکی بالا رفت.

شهاب کلافه نشان میداد. نگاهش آمیخته از خشم و رنج بود و صورت برافروخته اش یلدا را بیقرار میکرد.

بالای سر یلدا که روی مبل نشسته بود ایستاد و پرسید با اجازه ی کی سوار ماشین این پسره شدی؟

لحنش سرد و با تحکم بود و طوری حرف میزد که گویی تنها مالک یلدا اوست و حسی که در دل یلدا بوجود آمد

خوب بود و با خود گفت چرا از عتاب و خطابهای او رنجیده نمیشم. شاید فکر میکرد این هم نوعی اهمیت دادن

است و بیاد این بیتی که خیلی وقت پیش شنیده بود افتاد



عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد



یادش رفته بود شهاب آنجاست.

شهاب محکمتر از قبل در حالی که به خودش فشار میاورد تا صدایش به فریاد تبدیل نشود پرسید ازت پرسیدم کی بهت

اجازه داد سوار ماشین اون لعنتی بشی؟

یلدا نگاهش کرد و گفت خودت.

شهاب که صدایش از خشم دورگه شده بود و رگ گردنش متورم .فریاد زد من کی همچین غلطی کردم؟ هان؟

یلدا دلش نمیخواست مقصر جلوه کند . لحظه ای بخود گفت چرا کوتاه بیام؟

رفتار شهاب لجبازی او را تحریک میکرد. برای همین او هم صدایش را بالا برد و گفت تو مگه خودت نگفتی بهش فکر کنم؟

هنوز تکلیفت با خودت روشن نیست. لحظه به لحظه نظرت عوض میشه. اون وقت سر من فریاد میکشی؟

یلدا این را گفت و از روی مبل برخاست تا به اتاقش برود اما شهاب خشمگین دست او را گرفت و بسوی خود کشید.

باز هم نفسها حبس شدند. شهاب خیره خیره نگاهش میکرد.لحظه ای در سکوت گذشت. سپس شهاب گفت تا وقتی

اسمت توی شناسنامه منه اجازه نمیدم از این غلطا بکنی. از خشم میلرزید...یلدا ترسید . فکر نمیکرد این موضوع تا این

حد عصبانیت به همراه داشته باشد. اما خواست باز سعی کند موضع خود را حفظ کند. برای همین او هم با لجاجت

گفت تو خودت گفتی.

شهاب در حالی که محکم تکانش میداد گفت من فقط گفتم بهش فکر کن نگفتم...

یلدا بغض کرد. شهاب از پشت حصار اشکهایش لغزان شده بود. اشکها راه گرفتند. با تمنا نگاهش میکرد. چقدر دوستش

داشت آنقدر که زجری که در نگاه او بود بیشتر عذابش میداد و در دل میگفت خب حرف بزن و بگو که تو هم دوستم داری...بگو

که نمیخوای به هیچ کس دیگه ای فکر کنم. لعنتی بگو دیگه . اما شهاب فقط نگاهش میکرد. دستش را طوری رها کرد که یلدا روی مبل

رها شد... و شهاب او را ترک کرد.

یلدا غمزده دقایقی بیحرکت روی مبل نشسته بود و حتی نمیدانست به چه فکر کند. بخاطر رنجی که شهاب میکشید غمگین بود

بخود گفت یعنی فقط یک تعصب مردانه ی محض است یا عشق؟

صدای زنگ تلفن او را وادار کرد که با اکراه گوشی را بردارد. از شنیدن صدای نرگس جان گرفت که میگفت الو...یلدا.

سلام نرگس .

سلام . خونه ای ؟ کی اومدی؟

نرگس ... توی خیابونی؟صدا زیاد میاد.

آره با فرنازم حوصله نداشتیم بریم خونه . دلمون شور تو رو میزد. ...رفتیم تا انقلاب کتاب بخریم...

صدای فرناز که معلوم بود کنار نرگس سرش را به گوشی نزدیک کرده بود آمد که گفت بیشعور . تو رفتی شهاب اومد.

راستی .شهاب با شماها حرف زد نرگس؟

چیه صدات گرفته؟ آره شهاب اومد . ندیدیش؟

چرا دیدمش . کلی باهام دعوا کرد. شما گفتید با سهیل رفتم؟

نه بابا ما گفتیم رفتی کتاب بخری.سپیده گفت که دیده با سهیل رفتی.

سپیده اونجا چیکار میکرد؟

چه میدونم. توکه رفتی اومد توی کلاس و پیش ما نشست.

فرناز فریاد زد شهاب اومد...

نرگس در حالی که به او تذکر میداد گفت ا... بابا بهش گفتم دیگه.

دیوونه ها یکی تون حرف بزنید.

آره آنقدر عصبانی بود یلدا.

کی عصبانی بود؟

ای بابا خب شهاب دیگه .

آهان چی گفت؟

وقتی سپیده گفت که با سهیل رفتی باور کن من از چشماش ترسیدم. کارد میزدی خونش در نمی اومد...

فرناز با خنده فریاد زد اما شمشیر میزدی حتما در میاومد.

یلدا که عصبانی شده بود و خنده اش نیز گرفته بود گفت نرگس اون رو خفه کن.

ولش کن تو بگو چی شد؟ با سهیل حرف زدی؟

آره بعدا میگم چی شد.

فرناز گفت نرگس شبه. بقیه اش رو بذارید برای فردا...

یلدا پرسید نرگسی فردا که کلای نداریم.

آره . ولی این دیوونه نذر کرده بریم امامزاده صالح البته نذر کرده با چادر بیاد. تو هم همینطور .

من برای چی؟

خب انطوری هر سه مون چادری میریم .بهتره.

یلدا خنده اش گرفت. حتی از تصور اینکه فرناز چادر سرش کنه مسخره اش میامد چه برسد به واقعی شدن این موضوع.

ببین فردا کی؟

صبح میریم. ناهار رو هم اونجا میخوریم.

ببین به فرناز بگو که ساسان رو نیاره.

خب پس چه جوری بریم.ساسان فقط ما رو میرسونه. این همین طوری نمیتونه راه بیاد . فکرش رو بکن فردا با چادر چه جوری

میخواد بیاد. ساسان باشه بهتره.

نذر بخاطر محمده؟

حتما دیگه. شما دو تا تمام ناراحتی هاتون حول محور مردها میچرخه . قبلا که گفته بودم.

یلدا می خندید و میگفت خفه شو تو دیگه پررو...

فرناز توی گوشی داد زد یلدا چادر یادت نره. خداحافظ.

نرگس هم گفت خداحافظ. یلدا جون تا فردا...

یلدا که گوشی را گذاشت احساس خوبی داشت و از اینکه برنامه ی عجولانه ای برای فردا ریخته بود خوشحال بود.

چقدر گرسنه بود. به آشپزخانه رفت و روی میز غذاخوری نایلونی را دید که داخلش ساندویچ بود. یلدا با خود گفت

شاید شهاب آنرا برای خودش خریده و بعلت عصبانیت نخورده...

با این فکر آن را برداشت و گاز بزرگی زد و با خود گفت چقدر خوشمزه است.
__________________


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58133


    :: بازدید امروز :: 
    33


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا