بچگی


89/2/23 ::  7:22 عصر


هوای درون اتومبیل گرم و مطبوع مینمود و یلدا احساس رخوت خوشایندی داشت. دوباره هوا ابری بود.
و باران هم نم نم میامد. کامبیز همانطور که میرفت ساکت بود...یلدا هم... با اینکه مشتاق شنیدن
حرفهای کامبیز بود اما سعی داشت کامبیز را بحال خود بگذارد تا هر وقت که خواست شروع کند.
کامبیز اتومبیل را در گوشه ی دنجی در نزدیک یک کافی شاپ متوقف کرد.
یلدا پرسید باید پیاده بشیم؟
کامبیز با حیرت گفت مگه دوست نداری.نه؟
میشه توی ماشین صحبت کنیم؟
کامبیز لبخندزنان در حالی که کاپشن سفیدش را از پشت ماشین برمیداشت گفت هرطور میل شماست.
من الان برمیگردم.
و کاپشن را پوشید و دوان دوان بسوی کافی شاپ دوید. بعد از دقایقی با یک سینی برگشت.
باران تند شده بود و کامبیز بسرعت سوار شد. هیجان خاصی در نگاه و رفتارش موج میزد.
یلدا تشکر کنان فنجان شیر کاکائوی داغ را برداشت.
کامبیز گفت شیر کاکائو دوست داری؟
بله خیلی.
پس اول بخوریم بعدحرف بزنیم.
کامبیز موزیک ملایمی گذاشت و از جشن عروسی کیمیا صحبت را شروع کرد تا اینکه یلدا گفت
آقانیما هم پسر خوب و با شخصیتی بنظر مییاد. مطمئنا زندگی خوبی خواهند داشت.
آره دوتاشون خیلی بهم شبیهند . البته بیشتر از جهت افکار منظورمه.
یلدا دیگر حوصله اش سر میرفت. نفسی کشید و گفت خب من منتظرم.
کامبیز با شیطنت نگاهش کرد و خندید و بعد گفت منتظر چی؟
منتظر شنیدن چیزی که به خاطرش امروز قرار گذاشتین و الان من اینجام.
کامبیز که یواش یواش لبخند از صورتش میرفت. گفت باشه. ببین یلدا میخوام بدونم چه برنامه ای برای
آینده ات داری؟
یلدا جا خورد. اما چون همیشه به کامبیز اطمینان کرده بود. اینبار هم با اعتقاد به اینکه منظور کامبیز
فضولی نیست پاسخ داد برای آینده ام . خب دقیقا نمیتونم بگم.
کامبیز جدی شد .صاف نشست و گفت ببین یلدا . راستی از اینکه یلدا خانم نمیگم ناراحت نمیشی؟
یلدا با حالتی که معلوم بود با کامبیز رو دربایستی دارد گفت نه.
خب . میخوام بدونم تا کجا میخوای پیش بری؟ یعنی تا کی میخوای صبر کنی؟
درست منظورتون رو متوجه نمیشم.
کامبیز نفسی کشید و گفت نمیخوام فکر کنی دارم فضولی میکنم. سوالاتم مربوط به حرفی است که میخوام بزنم.
خب همونطوری که خودتون در جریان هستید دقیقا یک ماه دیگر از موعدی که حاج رضا برای ما درنظر گرفته
باقیمونده. و با توجه به مسائلی که پیش اومده و شما در جریان هستید چیز دیگه ای بجز قرار اولیه ی ما
اتفاق نخواهد افتاد.
کامبیز ابروها را بالا داد و گفت پس علاقه بین شما وشهاب چی میشه؟
یلدا دیگر هیچ چیز را کتمان نکرد وگفت هیچی من چیزی رو دوست دارم که شهاب دوست داشته باشه.
وقتی اون دوست داشته باشه با یک نفر دیگه زندگی کنه یا خارج از کشور بره. من هم براش دعا میکنم که فقط
خوشبخت بشه.(نمیدونست چگونه این جملات را گفته است و آیا واقعیت دارند یا نه)ا
خب. پس اینطور که معلومه هردوتون تصمیمتون رو گرفتید.
یلدا از شنیدن کلمه ی هردوتون دلش خالی شد و با رنگ پریدگی به کامبیز چشم دوخت.
کامبیز نگاهش کرد وگفت چون از حرفهای شهاب و از تصمیم گیریهای تیموری هم اینطور بنظر میرسه که
تغییرخاصی در روابط شما بوجود نمیاد . البته من خیلی با شهاب صحبت کردم و میدونم که ... میدونم که دوستتون داره
شاید اینطوری که من میگم نباشه .شاید خیلی غلیظ تر و بیشتر از این حرفها.
اما نتیجه مهمه. مهم اینه که اون توی این شرایط نتونست درست عمل بکنه. نتونست به حرف دلش ارزش
بده و نتونست جلوی تصمیم تیموری در بیاد که خب دلایل خودش رو داره. وقتی حرفهایش رو در مورد تیموری
میشنوم خب تا حدودی بهش حق میدم. من تا حالا به چیزی که میخوام بگم خیلی فکر کرده ام و شما اینرو
بدونید که هیچ پاسخی فعلا از جانب شما نمیخوام بشنوم. دلم نمیخواد با شنیدن حرفم اعتماد و اطمینانی
که نسبت به من توی این مدت داشتید خللی درش وارد بشه. پس ازتون خواهش میکنم حرفی رو که میخوام
بزنم بپای سوء استفاده یا فرصت طلبی من نگذارین...
یلدا سراپا گوش شده بود و خیره به کامبیز منتظر شنیدن حرف اصلی در دلش ولوله ای بر پا بود...
کامبیز آب دهانش را قورت داد و ادامه داد...یلدا وقتی از پیش شهاب رفتی به من فکر کن.
به خودم . به خانواده ام که نمیدونی چقدر شیفته ی تو شده اند. و به آینده ی خودت . من... من بهت قول
میدم از تو عشق نخوام. ولی عاشق شدن رو بهت یاد بدم. بهت نشون بدم که لیاقت تو چیه. و به همه نشون بدم
که تو ارزش چه چیزهایی رو درای.من از روز اول که حاج رضا ازم خواست باشهاب راجع به تصمیمش حرف بزنم
میدونستم کسی رو که حاج رضا تایید کنه حرف نداره و وقتی تو رو توی محضر دیدم با خودم گفت حاج رضا
کم گفته کم از تو تعریف کرده و زیادی برای پسرش خواسته. من برای اینکه شهاب قدر تو رو بدونه خیلی کارها
کردم خیلی حرفها زده ام اما تا الان نتیجه ای نداده...
یلدا متحیرانه به حرفهای کامبیز گوش سپرده بود. باید حدسش را میزد. با توجه به رفتارهای اخیر کامبیز و
خانواده اش کاملا مشخص بود که کامبیز چه چیزی دردل دارد اما یلدا هنوز نمیدانست که آیا عاشق واقعی اوست
یا فقط از روی ترحم یا شناختی که نسبت به پیدا کرده این چنین پیشنهادی به او داده است. شاید هم تشویق
خانواده اش او را وادار به این امر کرده... شاید هم کامبیز یلدا را موردی خوب میدیدکه نمیخواست از دستش بدهد.
نمیدانست چرا از پیشنهاد کامبیز ناراحت نیست. او اصلا احساس نکرد که کامبیز از فرصت سوءاستفاده
کرده است یا چیزی در این خط...
کامبیز که هنوز چشمش به یلدا بود کفت چیه؟ از من بدت اومد؟
یلدا لبخندی زد و گفت نه فقط کمی جا خوردم.
به چیزهایی که گفت فکر میکنی؟
نمیدونم. راستش نمیدونم چی باید بگم یا چیکار کنم؟
فعلا فقط سعی کن به حرفهام خوب فکر کنی.
و بعد صدای موزیک را بلندتر کرد و راهی شدند. در خانه ی شهاب کامبیز اتومبیل را خاموش کردودوباره
گفت ببین یلدا . خوشبختی تو برای من مهمه. چون دوستت دارم و بازم هم برای این که تو و شهاب در کنار هم
بمونید هر کاری که ازم بخوای میکنم.
نمیخوام تو رو به هیچ عنوان از دست بدم. شهاب فعلا چیزی ندونه بهتره.
یلدا در سکوت سری تکان داد و از او خداحافظی کرد و نمیدانست که شهاب پشت پنجره در انتظار است.
چشمهای شهاب از شدت خشم به سرخی میگرایید و وقتی در را بر روی یلدا باز کرد یلدا کلید در دست
برای لحظه ای بخود لرزید و زیر لب سلامی داد و داخل شد.
شهاب در سکوت او را نگاه میکرد و یلدا میدانست طوفان در را ه است. بسوی اتاقش رفت و مقنعه را از سر بیرون کشید
خیلی خسته بود و دلش برای دیدن و نشستن در کنار شهاب بیتاب . اما نمیخواست در آن لحظه زیاد جلوی
چشم او باشد. مانتو را در آورد و گل سرش را باز کرد و چنگش را داخل موها کرد و چند بار سرش را ماساژ داد.
احساس کرد سرش میترکد. خود را روی تخت رها کرد.
شهاب بدون آنکه در بزند به اتاقش آمد. یلدا دستپاچه از جا برخاست. شهاب نزدیک شد و روبه رویش ایستاد
و با لحن خاصی که سعی داشت خشم خود را پنهان کند گفت خیلی خسته ای؟
یلدا همانطور که روی تخت نشسته بود به این فکر میکرد که چه بگوید.
شهاب گفت جدیدا کلاست خیلی طولانی میشه.
یلدا حدس میزد که او کامبیز را دیده باشد. اما هنوز شک داشت . ملتمسانه شهاب را نگاه کرد و نمیدانست
چه بگوید که شهاب فریاد زد
__________________


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58134


    :: بازدید امروز :: 
    34


    :: بازدید دیروز :: 
    7


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا