سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/23 ::  7:19 عصر

هفتم اسفند ماه بود. دیر وقت بود . شام خوشمزه ای که درست کرده بود رویاجاق گاز هنوز انتظار میکشید اما شهاب نیامده بود و یلدا با خود فکر کردحتی این شب را هم از من دریغ کرد.
با اینهمه در اتاقش مشغول جمع آوری لوازمش شد. صدای بسته شدن در را شنید وصدای پرت کردن کلید روی میز . در را باز کرد وبیرون آمد. شهاب خسته وژولیده بود. سلام کردند و شهاب خود را روی کاناپه رها کرد.
یلدا پرسید چای میخوری؟
شهاب نگاهش کرد و گفت مرسی.
شام خوردی؟
نه. اما اشتها ندارم.
باشه . غذا رو میذارم توی یخچال هر وقت خواستی گرمش کن.
یلدا رفت تا چایی بیاورد و لحظه ای بعد با سینی چای بازگشت. دلش میخواستاین آخرین شب را در کنار او بنشیند . اما شهاب دست دراز کرد تا چایی رابردارد چیزی در انگشتش درخشید و برق آن آتش به جان یلدا انداخت.
دیگر نفهمید چگونه آنجا را ترک کرد و دوبار در اتاق خود را زندانی یافت.خشم .نفرت وعمق حقارت چنان بر جانش نشست که توان حرکت نداشت. لحظه ای بخودآمد که تمام لوازمش را جمع کرده بود . باخود گفت خدایا ممنونم که همه یتردیدها رو از
من گرفتی. حتی توان گریستن نداشت. نمازش را خواند و سعی کرد بخوابد. اماتا صبح جان بر لب آورد . تمام تنش پر از درد بود و دلش پراز نفرت.
صبح شهاب زوتر از همیشه رفت . این حس که حالا وقت رفتن رسیده برایش هیجان و اضطراب میاورد . به خانه ی فرناز
زنگ زد و ساسان جواب داد و گفت یلدا خانم تا یک ساعت دیگه اونجا هستیم. شما آماده اید؟
بله . دیگه کاری نمونده.
گوشی را گذاشت . به کمد لباسهایش نگاه کرد. پالتوی شیری رنگ را برنداشت.هیچکدام از لوازمی را که شهاب برایش خریده بود را برنداشت. فقط عکس هایروز عقدشان را برداشت. خواست نامه ای برای شهاب بنویسد. اما تنها به چندجمله اکتفا نمود.

شهاب .
زمان زیادی به پایان پرده ی آخر باقی نمانده و پیکر ناتوان من خسته تر و ناتوان تر از ادامه ی
بازی. پس حذف میشوم.... خداحافظ.
یلدا .

یلدا نامه را روی میز گذاشت . ساعتی بعد همه چیز رو به راه بود. لوازمیلدا درون وانت چیده شد و خودش تنها در آپارتمان شهاب نگاهی به اطرافانداخت.
گویی هر جا شهاب را میدید . به اتاق شهاب رفت و برای آخرین بار عطر خوش او را به
جان کشید و در حالی که اشکها او را بیتاب کرده بود و خانه را ستاره باران میکردند بالاخره دل کند و با خانه ی شهاب
برای همیشه خداحافظی کرد. در را بست و پله ها را افتان و خیزان پایین آمد. دل هزار تکه اش در جای جای خانه بجا ماند.
فصل63

دخترها مشغول چیدن بودند.
لیدا گفت یلدا جون . من فکر کردم قراره کامیون بیاد که این همه طولش دادی.این چند تا کارتن رو هم که همینطوری
میشد بیاری.
فرناز گفت فضولی نکن.
نرگس گفت یلدا یک چیزی تنت کن. داری میلرزی.
باشه ...باشه. حالا شما فعلا بیاید چند تا چایی بخوریم تا کمی گرم بشیم. لیدا ببین چرا شوفاژ سرده؟
آنها حسابی مشغول بودند. شاید هم وانمود میکردند که خوشحال و خندان سرشان بکار گرم است.
ساسان پشت در بود. یلدا را صدا کرد و گفت یلدا خانم الان شوفاژها گرم میشن. لطفا بیاین غذاها رو بگیرین.
آنروز همه ناهار میهمان ساسان بودند. لیدا دختر شوخ طبع و خوشی بود و مدام سر به سر ساسان میگذاشت.
ساسان هم سرخ میشد. تا عصر همه چیز آماده و چیده شده بود. آنها فقط دو اتاق و آشپزخانه داشتند.
خانه ی کوچک و دنجی بود . اما به محض رفتن فرناز و نرگس یلدا احساس دلتنگی کرد . لیدا هنوز مشغول چیدن
کمدش بود و عکسهای مختلف از هنرپیشه های ایرانی و خارجی را به کمدش میچسباند.
یلدا به اتاقش رفت. فرناز برایش فرش آورده بود و یک دست رختخواب. نرگس هم آیینه ی بزرگ همراه دو قفسه ی
فلزی برای گذاشتن کتابهایش آورده بود.
غروب شده بود و این اولین غروب تنهایی او بعد از مدتها بود و چه سخت بود و چه افسرده و گریان.
دلش بشدت میتپید. گویی از همان لحظه دلش برای دیدن شهاب تنگ شده بود. با خود گفت من چیکار کردم؟
الان شهاب میره خونه و میبینه من نیستم. شاید نگران بشه. اینطوری دیگه هیچوقت نمیتونم ببینمش. هیچ امیدی نیست .
حتی ساعت کلاسهام رو عوض کردم . خدایا چه زندگی نکبتی. نه نمیتونم . باید قبل از اومدن شهاب برم خونه.
باید همه چیز رو بهش بگم.
شور و ولوله ای در درونش جوشید. که ناخواسته به سوی درهدایتش کرد. خودش را در آیینه دید. جلو رفت و بصورت
تکیده اش خیره شد.بیاد انگشتری که در دست شهاب دیده بود افتاد .اشک صورتش را پاک کرد و بخود گفت تو بهترین
کار رو کردی. باید فراموشش کنی . مقاومت کن . مقاومت کن. تو میتونی . شهاب رو فراموش میکنم. شهاب...
و باز از یادآوری نامش که چون شهاب آسمانی آتش به قلبش میزد. گریه اش گرفت. جلوی آیینه زانو زد و صورتش
را پنهان کرد و طوری به هق هق افتاد که لیدا سراسیمه خود را به او رساند.
ساعت 8 شب بود. شهاب پله ها را دو تا یکی میکرد. خسته و کلافه بود. دلش میخواست زودتر گرمای خانه را
حس کند. کلید را چرخاند و در را باز کرد.
چراغها خاموش بودند و خانه در سکوت نشسته بود. در حالی که با تعجب چراغهارا روشن میکرد ساعت را نگاه کرد. فکر نمیکرد یلدا نیامده باشد. به اتاقخودش رفت و لوازمش را آنجا گذاشت و با خود گفت امروز که کلاس نداشت.
به آشپزخانه رفت. از اجاق سرد و خاموش معلوم بود که ظهر هم در خانه نبوده.
نگران شد. نگاه عمیقی بر خانه انداخت . گویی چیزی ناراحتش میکرد. در اتاق یلدا بسته بود. بسوی اتاق او رفت و در
را باز کرد. با روشن شدن چراغ چیزی در دلش آوار شد. اتاق تقریبا خالی از لوازم یلدا بود. با عجله در کمدش را باز کرد.
بجز پالتویی که خودش برای او خریده بود چیزی در آن نبود . سرش درد عمیقیگرفت. گویی هنوز نمیدانست چه خبر شده روی تخت نشست و با حیرت نگاهی کلی بهاتاق انداخت و بلند گفت خدایا...خدایا چی شده؟
با دستهای لرزان شماره ی حاج رضا را گرفت . با خود گفت شاید بلایی سر حاج رضا اومده.
پروانه خانم جواب داد .الو.
الو . پروانه خانم . بابا هست.؟
بله .سر نمازند. پسرم خوبی؟
پروانه خانم بابا حالش خوبه؟
بله . ایشون هم الحمدالله خوبند.
یلدا اونجا نیست؟
پروانه خانم با تعجب گفت .یلدا ؟ نه . مگه قرار بود بیاد اینجا؟
به بابا سلام برسونید.
شهاب گوشی را قطع کرد و آشفته و نگران از جا برخاست و به سالن رفت تا دفترتلفن را بیابد وشماره ی نرگس و فرناز را پیدا کند. اما روی میز یادداشت رادید و با عجله آنرا برداشت. بار اول تقریبا چیزی سر در نیا ور د و دوبارهخواند و باز خواند...
چیزی قلبش را چنگ زد و ترسی ناگفته و جودش را پر کرد. نمیدانست چه کند.
عصبی و نگران گوشی را برداشت و نفس عمیقی کشید و شماره ی فرناز را گرفت .
ساسان جواب داد. الو.
الو. سلام. من شهابم.
بفرمایید.حالتون خوبه؟
تشکر . می بخشی. یلدا اونجاست؟


نه خیر. میخواین با فرناز صحبت کنید.
البته . متشکر میشم.
فرناز گوشی را گرفت و گفت الو.
سلام فرناز خانم.
فرناز که خیلی شاکی بود گفت سلام.( و سعی کرد بیتفاوت نشان دهد.)ا
فرناز خانم. یلدا کجاست؟
فرناز با تعجب گفت یلدا؟ مگه خونه نیست.
نه. شما خبر ندارید کجا ممکنه رفته باشه؟ امروز ندیدینش؟
نه خیر . امروز اصلا کلاس نداشتیم. زنگ هم به من نزده.
مرسی . خداحافظی.
شهاب بلافاصله شماره ی نرگس را گرفت . اما باز هم نتیجه نگرفت و تقریبا همان سوال و جوابها تکرار شدو شهاب نگران تر
و عصبی تر. مانده بود چه کند.
ساعت 9.5 شب بود... شهاب از جا برخاست و مثل آنکه فکر ی به سرش زده باشد راهی خیابان شد.
اتومبیل را روشن کرد و با سرعت خود را به در خانه ی کامبیز رساند. دست را روی زنگ گذاشت و پشت سر هم زنگ زد.
کامبیز هراسان دم در ظاهر شد و گفت چی شده؟
شهاب بدون آنکه منتظر شود تا چیزی بگوید او را هل داد و گفت بگو بیاد ببینم.
کامبیز مثل کابوس دیده ها خود را به او رساند و گفت چی شده؟ چه خبره؟
شهاب فریاد زد. بهش بگو بیاد . بخدا هردوتون رو میکشم.
کامبیز فقط متحیر نگاه میکرد. شانس آورده بود که پدر و مادر و خواهرش میهمان خانه ی کیمیا بودند. و الا نمیدانست
چه توجیهی برای رفتار شهاب بیابد؟
شهاب درها را پشت سر هم باز میکرد و سرک میکشید و میگفت یلدا ...یلدا.
کامبیز که تازه پی به موضوع برده بود با نگاهی پیروزمند جلو در ورودی ایستاد و پوزخندی زد و گفت چیه؟
شد اون چه نباید میشد؟
شهاب که آتشفشان در حال طغیان بود با این جرقه به سویش حمله ور شد و او را هل داد.
کامبیز تعادلش را از دست داد و به دیوار خورد. از جا برخاست و حمله ی شهاب را تلافی کرد. یکدیگر را میکوبیدند
و تهدید میکردند.
شهاب گوشه ی لبش خونی شد و کنار پله ها نشست و نفس زنان گفت بگو کجاست؟
کامبیز که دست کمی از او نداشت گفت. نمیدونم. اگه میدونستم هم بهت نمیگفتم. بذار دختره یک نفسی بکشه.
شهاب که چشمهایش خونی بود با لباسهای درهم و موهای ژولیده و نفس نفس زنان پیش آمد و یقه ی کامبیز را
گرفت و از روی زمین بلندش کرد وگفت پس برات متاسفم . چون امشب نمیذارم بخوابی باید پیداش کنیم.
یاالله بجنب. کامبیز گفت خونه ی حاج رضا نرفته؟
نمیدونم . زنگ زدم اما خودم نرفتم.
پس حتما اونجاست. ببینم سراغ دوستاش رفتی؟
به هر دوشون زنگ زدم اما میگن خبر ندارن. کامی بجنب.
کجا بریم؟ تو که میگی به همه جا زنگ زدی. نبوده.
مغزم کار نمیکنه. غیر ممکنه تنها بتونه اثاثیه اش رو ببره.
کامبیز متحیر گفت چی؟ لوازمش رو برده؟
شهاب با حالت عصبی چنگی به موها زد و سیگاری از جیب بیرون کشید و روشن کرد و گفت آره . همه ی لوازمش رو برده.
کامبیز هنوز متحیر مینمود. گفت خب.
شهاب با عصبانیت پک محکمی به سیگارش زد و گفت خب که چی؟
یعنی بی خبر رفته. قبلش بهت هیچی نگفت؟ دیشب با هم دعواتون نشد؟
شهاب فریاد زد کامی من میرم حوصله ی این حرفها ی تو رو ندارم.
سیگار را زیر پایش له کرد و بطرف اتومبیلش دوید.
کامبیز هم درحالی که به دنبالش میدوید و فریاد زد صبر کن الان میام


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58144


    :: بازدید امروز :: 
    8


    :: بازدید دیروز :: 
    36


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا