سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/23 ::  7:19 عصر

روز پنجم اسفند ماه بود. فرناز رو به یلدا گفت یلدا یک خبر عالی برات دارم.
چی شده؟

لیدا رو میشناسی؟ دختر خاله ام.
خب.
بهش گفتم حاضری از بچه های همکلاست جدا بشی و با یلدا خونه بگیری؟
عالی شد... لیدا ... آهان . عاشق مهمونی و این حرفهاست. آره؟
گفت از خدا خواسته اس. مثل اینکه با اونها میونه خوبی نداره.
فرناز با خوشحالی گفت آره . بارک الله. نرگس گفت خب. خدا رو شکر. همه اش ناراحت این بودم که نکنه توی این موقع سال
کسی رو پیدا نکنی.
یلدا برق امیدی در نگاهش درخشید و گفت حالا باید به فکر جای خوب باشیم . لیدا چقدر میتونه بذاره؟
فرناز گفت اون وضعش خوبه.
نرگس گفت حاج رضا کمکت نمیکنه.؟
من نخواستم . بچه ها بجنبید باید یک سر به بانک بزنم. فرناز تو هم یک زنگ به لیدا بزن و باهاش قرار بذار ببینمش.
بچه ها حواستون باشه شهاب و کامبیز و هر کس که به اینها ربط داره نباید چیزی بدونه. هیچ چیز. راستی فرناز با ساسان در باره ی کار صحبت کردی؟
ساسان میگه میتونی بری پیش خودش . اون یک نفر رو لازم داره . هوای تو رو هم داره. حقوق خوبی بهت میده.
یلدا متفکرانه به فرناز نگاه کرد وگفت بذار فکر کنم.
بابا دیگه فکر کردن نداره من که جلوتر بهش گفتم حتما میای.
نه عزیزم. بذار فکر کنم.
نرگس گفت راست میگه که یلدا .ساسان رو که میشناسی هر جایی که نمتونی کار کنی.
یلدا که مجبور بود مکنونات قلبی اش را فاش کند گفت خیلی خب . توضیح میدم. ولی فرناز ناراحت نشی ها.
ببینید . من توی شرایطی ام که حوصله ندارم درگیری های عاطفی برام پیش بیاد. این رو میفهمید؟
نمیخوام پیش ساسان و در تنگاتنگ کاری او کار کن. ساسان رو مثل برادر خودم دوست دارم و نمیخوام همین یک نفر
رو هم از دست بدم.
فرناز گفت خب تو راست میگی . ما اینطوری فکر نکرده بودیم.
میخوام یک جایی راحت باشم و دور و برم مرد و جنس مذکر نباشه.
باشه به ساسان میگم.

فصل 61
روز ششم اسفند ماه فرناز به خونه ی شهاب زنگ زد و گفت الو سلام آقا شهاب یلدا هست؟
شهاب گفت سلام .بله هست.... گوشی لطفا. و یلدا را صدا کرد.
یلدا گوشی را گرفت و گفت الو سلام فری تویی؟
ببین یلدا . توی کتابفروشی کار میکنی؟
یلدا پچ پچ کنان گفت چیکار؟ فروشندگی؟
یک جورایی آره...
یعنی چه جوری؟
توی یک کتابفروشی خیلی بزرگ نیاز به یک فروشنده دارند.
ساسان از کجا میشناسه؟
صاحب کتاب فروشی دوست ساسانه.
باشه باید برم ببینم کجاست..
انقلاب . بین کتابفروشیهایی که توی پاساژه . شاید دیده باشی.
اونجا ممکنه خیلی ها من رو ببینن.
من هم گفتم اما ساسان میگه تو در تماس مستقیم با مردم نیستی. با اینحال خودت باید بری و ببینی. امروز ساعت 3 اونجا باش.
یلدا آدرس را نوشت و خداحافظی کرد.
آنروز سر قراری که گذاشته بود به فروشگاه کتاب رفت و با مدیر فروشگاه که دوست ساسان بود صحبت کرد.
از محیط آنجا خوشش آمد . قفسه های پر از کتاب اورا به هیجان میاورد. فروشگاهی دو طبقه بود.
یلدا قبول کرد مسئول فروش کتب ادبی باشد. جای خوبی بود.
یلدا فکر کرد .طبقه ی دوم گوشه ی دنجی را به کتب ادبی اختصاص داده اند و من هم که فقط اونجا ناظرم و در تماس مستقیم با کسانی که فقط دنبال کتاب ادبی میان هستم. اینطوری احتمالش کمه کسی که ربط به شهاب داره من رو ببینه.
درباره ی میزان حقوق هم با هم به توافق رسیدند . مدیر فروشگاه مرد میانسال و جدی بود و بدون کوچکترین لبخند وظایف یلدا را شرح داد. (با توجه به اینکه یلدا سه روز در هفته کلاس داشت و میتوانست به سر کار برود)ا
فقط یک کار دیگر باقی بود. باید با اساتید دانشگاه صحبت میکرد و ساعات کلاسهایش را تغییر میداد. با این که جدایی از فرناز و نرگس توی کلاسها برای او خیلی سخت بود اما باید اینکار را میکرد. چون اگر شهاب او را در کنار فرناز و نرگس نمیدید بهتر بود.
یلدا با خود گفت یعنی ممکنه اصلا شهاب سراغی از من بگیره؟
به هر ترتیب تصمیمش را گرفته بود که دیگر فکر او را از سرش بیرون کند.
با کمک ساسان و فرناز یک آپارتمان نقلی پیدا کردند و با لیدا دختر خاله ی فرناز آنجا را اجاره کردند. لیدا بسرعت اثاثیه اش را به آنجا منتقل کرد. آپارتمان به خانه ی فرناز نزدیک بود و یلدا از این جهت خوشحال مینمود.
حاج رضا همانطور که گفته بود ماهانه مبلغی به حساب یلدا ریخته بود که حالا یلدا را غافلگیر میکرد. و یلدا با دانستن
اینکه برای تهیه ی پول رهن آپارتمان نیاز به قرض کردن ندارد حاج رضا را دعا گو بود.
آنروز صبح کلاس داشت. آخرین کلاس مشترک با فرناز و نرگس.
فرناز پرسید کی اثاث میبری؟
فردا صبح.
نرگس با حالتی مغموم گفت شهاب که بویی نبرده؟
نه اون فعلا سرش شلوغه. آخر ساله . حساب و کتابهای شرکت تا دیر وقت طول میکشه. خرده فرمایشهای میترا خانم هم روی آن . دیگه وقتی نمیگذاره که اصلا همدیگر رو ببینیم. دیروز اصلا ندیدمش. عروسی اش هم نزدیکه.
فرناز گفت .دیگه باید عادت کنی.
از شنیدن این واقعیت دل همگی به درد آمد. هر سه فقط وانمود میکردند که همه چیز عادی است اما غم در نگاه شان موج میزد.
یلدا گفت بچه ها دیگه سفارش نکنم. بهیچ احدی آدرسم رو ندین. بگین اصلا از من خبر ندارین و بیخبر گم شده ام.
نرگس سری تکان داد و گفت مطمئن باش.
فرناز هم گفت خیلی دلم میخواد شهاب خان سراغت رو از من بگیره . اون وقت میدونم چی بارش کنم
نرگس با آرنج به او زد و گفت خب حالا بگین برای بردن لوازم یلدا چیکار باید بکنیم.
یلدا گفت من که لوازمی ندارم. فوقش سه تا کارتن کتابهام میشه . لوازم شخصیم هم دو تا کارتن. فقط یک پتو باید بردارم با بالشم. لباسهایم هم که زیاد نیست.
فرناز گفت پس تخت خواب و ....؟
نه دیگه . باقی لوازم رو نمیارم. نه اونجا جایی هست و نه من حوصله ی وقتتش رو دارم.
باید قبل از ظهر همه ی لوازمی رو که احتیاج دارم بردارم و برم والا ممکنه شهاب از راه برسه و همه چیز خراب بشه.
فرناز گفت اتفاقا چقدر دلم میخواد اون لحظه از راه برسه و ببینه که تو داری ترکش میکنی.دوست دارم قیافه اش رو ببینم که چه حالی پیدا میکنه.
یلدا شانه هایش را بالا انداخت و گفت فکر میکنی چی میشه؟ هیچی .میگه کار خوبی میکنی. باید زودتر اقدام میکردی.
نرگس که زجر کشیدن یلدا را میدید و میدانست او سعی میکند اشکهایش را پنهان کند .
گفت بسه دیگه. به فردا فکر نکنید.راستی یلدا خیلی بد میشه توی کلاس هم نیستیم. باید ساعتهایی رو قرار
بگذاریم و همدیگر رو ببینیم.
یلدا گفت آره . حتما فکر کنم لازم باشه از فردا هر روز قرار بذاریم. راستی فرناز لیدا دیشب در خونه ی جدید موند
یا اومد پیش شما؟
فرناز جواب داد . اومد پیش من .گفت میخواد اولین شب رو با تو اونجا شروع کنه.
یلدا فکر کرد امشب آخرین شبی است که در خانه ی شهاب میهمانم. آخرین شبی که زیر سایه ی عشق میخوابم.
و در هوای او نفس میکشم. و چهره ی زیبایش را میبینم. آخرین شب و آخرین بار...
قرار شد ساسان فردای آنروز با یک وانت بیاید تا با کمک هم لوازم یلدا را جابجا کنند.

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58135


    :: بازدید امروز :: 
    35


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا