سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/24 ::  11:8 صبح

هومنگره کروات را شل کرد، دگمه پیراهنش را گشود. به نظر عصبی و بی تاب میرسیدو هجوم افکار مختلف به مغزش باعث آشفتگی و پریشانی خیالش میشد. پس از کنیتامل با لحن متفکرانه ای پرسید:
- تو با چشم خودن دیدی که پاهای سامی را برید ه اند؟
مهرناز با اطمینان سر تکان داد و گفت:
- نه، ولی روی صندلی چرخدار نشسته بود بود.
- خوب من هم میتوانم روی صندلی چرخدار بنشینم. از آنمارمولک هرچه بگویی بر می آید. سختر از کار سر به نیست شدنش که نیست. تواگر اینقدر خوش باور نبودی، این بلا به سرت نمی آمد.
سپس از دهناد پرسید:
- تو گفتی که الان آن پایین نشسته. خیلی خوب پس من و خاندایی میرویم سراغشان.
از برخورد آن دو با هم احساس وحشت کردم و گفتم:
- نه هومن، نه، نرو.
احترام خانم هم که چون من از برخورد آن دو با هم میترسید، در مقابلش ایستاد و گفت:
- من نمیگذارم بروی. دیگر تحملم تمام شده. کاری نکن که همینجا سکته کنم و بمیرم.
- یعنی چه مادر جان! مگر من میخواهم چه کار کنم؟ چرا توو عسل این قدر موضوع را بزرگ میکنید و سر رو صدا راه می اندازید؟ من فقطمیخواهم مطمئن شوم که این یک بازی نیست و خدا پس گردن این دو ملعون زده وآنها را به سزای عملشان رسانده، آن وقت آسوده میشوم ودیگر کاری به کارشانندارم. خاندایی شما هم با من می آیید؟
فتح اله خان بی اعتنا به اعتراضهای ما دگمه های بارانی اش را بست و پاسخ داد:
- البته که می آیم، من هم مثل تو دلم میخواهد خفت و خواری این دو پست فطرت را به چشم ببینم.
طاقت نیاوردم و گفتم:
- پس من هم با شما می آیم.
آقای فتاحی گفت:
- پس همه با هم میرویم. ما که دیگه در این اتاق کاری نداریم. تسویه حساب شده و وقت رفتن است.
دیگر هیچ کس اعتراض نکرد و همه با هم به راه افتادیم. قدمهایم را باقدمهای همون هماهنگ ساختم. نمیخواستم از او فاصله بگیرم. خیال داشتم بعداز این همیشه در کنارش باشم.
سوار آسانسور شدیم و پایین رفتیم، به محض پیاده شدن نگاهم را به روی آنقسمت از سالن که قبلا آن دو در آنجا بودند متمرکز ساختم، ولی اثری از آنهاندیدم. با خود گفتم:" پس رفته اند. لابد از روبرو شدن با هومن واهمهداشتند و می ترسیدند دستشان رو شود."
صدای هومن را شنیدم که داشت به خواهرش میگفت:
- پس کو؟ کجا هستند؟ من که اینجا چهره پلیدشان را نمی بینم. تو که گفتی همین دو رو برها هستند.
مهرناز با نا امیدی نقطه قبلی را نشان داد و گفت:
- همین جا بودند، نمیدانم کجا رفته اند.
هومن به تمسخر خندید و گفت:
- دیدی حق با من بود خواهر عزیزم.
مهرناز با گوشت تلخی و ترشرویی گفت:
- خواهش میکنم سر به سرم نگذار هومن.
فتح اله خان برا اینکه موضوع صحبت را عوض کند گفت:
- خیلی خوب کا فی است، عجله کنید. باید زودتر برودی هتلوسایلتان را جمع کنید. من هم میروم برای بقیه بلیت هواپیما بخرم که ساعت6بعد از ظهر همگی عازم لندن شویم.
به کنار پیش خوان پذیرش که رسیدیم، فتح اله خان کارت ترخیص بیمار را برای اجازه خروج به روی پیشخوان نهاد و گفت:
- روز خوشی را برایتان آرزو میکنم.
متصدی قسمت به دقت نظری به بیمار افکند و سپس با دست قسمت اورژانس را نشان داد و به زبانی آلمانی جمله ای گفت که معنی اش را نفهمیدم.
فتح اله خان روی برگرداند و خطاب به هومن گفت:
- گیتی حالش به هم خورده و در قمست اورژانس بستری شده.سامی توسط این خانم از تو تقاضا کرده که به دیدنشان بروی. حاضری آنها راببینی؟
هومن شانه بالا افکند و حالت تمسخر به چهره اش داد و گفت:
- بالاخره این آخرین پرده نمایش است و برای رسیدن به نتیجه داستان، نمیشود از دیدن آن چشم پوشید.

.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    57955


    :: بازدید امروز :: 
    3


    :: بازدید دیروز :: 
    8


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا