سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/23 ::  7:21 عصر


اول اسفند ماه بود. سپیده یک راست بطرف یلدا آمد و درحالی که لبخند به لب داشت در پی چیزی داخل کیفش میگشت.

گفت سلام یلدا خوشگله.
یلدا خندید و گفت چی شده کبکت خروس میخونه؟
وقتی آدم دوستای خوب داشته باشه خروس که سهله کبکش مثل بلبل میخونه.
یلدا بی اختیار خندید. سپیده یک بسته کادویی خیلی زیبا که با سلیقه روبان پیچی شده بود از کیفش بیرون کشید و
به یلدا گفت قابل تو رو نداره.
یلدا با حیرت پرسید این چیه؟
سپیده با خوشحالی گفت یک هدیه ی ناقابل از طرف من .. یادگاریه.
خب برای چی؟ برای باز شدن یخ بعضی ها.
یلدا خنده کنان کادو را گرفت و سپیده دست در گردنش انداخت و او را پرسید و گفت الهی خوشبخت بشی یلدا.
الهی به هر کی دوست داری برسی.
فرناز گفت وای چی شده حالا؟
سپیده خنده کنان گفت مگه فضولی ؟ و در حالی که کلاس را ترک میکرد خداحافظی کرد.
نرگس متعجب به یلدا گفت چی شده؟
یلدا لبخند زد و نگاهی به بسته اش انداخت و در حالی که ژاکت میپوشید گفت بچه ها پاشین . حسابی خسته ام.
دکتر مرادی سرم رو خورد.
فرناز هم بی حس و حال بود و با همان بیحالی گفت بچه ها ما خیلی شلیم. هیچ جا نمیریم .بابا یک برنامه ای چیزی
بذاریم. بریم سینمایی جایی.
یلدا چادر نرگس را کشید و گفت نرگس زود باش. دلم یه چایی میخواد.
فرناز گفت بریم بوفه؟
یلدا گفت آره بابا...
فرناز پرسید کادوت رو باز نمیکنی؟
چرا . بریم یکجا بعد.
نرگس گفت بچه ها من گرسنه ام.
فرناز گفت من هم همینطور . بوفه الان چیزی نداره. بریم بیرون یک ساندویچی جایی.
یلدا گفت باشه بریم ساندویچی دور میدان.
سه تایی راه افتادند . یلدا هنوز بسته اش را در دست داشت.

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58135


    :: بازدید امروز :: 
    35


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا