سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/24 ::  11:10 صبح

مهرناز و دهناد حالت حمله به خود گرفتند و در مقابلشان ایستادند، اما سامی به آنها مجال آغاز سخن را نداد و با لحن پر التماسی گفت:
- اول بگذار من حرف بزنم و بعد تو هر چه دلت میخواهد بگو . من گناهکارم،میدانم. بعضی وقتها انسان دست به کار اشتباهی میزند که عواقبش یک عمر وبالگردن است. نمیدانم این فکر کدام یک از ما بود که این بازی را شروعکنیم.گیتی گناهش را به گردن من می اندازد و من به گردن او. شاید اولش یکهوس بود. ولی بعد تبدیل به عشق شد و پای بندمان ساخت، ولی در این میان پایتو در میان بود، پای زن سرسختی که هرگز زیر بار ازدواح مجدد همسرش نمیرفتو طبق قانون من نمیتوانستم بدون اجازه تو زن دیگری بگیرم. آن موقع بود کهتصمیم به فرار به ترکیه گرفتیم و بی خبر رفتیم. ابتدا همه چیز بر وفق مرادبود و بعد مشکلات یکی پس ار دیگری چهره زشت خود را نشان داد. یک سال بعداز فرار، مشکلات مالی باعث شد ماردم را در جریان بگذارم و از او کمکبخواهم. ابتدا زیر بار نمیرفت و از من میخواست برگردم و به گناهم اعترافکنم. افسوس که راه برگشت بسته بود. بچه های گیتی مرده به دنیا می آمدند وخودش اکثر اوقات بیمار و بستری بود. نمیداتم تو چه موقع پی بهواقعیت بردی، چون همیشه نفرینت به دنبالمان بود. حق داری از دیدنم دراینجا تعجب کنی، آن هم به روی صندلی چرخدار و با دو پای قطع شده، بله دوپای قطع شده.
مهرناز با لحنی که نشان میداد از هم صحبت شدن با اواکراه دارد پرسید:
- چه موقع این اتفاق افتاد؟ چون من با چشم خودم تو را با دو پای سالم دیدم.
-بعد از برخورد باهومن و تصادف او، تصمیم به ترک آلمان گرفتم، گیتی مخالفاین دربدری بود و میگفت ما نمیتوانیم همه ی عمر در حال گریز باشیم. حالادیگر هیچ نقطه ای در این دنیا جای امنی برای زندگی ما نیست. هر جا برویمپیدایمان میکنند. دست انتقام دراز است و آنقدر کِش می آید که به حلقوممانمیرسد و حالا به حلقوممان رسیده. لازم نیست تو گلویمان را بفشاری، مهرنازو همینطور تو دهناد و یا هومن که میدانم زخم خورده است و آماده انتقام.بلایی که من باعث شدم سر برادرت بیاید، سر خودمان هم آمد. درست همان روزکه به مادرم تلفن زدم و با خاندایی هم صحبت کردم، از مونیخ عازم اطریشبودیم که از آنحا به ترکیه برویم که در اتوبات در اثر تصادف با کامیون هردوپایم را از دست دادم و گیتی زخمی شد. تا دو سه روز پیش در کلینیکدانشگاه بستری بودیم. نتیجه آزمایش گیتی نشان داد که دچار بیماری سرطانخود پیشرفته است و امیدی به بهبودی اش نیست. حالا به من بگو مهرناز آیاهنوز به فکر انتقام از ما هستی؟ آیا هنوز گمان میکنی عقوبتی که بایددمانمان را بگیرد، دامن گیرمان نشده؟ من نمی دانستم شما را هم در اینجاخواهم دید داشتم اینجا دنبال هومن می گشتم. میخواستم بدانم چه بر سرشآمده. دعا میکردم زنده باشد و بتوانم عذر خطایم را از او بخواهم و خود رادر اختیارش قرار دهم تا هر بلایی میخواهد به سرم بیاورد و انتقام تو را زامن بگیرد، حالا در اختیار تو هستم. حتی یک رشته نازک به اندازه یک تار مومرا به زندگی پیوند نمیدهد. من از زندگی بریده ام، آنقدر که از زنده بودنمشرمسارم. وضعیت گیتی از من بدتر است و لحظات دو ماه باقیمانده از عمرش رامی شمارد. شب و روز اشک میریخت، فریاد می زد و التماس میکرد ومیگفت" هومنرا پیدا کن. مت به اندازه کافی گناهکاریم. اگر باعث مرگ او شده باشیم و ایبه حالما. باز گناهمان سنگینتر میشود. مرا ببر پیش مهرناز تا حلالم نکندآسوده نمیشوم" تو مختاری مرا ببخشی یا نه، ولی به خاطر خدا گیتی را ببخش وحلالش کن. او به اندازه کافی عذاب کشیده و انتقام پس داده. هر بار با شروعدرد زایمان به امید شنیدن صدای گریه نوزادش در موقع تولد به بیمارستانمیرفت و دست خالی برمیگشت و حالا که چراغ عمرش کورسو میزند ودر حال خاموششدن است، ناچار به پرستاری از من است. اگر فکر میکنی این عذاب کافی نیست،شیشه عمرمان دست توست و مستوجب هر عقوبتی هستیم.
گیتی با ضعف و بی حالی صندلی پرخدار را به عقب راند و خود به دیوار تکیهداد که نقش زمین نشود. اشکهایی که مهرناز پس از پی بردن به راز ناپدید شدنهمسر اولش در لندن ریخته بود در مقابل سیلاب اشک گیتی قطره ای بود درمقابل دریا.
با وجود عقوبتی که دچارش بودند، بار هم دلم نمیخواست بخشیده شوند. مهرنازبه زنج سالهایش می اندیشید و به گوهر گرانبهای اشکهایی که در فراق مردمحبوبش که گمان میکرد مرده ریخته. پشت سرش خندیده بودند. در لحظات عشق وسرمستی، ساده دلی اش را به باد تمسخر گرفته بودند. این خوار و خفت و زبونیحقشان بود. پاهای که وسیله آن گریز بود، باید قطع میشد و خون گرمی که آتشعشق همسر صمیمیترین دوستش آنطور سوزانش ساخته بود و باید زهر آگین میشد وجان آن زن خیانتکار را میگرفت. حالا از او چه میخواستند؟ بخشش؟ به خاطر چهو به چه دلیل؟
سالن چندان گرم نبود، اما پیشانی عرق کرده و به هم چسبیده گیسوان مهرنازبه روی آن عرقها حاکی از درونی پر التهاب بود. دهناد دستش را فشرد و گفت:
- مجبور نیستی او را ببخشی عزیزم.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    57958


    :: بازدید امروز :: 
    6


    :: بازدید دیروز :: 
    8


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا