سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/23 ::  7:28 عصر


بوی عید و سال جدید لحظه به لحظه بیشتر و گرمتر به مشام میرسید. آسمان صاف و آبی کوههای زیبا
و پر از برف بوی شکوفه های یاس و نارنج همه و همه اشتیاق و لذتی ناگفتنی برای رسیدن به عید و بهار
را بهمراه داشت. گویی همه ی آدمها نیرو و انرژی تمام نشدنی ای پیدا کرده بودند.
همه در حرکت همه جا شلوغ همه در خرید...
این مناظر برای یلدا واقعا دیدنی بودند. چه بسا که سالهای گذشته خودش هم مثل همه ی آنها شاد و
پر نیرون به همه جا سر میکشید و خوشحال و خندان در کنارفرناز و نرگس خوش میگذراند.
دیگر احساس جوانی و نشاط را در خود نمیافت. حس میکرد زن بیوه ای است که از همه جا رانده و مانده
شده است. حتی حاج رضا ی عزیزش را هم نمیتوانست ملاقات کند و برای همه تنهایی دلش سوخت.
کاش مثل لیدا بود. بیغم و بی دغدغه.
لیدا گفت یلدا چی شده؟ باز رفتی توی اوهام . پاشو حاضر شو . با هم بریم بگردیم. امروز قراره دوست بابک
هم بیاد. بیا. شاید ازش خوشت اومد. با هم آشنا میشین. به خدا ضرر نمیکنی. فکر کردی اگر تا آخر دنیا
بشینی اینجا و اشک بریزی و غنبرک بزنی اتفاقی میافته.؟
جز اینکه زوتر پیر میشی و مرضهای مختلف میگیری. حیف از تو نیست به این خوشگلی گوشه ی این اتاق
بپوسی و هدر بری؟ تو اگه الان خوش نباشی پس کی باید خوش بگذرونی؟
مگه اون پسره کیه؟ مگر خودت نمیگی مردها ارزشش رو ندارن که آدم خودش رو علاف اونا بکنه؟
مگر شهاب جزو همین مردها نیست؟ چرا فکر میکنی اون فرق میکنه؟ چرا فراموشش نمیکنی؟پاشو حاضر شو.
یلدا لبخندی از روی ناچاری زد و گفت نه لیدا . خیلی درس دارم . کتابفروشی هم باید برم.
ببین اگه کارت زیاده من از بابک میخوام برات یک کار خوب دست و پا کنه . تو فقط امروز رو با من بیا.
نه به خدا حوصله ندارم. برو خوش بگذره. مواظب خودت باش.
من برم که تو راحتتر گریه هات رو بکنی آره؟
نه قول میدم گریه نکنم.
لیدا که دلش برای او میسوخت نزدیکتر آمد و دستی به موهای یلدا کشید و گفت یلدا تو رو خدا بهش فکر نکن.
دلت خیلی تنگ شده .آره؟
یلدا به سختی لبها را روی هم فشرد و گفت آره. و اشک از لابلای مژه های سیاهش بیرون غلطید.
لیدا او را در آغوش گرفت و گفت میخوای برم سراغش. باهاش حرف بزنم؟
بهش میگم اگه لیاقت داری بیا . بیا و دوست من رو اینقدر عذاب نده. اگر مردی پاشو بیا و دستش رو بگیر
و از اینجا ببرش.
لیدا هم گریه اش گرفت . انگار از رفتن منصرف شد روی زمین نشست و های های گریه کرد...
یلدا هم که انگاری هم پا پیدا کرده بود از فرصت استفاده کرد و عقده های دلش را حسابی خالی کرد.
لیدا د ر لابلای گریه هایش با اصواتی نامفهوم حرف میزد و گویی از راز سر به مهری پرده بر میداشت.
گفت یلدا من... من هم دو سال پیش وضع تو رو داشتم. با یک پسر توی شهرمون 2 سال دوست بودم.
عاشقش بودم. اون هم میگفت عاشقمه. اگر یک روز همدیگر رو نمیدیدم روزمون شب نمیشد.
با اینکه هر روز پیش هم بودیم هر روز هم برایم نامه مینوشت. اما یک دفعه همه چیز تمام شد.
یک هفته به مسافرت رفت. وقتی برگشت بهش زنگ زدم میدونی چی گفت ؟ گفت دیگه نه زنگ بزن و نه
سراغم بیا. من نامزد کرده ام.
اولش فکر کردم دروغه و داره من رو سر کار میذاره . اما یک ماه بعد عروسی کرد و دختره رو آورده توی خونه شون
به همین سادگی . به همین راحتی.
اونوقت من موندم و تنهایی و حرفهای قلمبه سلمبه ی مادر و پدر و برادرم.
حالا همسایه ها رو نمیگم. من موندم و یک عشق بی سر انجام با اشکهام و تنهایی و تنهایی.
از اون موقع تا یک سال وضعیتم مثل تو بود. اما بعد تصمیم گرفتم راهم رو عوض کنم.
به نقاشی خیلی علاقه داشتم. درس خوندم و خودم رو برای کنکور آماده کردم. این دفعه شانس با من بود.
وقتی به دانشگاه رفتم همه چیز عوض شد. دیگه اون دختر بچه ی احساساتی نبودم. دلم نمیخواست
هیچ آدم دیگه ای از احساسات من سوء استفاده کنه. الان هم درسته که با خیلی ها دوست میشم
اما میدونم نباید از احساسم مایه بذارم. چون در اینصورت بازنده منم.
ساعت قرارش گذشته بود و او هنوز حرف میزد. صدای تلفن در آمد . گوشی را برداشت و گفت
امروز نمیام. حالم خوش نیست. میخوام پیش دوستم باشم. و گوشی را گذاشت. رو به یلدا کرد و خندید.

فصل 73

روز هفدهم اسفند ماه بود. کامبیز وقتی فرناز و نرگس را از دور دید که میایند بلافاصله از اتومبیل پیاده شد.
و با سرعت خود را به آنها رساند و با سلام بلندی که داد آنها را غافلگیر کرد.
بعد از احوالپرسی گرم و صمیمانه ای پرسید خانمها یلدا کجاست؟
فرناز لبخندی زد و گفت هر کی ما رو میبینه همین رو میپرسه.
نرگس هم خندید.
کامبیز جدی شد و گفت آخه یلدا خانم ستاره ی سهیل شده اند. دیگه کسی نمیتونه پیداش کنه.
تا اون کس کی باشه؟
من باشم چی؟
جوینده یابنده است . البته اگر کفش فولادی دارین . دنبالش بگریدن.
بچه ها ازتون خواهش میکنم بگین کجاست؟
نرگس گفت چرا دنبالش میگردین.؟
خب معلومه . بخاطر شهاب.
من میخوام بدونم چرا شهاب دنبال یلدا میگرده؟
خب برای اینکه دوستش داره.
فرناز گفت واقعا . پس چرا تا وقتی یلدا توی خونه اش بود از این خبرها نبود؟
حالا که دوست بیچاره ی ما تصمیم گرفته سرو سامانی به اوضاع بهم ریخته اش بده شهاب یادش
افتاده که دوستش داره؟
نرگس هم گفت آقا کامبیز . یلدا روزهای سختی رو گذرونده . ما نمیخوایم بدترش کنیم. به اندازه ی کافی
عذاب کشیدن و گریه هایش رو دیده ایم. من از شما خواهش میکنم دنبالش نگریدن. و از ما هم نخواین
حرفی در موردش بزنیم. چون هر دوی ما به یلدا قول دادیم که جا و مکانش رو بهیچ کس نگیم.
شهاب موقعیت خوبی نداره. من نگرانشم.
نرگس گفت ولی اون خودش اینطور خواسته. تا وقتی که تکلیف آقای تیموری و دخترش رو روشن نکرده
تا وقتی که صداقتش رو اثبات نکرده من یکی که هیچ کمکی بهش نمیکنم.
شما به ما حق بدین. تا بحال اینطوریش رو ندیده بودیم. اون هم میترا رو میخواد هم یلدا رو.
من میدونم شما چی میگین. اینها حرفهایی که من بارها و بارها بهش گفته ام. اما شاید اگه یلدا رو ببینه
کمی آروم بشه. شاید اینبار...
فرناز نگذاشت کامبیز حرفش را ادامه دهد .گفت آقا کامبیز عشق شاید و باید نداره.
یا عاشقه یا نیست. اگر هست که بسم الله . اگر نیست هم به سلامت . دوست ما که قیدش رو زده.
اون هم بره یک فکری بحال خودش بکنه.
خیلی خب پس فقط بگین این درسته که توی کتابفرشی کار میکنه؟
فرناز و نرگس با چشمان متحیر یکدیگر را نگاه کردند . خیلی عجیب بود . یعنی کی ممکن بود یلدا را دیده باشد؟
نرگس گفت کی به شما گفته یلدا توی کتابفروشی کار میکند؟
والله به من نه. چند روز پیش یکی از همکلاسیهاتون شهاب رو دیده و گویا گفت که شنیده
یلدا توی کتابفروشی کار میکنه.
نرگس سعی کرد عادی جلوه کند گفت ما که خبر نداریم.
فرناز هم گفت اگر اینطوره پس چرا ما بیخبریم؟
کامبیز لبخندی زد . گفت چه عرض کنم؟ و بعد این پا و آن پا کرد و ادامه داد.
خب پس آدرس نمیدین؟ باشه . دیگه مزاحمتون نمیشم. به یلدا خانم سلام برسونید. و از قول من به ایشون
بگین که این رسمش نیست. و بدون آنکه معطل کند بسوی اتومبیلش شتافت...
فرناز هراسان گفت نرگس کی به اینها کتابفروشی رو گفته؟
نرگس فکری کرد وگفت نمیدونم. سپیده .فقط اون از ازمون پرسید یلدا چی کار میکنه؟
لعنتی . اون که اینا رو نمیشناسه.
باید ازش بپرسیم؟
به یلدا بگیم؟
نه فقط مضطربش میکنیم. اونا که نمیدونن کدوم کتاب فروشیه. نمیخواد به یلدا چیزی بگیم.

فصل 74

نوزدهم اسفند ماه بود. شهاب نمیدانست چند روز از رفتن او گذشته است. تنها اینرا میدانست که دیگر
قادر به ادامه ی آن وضعیت نیست. گویی آرام و قرار را از او گرفته بودند.
دیگر از آنهمه نظم و ترتیب و تمیزی در خانه خبری نبو. بهر جا نگاه میکرد غبارآلود و غم گرفته بود.
از بودن در آنجا مثل گذشته احساس راحتی و آرامش نمیکرد. دلش میخواست بجایی برود. اما نمیدانست
کجا؟ شاید جایی که اثری از او میافت یا به یافتنش امیدوار میشد. صدای ترانه ای که باز او را به یادش میاورد
خانه را پر کرده بود . بی اختیار بسوی اتاقی رفت که حالا خالی بود. و پشت پنجره ایستاد.
سایه ای گنگ بر قلبش چنگ میانداخت. ناامید به خیابان خیره شد. باران میامد. پک محکمی به ته سیگارش زد
و آنرا گوشه پنجره خاموش کرد.
صدای محزون خواننده او را با خود به روزهای خوشی که او بود میبرد. برای لحظه ای چشمهایش را روی هم
گذاشت . چشمهای سیاه او را دید که پر تمنا و مشتاق میلغزند و نگاهش میکنند.
از سر عجز به فریاد آمد.یلدا...یلدا... و بعد فریاد بلندی کشید.یلدا...
حال اسفناکی داشت. اشکها روی صورتش به راه افتادند. خیلی وقت بود که گریه نکرده بود.
خیلی وقت بود که تنهایی و نبودن او عذابش میداد. کم مانده بود سر به دیوار و در بکوبد.
بغضش ترکیده بود و زخم عمیقش سر باز کرده بودو. به هق هق افتاد حالا فهمیده بود زندگیش چقدر خالی
است و چقدر بدون او بی معناست. عاجزانه آسمان را نگاه کرد و از اعماق قلبش گفت
خدایا کمکم کن پیداش کنم.
کسی زنگ را پی در پی میفشرد. شهاب آیفون را زد.کامبیز سراسیمه در آستانه ی در ظاهر شد.
نفس نفس میزد و ملتهب بود.
کامبیز گفت چه خبره؟تو بودی فریاد کشیدی؟صدات تا سر خیابون میاومد.
شهاب با چشمهایی که حالا خالی از غرور بود به دوستش خیره شد و اشک ریخت.
کامبیز پیش آمد و او را در بر گرفت. شهاب مثل بچه ها هق هق میکرد . کامبیز که حالا عمق عذاب دوستش
را درک میکرد . زیر گوش او گفت چته مرد؟پیداش میکنیم. مطمئن باش.
فردا تمام کتابفروشیهای تهران رو میگردیم. چطوره ؟ هان؟
کامی دیگه نمیتونم تحمل کنم . باید گیرش بیارم.
حتما . حتما فردا پیداش میکنیم.
شهاب خود را کناری کشید و اشکها را پاک کرد.
کامبیز لبخند حزن انگیزی زد و دوباره به او نزدیک شد و دستی روی شانه اش زد و گفت فردا پیداش میکنیم.
ولی اول باید تکلیف تیموری و میترا رو روشن کنی. بعد هم به سرو وضعت برسی.
اینطوری که تو رو ببینه وحشت میکنه و بعد خندید.
شهاب با آمدن کامبیز احساس بهتری داشت. با خود گفت درسته. اول باید تکلیف تیموری و میترا رو روشن کنم.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58033


    :: بازدید امروز :: 
    9


    :: بازدید دیروز :: 
    24


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا