سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/24 ::  11:10 صبح

- خوب سامی اگر از من بپرسد چه نسبتی با شما دارد چه بگویم؟

- بگو از دوستانم است و میخواهم بدانم مرخص شده یا نه. نگاه کن گیتی به نظرم آن خانم که پشت پیشخوان نشسته متصدی اش است.

دیگر شکی نکردم که خودشان هستند. فقط وجود آن صندلی چرخدار معما برانگیز بود. چه نقشه ای داشتند و برای چه میخواستند هومن را پیدا کنند؟ دلم شور افتاد. نمیداسنتم باید چه عکس العملی نشان دهم. گلنوش سینی به دست پیدایش شد و با لحنی آمیخته به شوخی گفت:

- شازده خانم بفرمایید صبحانه حاضر است.

انگشت دستم را به علامت سکوت به روی لبهایم نهادم و گفتم:

- هیس ساکت

با صدای آهسته ای گفت:

- چرا مگر چه خبر است؟

با اشاره دست آن دو را نشان دادم و گفتم:

- گوش بده ببین آن دو نفر از آن خانم چه می پرسند.

زیر لب زمزمه کرد:"فضول خانم"

و سپس گوش به سخنانشان داد و با تعجب گفت:

- خیلی عجیب است. از او سراغ هومن فاتحی را میگیرند و پرسند مردی به این نام را که 3ماه پیش در اثر تصادف مجروح شده به این بیمارستان آورده اند یا نه و آیا سلامتی اش را به دست آورده و مرخص شده یا مرده.

با لحن پر اضطراب و تشویشی گفتم:

- حدسم درست است، پس خودشان هستند.

- منظورت چیست! نمی فهمم؟!

پچ پچ کنان پاسخ دادم:

- گیتی و سام!

ای دیدگانی گشوده از حیرت نظری به سویشان افکند وگفت:

- نه باورم نمیشود!

- چرا باور کن خودشان هستند. گوش کن ببین آن زن چه جواب میدهد.

مسوول پذیرش مشغول جستجو در دفتر پذیرش بود، به نام مورد نظر رسید و سرفه کرد وگفت:

- حدود سه ماه در حالت کما به سر میبرد. دیروز کاملا به هوش آمده و قرار است امروز صبح مرخص شود.

به محض اینکه این جمله ار گلنوش برایم ترجمه کرد و حشت زده چنگ به صورت زدم و گفتم:

- وای خدای من حالا چه اتفاقی می افتد؟ آنها منتظرش میشوند و دوباره بلایی سرش می آورند.

- یعنی چه! مگر به همین سادگی هاست. یک مرد افلیج با یک زن بی دفاع چه بلایی میتواتنند سر دایی بیاورند؟ بخصوص که او تنها نیست. خاندایی و عمو دهناد از عهده اش برخواهند آمد، نگران نباش.

گیتی که از به دست آوردن اطلااعات ی که میخواست ، راضی به نظر میرسید، به همسرش اشاره کرد و گفت:

- خب حالا چه کار میخواهی بکنی؟

- منتظرش میشویم. اگر قرار باشد مرخص شود تا یکی دو ساعت دیگر پیدایش میشود.

صندلی چرخدار سامی را به سویمان چرخاند و با فاصله چند صندلی دور تز از ما نشست.

ار گلنوش پرسیدم:

- مگر تو شوهر خاله سابقت را نمی شناسی؟

- چهره اش را به طور مبهم به یاد دارمف چون من خیلی بچه بودم که به لوزان رفتم. به همین دلیل او هم مرا نمی شناسد

با نگرانی پرسیدم:

-فکر میکنی الان چه اتفاقی می افتد؟ باید هر چه زودتر خاندایی و آقای فاتحی را در جریان بگذاریم.

- هر لحظه ممکن است خاله مهرناز و عمو دهناد از راه برسند و آنها ببینند. بهتر است اول با آنها بروبرو شوند تا با هومن.

چهره گیتی رنجور و بر آَشفته و نا آرام بود و به نظر میرسید منتظر حادثه ناگواری است. گاه لب به دندان میگزید و گاه آه میکشید. پاهایش با حرکت عصبی تکان میداد و انگشتان گره خورده اش به روی پوست دستش فشار می آورد.

نگاه گلنوش به در ورودی ثابت ماند. ناگهان دست به روی زانویم نهاد و در حال برخاستن با صدای آهسته که فقط من میشنیدم گفت:

- خاله مهرناز.

و سپس با عجله به سوی در رفت. با حرکت تندی برخاستم و به دنبالش دویدم.

مهرناز کت خز گرانقیمتی به تن داشت و گیسوان شرابی رنگش را در زیر روسری نازکی مستور ساخته بود. دهناد در حالی که زیر بازوی او را گرفته بود لبخند زنان به طرف ما دست تکان داد.

گلنوش زودتر از من به آنها رسید. نفس زنان در مقابلشان ایستاد و به شرح ماجرا پرداخت. در یک آن نگاهشان به طرف آن دو چرخید و مات و مبهوت به روی چهره شان متوقف ماند.

فقط چند لحظه طول کشید و بعد قدمهایشان سرعت گرفت و مستقیم به آن سو کشیده شد. انتظارداشتم گیتی و سامی به محض دیدنشان راه گریز در پیش بگیرند، اما فقط از این برخورد غیر منتظره متحیر بودند. انتظار هر کسی را داشتند، به غیر از آن دو نفر.

گیتی از جا برخاست و دستهای لرزانش صندلی چرخدار سامی را در مشت فشرد. جریان خون در بدنش متوقف ماند و رنگ چهر ه اش به سپیدی گج شد.

.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/24 ::  11:10 صبح

    مهرناز و دهناد حالت حمله به خود گرفتند و در مقابلشان ایستادند، اما سامی به آنها مجال آغاز سخن را نداد و با لحن پر التماسی گفت:
    - اول بگذار من حرف بزنم و بعد تو هر چه دلت میخواهد بگو . من گناهکارم،میدانم. بعضی وقتها انسان دست به کار اشتباهی میزند که عواقبش یک عمر وبالگردن است. نمیدانم این فکر کدام یک از ما بود که این بازی را شروعکنیم.گیتی گناهش را به گردن من می اندازد و من به گردن او. شاید اولش یکهوس بود. ولی بعد تبدیل به عشق شد و پای بندمان ساخت، ولی در این میان پایتو در میان بود، پای زن سرسختی که هرگز زیر بار ازدواح مجدد همسرش نمیرفتو طبق قانون من نمیتوانستم بدون اجازه تو زن دیگری بگیرم. آن موقع بود کهتصمیم به فرار به ترکیه گرفتیم و بی خبر رفتیم. ابتدا همه چیز بر وفق مرادبود و بعد مشکلات یکی پس ار دیگری چهره زشت خود را نشان داد. یک سال بعداز فرار، مشکلات مالی باعث شد ماردم را در جریان بگذارم و از او کمکبخواهم. ابتدا زیر بار نمیرفت و از من میخواست برگردم و به گناهم اعترافکنم. افسوس که راه برگشت بسته بود. بچه های گیتی مرده به دنیا می آمدند وخودش اکثر اوقات بیمار و بستری بود. نمیداتم تو چه موقع پی بهواقعیت بردی، چون همیشه نفرینت به دنبالمان بود. حق داری از دیدنم دراینجا تعجب کنی، آن هم به روی صندلی چرخدار و با دو پای قطع شده، بله دوپای قطع شده.
    مهرناز با لحنی که نشان میداد از هم صحبت شدن با اواکراه دارد پرسید:
    - چه موقع این اتفاق افتاد؟ چون من با چشم خودم تو را با دو پای سالم دیدم.
    -بعد از برخورد باهومن و تصادف او، تصمیم به ترک آلمان گرفتم، گیتی مخالفاین دربدری بود و میگفت ما نمیتوانیم همه ی عمر در حال گریز باشیم. حالادیگر هیچ نقطه ای در این دنیا جای امنی برای زندگی ما نیست. هر جا برویمپیدایمان میکنند. دست انتقام دراز است و آنقدر کِش می آید که به حلقوممانمیرسد و حالا به حلقوممان رسیده. لازم نیست تو گلویمان را بفشاری، مهرنازو همینطور تو دهناد و یا هومن که میدانم زخم خورده است و آماده انتقام.بلایی که من باعث شدم سر برادرت بیاید، سر خودمان هم آمد. درست همان روزکه به مادرم تلفن زدم و با خاندایی هم صحبت کردم، از مونیخ عازم اطریشبودیم که از آنحا به ترکیه برویم که در اتوبات در اثر تصادف با کامیون هردوپایم را از دست دادم و گیتی زخمی شد. تا دو سه روز پیش در کلینیکدانشگاه بستری بودیم. نتیجه آزمایش گیتی نشان داد که دچار بیماری سرطانخود پیشرفته است و امیدی به بهبودی اش نیست. حالا به من بگو مهرناز آیاهنوز به فکر انتقام از ما هستی؟ آیا هنوز گمان میکنی عقوبتی که بایددمانمان را بگیرد، دامن گیرمان نشده؟ من نمی دانستم شما را هم در اینجاخواهم دید داشتم اینجا دنبال هومن می گشتم. میخواستم بدانم چه بر سرشآمده. دعا میکردم زنده باشد و بتوانم عذر خطایم را از او بخواهم و خود رادر اختیارش قرار دهم تا هر بلایی میخواهد به سرم بیاورد و انتقام تو را زامن بگیرد، حالا در اختیار تو هستم. حتی یک رشته نازک به اندازه یک تار مومرا به زندگی پیوند نمیدهد. من از زندگی بریده ام، آنقدر که از زنده بودنمشرمسارم. وضعیت گیتی از من بدتر است و لحظات دو ماه باقیمانده از عمرش رامی شمارد. شب و روز اشک میریخت، فریاد می زد و التماس میکرد ومیگفت" هومنرا پیدا کن. مت به اندازه کافی گناهکاریم. اگر باعث مرگ او شده باشیم و ایبه حالما. باز گناهمان سنگینتر میشود. مرا ببر پیش مهرناز تا حلالم نکندآسوده نمیشوم" تو مختاری مرا ببخشی یا نه، ولی به خاطر خدا گیتی را ببخش وحلالش کن. او به اندازه کافی عذاب کشیده و انتقام پس داده. هر بار با شروعدرد زایمان به امید شنیدن صدای گریه نوزادش در موقع تولد به بیمارستانمیرفت و دست خالی برمیگشت و حالا که چراغ عمرش کورسو میزند ودر حال خاموششدن است، ناچار به پرستاری از من است. اگر فکر میکنی این عذاب کافی نیست،شیشه عمرمان دست توست و مستوجب هر عقوبتی هستیم.
    گیتی با ضعف و بی حالی صندلی پرخدار را به عقب راند و خود به دیوار تکیهداد که نقش زمین نشود. اشکهایی که مهرناز پس از پی بردن به راز ناپدید شدنهمسر اولش در لندن ریخته بود در مقابل سیلاب اشک گیتی قطره ای بود درمقابل دریا.
    با وجود عقوبتی که دچارش بودند، بار هم دلم نمیخواست بخشیده شوند. مهرنازبه زنج سالهایش می اندیشید و به گوهر گرانبهای اشکهایی که در فراق مردمحبوبش که گمان میکرد مرده ریخته. پشت سرش خندیده بودند. در لحظات عشق وسرمستی، ساده دلی اش را به باد تمسخر گرفته بودند. این خوار و خفت و زبونیحقشان بود. پاهای که وسیله آن گریز بود، باید قطع میشد و خون گرمی که آتشعشق همسر صمیمیترین دوستش آنطور سوزانش ساخته بود و باید زهر آگین میشد وجان آن زن خیانتکار را میگرفت. حالا از او چه میخواستند؟ بخشش؟ به خاطر چهو به چه دلیل؟
    سالن چندان گرم نبود، اما پیشانی عرق کرده و به هم چسبیده گیسوان مهرنازبه روی آن عرقها حاکی از درونی پر التهاب بود. دهناد دستش را فشرد و گفت:
    - مجبور نیستی او را ببخشی عزیزم.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/24 ::  11:9 صبح

    گیتیدسته صندلی چرخدار را رها کرد، جلوتر آمد، در مقابل مهرناز زانو شد و درمقابل دیدگان کنجکاور اطرافیان پاهای او را در آغوش گرفت و هق هق کنان گفت:
    - التماست میکنم، حلالم کن. من به تو بد کردم. سامی گناهی ندارد. این منبودم که از راه به درش کردم و کار را به جایی رساندم که نتوانست در مقابلوسوسه هایم مقاومت کند. لعنت به من. خواهش میکنم مهرناز مرا ببخش و بگذارآسوده بمیرم.
    یک لحظه به اندازه یک عمر طول کشید تا مهرناز دست پیش برد و او را از روی پای خود بلند کرد و گفت:
    - با وجود اینکه برایم سخت است تو را به آن خدایی بخشیدم که انتقام مرا ازشما گرفت. حالا از اینجا برو. قبل از اینکه آنهایی که چون من تشنه اینانتقام هستند از راه برسند، از اینجا دور شو. پدر و ماردم اینجا هستند،همین طور دایی فتح اله و هومن. اگر شما را اینجا ببننند امان نخواهند داد.هومن الان در وضعی نیست که تحملاین برخورد را داشته باشد. تو هم بروسامی. درست است که به من بد کردی، ولی در عوض باعث شدی که زن مردی بشوم کهقلبش دریای از محبت است و ارزشش به اندازه گرانبهاترین گوهرهاست. دیگرتحمل دیدنتان را ندارم. زودتر از اینجا بروید. گیتی دست مهرناز را گرفتوکوشید تا ان را به لب نزدیک کند، ولی او با حرکت تندی دستش را عقب کشید وگفت:
    - دیگر کافی است، تمامش کنید. گفتم تو را بخشیدم. دیگر چه میخواهید.
    - آخر من به تو خیلی بد کردم. نمیتوانم باور کنم که مرا بخشیدی.
    - من از تو توقع نداشتم، بلکه از مردی که با هم پای سفره عقد نشستیم وپیمان وفاداری بستیم، توقع داشتم که به عهدش وفادار بماند. از تو ممنون کهباعث شدی چهره پلیدش آشکار شود. من به سالهایی که با هم گذراندیم افسوسنمیخورم، بلکه به سالهایی افسوس میخورم که حاطره مردی در قلبم زنده بود کهبیهوده می پنداشتم مرگ مرموزش بین ما جدایی افکنده، در حالی که پرده خیانتو تزویر، دروع و ریا بین ما پرده کشیده بود و این بزرگترین درد در زندگیمن است که آزارم میدهد. بیا برویم دهناد وقت ملاقات نزدیک است. من هنوزبرادرم را بعد از هوشیاری ندید ه ام، برادر عزیزم را که چیزی نانده بودجانش را فدایم کند.
    دهناد با مهربانی زیر بازویش را گرفت و گفت:
    - برویم عزیزم.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/24 ::  11:8 صبح

    هومنگره کروات را شل کرد، دگمه پیراهنش را گشود. به نظر عصبی و بی تاب میرسیدو هجوم افکار مختلف به مغزش باعث آشفتگی و پریشانی خیالش میشد. پس از کنیتامل با لحن متفکرانه ای پرسید:
    - تو با چشم خودن دیدی که پاهای سامی را برید ه اند؟
    مهرناز با اطمینان سر تکان داد و گفت:
    - نه، ولی روی صندلی چرخدار نشسته بود بود.
    - خوب من هم میتوانم روی صندلی چرخدار بنشینم. از آنمارمولک هرچه بگویی بر می آید. سختر از کار سر به نیست شدنش که نیست. تواگر اینقدر خوش باور نبودی، این بلا به سرت نمی آمد.
    سپس از دهناد پرسید:
    - تو گفتی که الان آن پایین نشسته. خیلی خوب پس من و خاندایی میرویم سراغشان.
    از برخورد آن دو با هم احساس وحشت کردم و گفتم:
    - نه هومن، نه، نرو.
    احترام خانم هم که چون من از برخورد آن دو با هم میترسید، در مقابلش ایستاد و گفت:
    - من نمیگذارم بروی. دیگر تحملم تمام شده. کاری نکن که همینجا سکته کنم و بمیرم.
    - یعنی چه مادر جان! مگر من میخواهم چه کار کنم؟ چرا توو عسل این قدر موضوع را بزرگ میکنید و سر رو صدا راه می اندازید؟ من فقطمیخواهم مطمئن شوم که این یک بازی نیست و خدا پس گردن این دو ملعون زده وآنها را به سزای عملشان رسانده، آن وقت آسوده میشوم ودیگر کاری به کارشانندارم. خاندایی شما هم با من می آیید؟
    فتح اله خان بی اعتنا به اعتراضهای ما دگمه های بارانی اش را بست و پاسخ داد:
    - البته که می آیم، من هم مثل تو دلم میخواهد خفت و خواری این دو پست فطرت را به چشم ببینم.
    طاقت نیاوردم و گفتم:
    - پس من هم با شما می آیم.
    آقای فتاحی گفت:
    - پس همه با هم میرویم. ما که دیگه در این اتاق کاری نداریم. تسویه حساب شده و وقت رفتن است.
    دیگر هیچ کس اعتراض نکرد و همه با هم به راه افتادیم. قدمهایم را باقدمهای همون هماهنگ ساختم. نمیخواستم از او فاصله بگیرم. خیال داشتم بعداز این همیشه در کنارش باشم.
    سوار آسانسور شدیم و پایین رفتیم، به محض پیاده شدن نگاهم را به روی آنقسمت از سالن که قبلا آن دو در آنجا بودند متمرکز ساختم، ولی اثری از آنهاندیدم. با خود گفتم:" پس رفته اند. لابد از روبرو شدن با هومن واهمهداشتند و می ترسیدند دستشان رو شود."
    صدای هومن را شنیدم که داشت به خواهرش میگفت:
    - پس کو؟ کجا هستند؟ من که اینجا چهره پلیدشان را نمی بینم. تو که گفتی همین دو رو برها هستند.
    مهرناز با نا امیدی نقطه قبلی را نشان داد و گفت:
    - همین جا بودند، نمیدانم کجا رفته اند.
    هومن به تمسخر خندید و گفت:
    - دیدی حق با من بود خواهر عزیزم.
    مهرناز با گوشت تلخی و ترشرویی گفت:
    - خواهش میکنم سر به سرم نگذار هومن.
    فتح اله خان برا اینکه موضوع صحبت را عوض کند گفت:
    - خیلی خوب کا فی است، عجله کنید. باید زودتر برودی هتلوسایلتان را جمع کنید. من هم میروم برای بقیه بلیت هواپیما بخرم که ساعت6بعد از ظهر همگی عازم لندن شویم.
    به کنار پیش خوان پذیرش که رسیدیم، فتح اله خان کارت ترخیص بیمار را برای اجازه خروج به روی پیشخوان نهاد و گفت:
    - روز خوشی را برایتان آرزو میکنم.
    متصدی قسمت به دقت نظری به بیمار افکند و سپس با دست قسمت اورژانس را نشان داد و به زبانی آلمانی جمله ای گفت که معنی اش را نفهمیدم.
    فتح اله خان روی برگرداند و خطاب به هومن گفت:
    - گیتی حالش به هم خورده و در قمست اورژانس بستری شده.سامی توسط این خانم از تو تقاضا کرده که به دیدنشان بروی. حاضری آنها راببینی؟
    هومن شانه بالا افکند و حالت تمسخر به چهره اش داد و گفت:
    - بالاخره این آخرین پرده نمایش است و برای رسیدن به نتیجه داستان، نمیشود از دیدن آن چشم پوشید.

    .


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/24 ::  11:8 صبح

    فتح اله خان داشت گره کراوات هومن را به دور یقه ی او محکم میکرد. موهای شانه زده و مرتب بود و صورتش اصلاح شده.
    رایحه ادکلونش که بوی آَشنای آن را همیشه در مشام داشتم، فضای اتاق رامعطر ساخته بود. احترام خانم و آقای فتاحی روبروی پسرشان نشسته بودند و باشیفتگی چشم به وی داشتند. گلنوش و مهرناز خود را به او رساندند و از دوطرفدر آغوشش گرفتند. هومن از پشت شانه های خواهرش چشم به من داشت که مشغولتماشای این صحنه بودم. خاندایی پیپ به دست، زیر لب خندید و گفت:
    - آسیاب به نوبت، عسل و دهناد هم منتظرند.
    مهرناز از بردارش فاصله گرفت، با نگاه محبت آمیز براندازش کرد و گفت:
    - چقدر خوشتیپ شدی.
    هومن سرحال و بشاش به نظر میرسید و برق نگاهش درخشان بود. قهقهه زنان کفت:
    - خاندایی ول کن نیست. از صبح دارد به سر و وضعم ور میرود و میگوید بایدکاملا براندازنده و تودل برو باشی. خدا حفظش کند. اگر وجود او نبود، شایدالان اینطور به دور هم جمع نبودیم. فتح اله خان دستی به شانه ی خواهرزادهاش زد و گفت:
    - تازه هنوز اینرا نمیدانی که این من بودم که آقای مهاجر را وادار کردم اجازه بدهد عسل هم با ما به آلمان بیاید،وگرنه مگر راضی میشد.
    با لحن تشکر آمیزی گفت:
    - چطور میتوانم از خجالتتان در بیایم خان دایی جان. همیشه مدیونتان هستم.
    سپس بعد از احوالپرسی و خوش و بش با دهناد رو به من کرد و پرسید:
    - خب تو چطور عسل جان؟
    از ته دل خندیدم و پاسخ دادم:
    - خیلی خوب. همه چیز بر وفق مراد است. چون تو را سلام و سرحال میبینیم و دشمنانمان را ضعیف و زبون.
    - منظورت چه کسانی هستند؟
    مهرناز پیش دستی کرد و به من مجال پاسخ نداد. کت خز را از تن بیرون آورد و بیآنکه اتاق گرم باشد در حال باد زدن خود گفت:
    - وای اینجا چقدر گرم است.
    سپس برای اینکه زوتر به سر اصل مطلب برسد با لحن عجولانه ای به شرح ماجرای برخورد با گیتی و سامی پرداخت.
    در چهره هومن اثری از تعجب ندیدم. آنچه را که می شنید ساخته وپرداخته ذهنخواهرش میدانست و گول زنکی برای اینکه او را از تعقیب آن دو منصرف کند.
    گاه دهانش به حالت پوزخند باز و بسته میشد و گاه چشمکی به من میزد.تا نشان دهد گفت هایش را باور نکرده . حتی حالت چهره فتح اله خان و آقایفتاحی هم حاکی از ناباوری بود.
    احترام خانم به قصد همدستی با دخترش در حال تائید گفته های وی، گیتی و سام را نفرین میکرد.
    حالت چهره ها در زیر ذره بین نگاه دهناد بود. همین که مهرناز ساکت شد، او فرصت را از دست نداد وگفت:
    - فکر کنم موضوع این قدر عجیب است که هیچ کدام باور نکرده اید. این یکحقیقت است و گواه این حقیقت همین الان در سالن انتظار نشسته اند و منتظرندتا از هومن عذر خطایشان را بخواهند.
    مهرناز حرفش را قطع کرد و گفت:
    - نه دهناد، من نمیگذارم هومن آنها را ببیند.چون ممکن است باز هم عصبانی شود و به خودش آزار برساند.
    - تو اشتباه میکنی عزیزم. چون حالا دیگر دلیلی به این کار نیست و آنها بهسزای عملشان رسید ه اند. بهتر است هومن هم این واقعیت را به چشم ببیند،وگرنه همیشه در تردید باقی خواهد ماند و آن را قصه ای ساخته ذهن تو خواهددانست


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    <      1   2   3   4      >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    57954


    :: بازدید امروز :: 
    2


    :: بازدید دیروز :: 
    8


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا