سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/23 ::  7:22 عصر


صبح روز بعد ساسان فرناز و یلدا را تا دانشگاه رساند... نرگس هم آمده بود.
نرگس رو به یلدا گفت سلام .چه خبر؟از دیشب تا حالا اتفاق خاصی نیافتاده؟ شهاب نیومد دنبالت؟
نه من هم از خونه ی فرناز اینا اومدم.
نرگس متفکر و غمگین بر جای نشست...یلدا نگاهی به کلاس انداخت. سپیده از ته دل برایش دست تکان
داد و یلدا به زور لبخند زد و تحویلش گرفت. چه آشوبی در دلش داشت فقط خدا میدانست.
ساعت نزدیک سه شده بود . یلدا وسایلش را جمع کرد و راه افتاد. از بچه ها خداحافظی کرد و زودتر از
بقیه از کلاس خارج شد. خیلی زیاد مشتاق شنیدن حرفهای کامبیز بود. احساس میکرد این حرفها آخرین
حرفهایی است که راجع به شهاب خواهد شنید.
کامبیز دم در ایستاده بود و با دیدن یلدا از راه دور دست تکان داد و بسوی اتومبیلش رفت.
یلدا دوان دوان نزدیک شد و بعد از سلام .کامبیز در را باز کرد و یلدا فوری سوار شد. اتومبیل از آنجا بسرعت دور
شد و شهاب که تازه رسیده بود غضبناک به رفتن آنها خیره ماند.
نرگس و فرناز تازه وارد محوطه شده بودند که شهاب بسویشان حرکت کرد.
نرگس گفت خدا مرگم بده. شهاب اومده.
فرناز گفت گور مرگش. اصلا معلوم نیست چه دردی داره؟
شهاب نزدیک شد و سرسری سلام و احوالپرسی کرد . فرناز و نرگس با نگاه جدی و غضبناک شهاب دلشوره
گرفتند .نمیدانستند چه بگویند...
شهاب پرسید یلدا کجاست؟ مگه دیشب با شما نبود؟
فرناز جواب داد .چرا اما امروز زود رفت .گفت کار داره.
شهاب با حالت عصبی چنگی به موها زد و چشمها را تنگ کرد و خیره به فرناز گفت یعنی شما نمیدونستید
که با کامبیز قرار داره؟
نرگس که فهمید اوضاع بهم ریخته و پیچیده شده پیش دستی کرد و گفت آقا شهاب. یلدا به ما گفت قراره
بیاد و راجع به مشکلی که براش پیش اومده صحبت کنه.
فرناز نگاه خیره ای به نرگس انداخت و گفت یلدا نمیخواست بره . اما آقا کامبیز گویا اصرار داشته مطلبی
رو به یلدا بگه. برای همین یلدا رفت...
شهاب که پره های بینی اش بازو بسته میشدند گفت رفتند خونه کامی؟
نرگس و فرناز اظهار بی اطلاعی کردند...
شهاب همانطور عصبانی از آنها خداحافظی کرد و بسوی اتومبیلش دوید.
نرگس و فرناز صدای قلبشان را میشنیدند.
نرگس گفت نمیدونم چرا وقتی شهاب رو میبینم (اینطوری حرف میزنه) ناخواسته دست و پام رو گم میکنم.
یلدای بدبخت حق داره نتونه حرفش رو به این بزنه. چقدر از خود راضی و مغروره؟ خداوکیلی خیلی جدیه.
هرکاری کردم نتونستم دو کلام باهاش حرف بزنم. شاید میشد یلدا رو از این وضعیت نجات داد.
خدا بداد یلدا برسه. خیلی عصبانی بود.
شاید خبر داره کامبیز برای چی با یلدا قرار گذاشته.
اصلا این از کجا خبر داشته؟
چه میدونم. شانس یلدا ست.
میخواستم بهش بگم چرا نامزد عتیقه ی پرروت همراهتون نیست؟ مگه دندونش ناراحت نبود؟
آره . ما خیلی چیزها میخوستیم بگیم. ولی نمیدونم چرا لال شده بودیم.
__________________


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58138


    :: بازدید امروز :: 
    2


    :: بازدید دیروز :: 
    36


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا