سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/24 ::  11:5 صبح

اشک شادی در میان دریایی از اشک اندوههایم شناور شد و هیجان زده گفتم:
- هیچ میدانی که گلنوش هنوز عاشق میشل است و هنوز در عزایش مانم زده. همیندیشب بود که به من گفت:" چه میشداگر میشل هم مثل دایی هومن نمرده بود وزنده میماند" حالا میخواهی چیکار کنی؟ تا چه موقع خیال داری وجود قلبی راکه می تپد و موجودی را که زنده است در زیر خاکستر فراموشی ها مدفون سازی؟نمیدانم این کار درست بوده یا نه؟ تو همیشه برای توجیه عمل هایت بهانه ایداری همانطور که در نقش دهناد خود ت را به من نشان دادی و با عث گریزم ازهومن شدی، میشل را هم وادار به گریز از گلنوش کردی.
سر به زیر افکند و با ته سیگار به همز دن حاکستر آن در جاسیگاری پرداخت و گفت:
- من به گلنوش بد کردم و باعث شدم با خاطره مرده ای زندگی کند که زنده است. حالا باید یک تلفن بزنم و بعد تصمیم بگیرم.
از جا برخاست و به راه افتاد. صدایش زدم و پرسیدم:
- کجا داری میری؟
- تو همین جا باش، الان بر می گردم . فقط میخواهم یک تلفن به دکتر فرامرزیبزنم و ببینم در چه حالی است. در این سه ماه خبری از سرنوشتش ندارم.
همانجا نشستم و منتظر شدم تا برگردد. باز هم نگرانی و تشویش قلبم را هدفگرفت. نکند در این سه ماه اتفاقی برای میشل افتاده که هومن از آن بی خبراست و همه رشته هایش پنبه شده. این بازی به کجا ختم میشد و عکس العملگلنوش پس از پی بردن به راز زنده بودن میشل چه بود؟ بدون شک نمیتوانستدایی اش رابه خاطر این دروغ بزرگ ببخشد.
تکلیف اشکهایی که از راه دور نثار خاک سرد گوری که هنوز کنده نشده بودکرده و سنگهایی که در عزایش به سینه زده تا شاید نقش سنگ قبر محبوب به گورخفته را برای همیشه در قلبش حک کند، چه بود؟
صدای هق هق گریه اش هنوز در گوشم بود و صدای حسرتهایش که با آه در میآمیخت ودلم را به درد می آورد. در سیاهی های ته فنجان قهوه ام به دنبالخطوطی گشتم که حاکی از روشنایی هایی باشد، اما نه از لکه های سیاهش چیزیفهمیدم و نه از نقشهایی که به رویش به چشم میخورد. روز پرماجرایی بود کههر ساعتش حکایتی را در برداشت.
صدای قهقهه های خنده زوج جوانی که چند میز آنطرفتر نشسته بودند نگاهم رابه آن سو کشید و سپس چشم به زوج سالخورده ای دوختم که در میز پهلویی که باسرخوشی مشغول گفت و گو بودند. برای آنها خنده وسیله ای بود که به کمک آنامواج شادی را در وجودشان پراکنده میساخت.
موقعی که روی برکرداندم، هومن را دیدم که روبرویم نشسته و دارد نگاهم میکند. گفتم:
- اصلا متوجه نشدم که برگشتی.
- چون حواست به اینجا نبود. به چه نگاه میکردی؟
- به آنهایی که در جوانی، جوانی میکنند و در پیری باز هم ادای جوانیرا در می آورند. تا گذشت زمان را به دست فراموشی بسپارند.
- لابد در خیالت سالهایی را به تصویر کشیدی که من و تو بچه هایما را بهثمر رسانده ایم و پیر و فرسوده با پشت خمیده، پشت میزی روبروی هم نشستهایم، با عشقی که هنوز در وجودمان جوان است، ادای جوانها را در می آوریم واز دوست داشتن سخن میگوییم، درست است؟
خندیدم و گفتم:
- اگر کمی دیرتر بر میگشتی، شاید افکارم را به روزگار سالخوردگی مانمیکشاندم. ولی هنوز به آن مرحله نرسیده بودم. خب توبگو چه خبری از میشلداری؟
- حالش خوب است.دیگرنیازی به مراقبت ندارد و به راحتی میتواند خودش را درمقابل میلش به مصرف آن مواد کنترل کند. دکتر فرامرزی معتقدر است که او شفایافته.
موج شادی د روجودم انباشت. دستهایم را از شوق به هم زدم و گفتم:
- باید بروم این مژده را به گلنوش بدهم.
مانع برخاستنم شد و گفت:
- صبر کن،هنوز وقتش نیست.گفتنش آسان است، اما بدون شک گلنوش شوکه خواهدشد. نیاز به مقدمه چینی دارد، میتوانی از عهده اش بر بیایی یا نه؟
- فکر میکنم بتوانم.
-با میشل هم صحبت کردم. تا یکی دو ساعت دیگر عازم لندن میشود. مهرنوش درفرودگاه از او استقبال خواهد کرد وبعد با هم منتظر رسیدن ما خواهند شد.باز هم این تصور را داری که کار من اشتباه بود و ارزش این امتحان را نداشت؟
به جای جواب گفتم:
- یک قول به میدهی هومن؟
- چه قولی؟
- من از نقش بازی کردن خوشم نمی آید. قول بده همیشه با من روراست باشی.

- به شرطی که تو هم قول بدهی همیشه دوستم داشته باشی و ترکم نکنی.

- موقعی که با هم سر سفره عقده نشستیم و پیمان وفاداری بستیم، این قول را به تو میدهم.

-راستی یادم رفته بود از تو بپرسم که دلت میخواهد بی سر و صدا اینجا عقدکنیم یا ترجیح میدهی در ایران در خانه مجلل مامیش جشن مفصلی بگیریم.؟

- برایم مهم نیست که مفصل باشد یانه، مهم این است که خانواده امدر جشن عقد کنان حاضر باشند.

- پس میرویم ایران، موافقی؟

- البته که موافقم.
صدای قهقهه خندا هایمان، هم نگاه آن زوج جوان را متوجه ما ساخت و هم نگاه آن زوج سالخورده را که در پیری هنوز احساس جوانی میکردند.
نظری به اطراف افکند وبا تعجب پرسید:
- چه خبر شده انگار همه دارند نگاهمان میکنند؟
و بعد لحظه ای مکث کرد وادامه داد:

-راستی جعبه جواهراتت دست نخورده روی میز اتاق خوابم قرار دارد، یعنیدرست همانجا یی که تو به این قصد آن را برداشتی که گمان میکردی من ازصاحبش دزدیده ام. فقط یک لنگه گوشواره اش را هر چه گشتم پیدا نکردم.
دستم را داخل کیفم لغزاندم ولنگه اش را بیرون آوردم و گفتم:
- اینجاست، پیش من .
با شیفتگی نگاهم کردو گفت:

- پس تو یک یادگاری ازمن داشتی!
سپس دست مشت شده اش را در مقابل دیدگانم گرفت و پرسید:
-اگر گفتی چی درمشتم دارم؟
در حال تفکر سر تکان دادم و گفتم:
- من چه میدانم، مگر علم و غیب دارم.
تبسم کنان مشتش را گشود، انگشتری را که احترام خانم در فرودگاه به انگشتمکرده بودوبه دستم لق میزد و نمیدانستم کجا آن را گم کرده ام نشانم دادوگفت:

- این هم یادگاری من از تو.
حیرت زده چشم به او دوختم و پرسیدم:
- اینرا از کجا پیدا کردی!اصلا نفهمیدم چه موقع از انگشتم افتاد و گم شد.

-کارگر خشکشویی آن را دز آستر پیراهش سرخابی ات که قبل از قهر کردن ومراجعت به ایران به من داده بودی تا به خشکشویی بدهم پیدا کرده بود. بهگمانک آنقدر انگشتت را از ترس سقوط هواپیما در جیب لباست فشار دادری کهسوراخش کردی و انگشتر گرانقیمتی که لابد هدیه مامیش السلطنه بوده و بهانگشتِ ظریفت لق میزده درلفاف آسترش لغزاندی.تنها یاذگاری من از تو همانپیراهش سرخابی بود که در اولین برخورد به تن داشتی و این انگشتر.
انگشتر را از دستش قاپیدم و گفتم:
- بده به من این هدیه مادر شوهر آینده ام است. نه مامیش و اکر پیدایش نمیکردی خیلی بد میشد.
دوباره هر دو با هم خندیدیم و هم نگاه آن زوج جوان را متوجه خود شاختیم و هم نگاه آن زوج سالخورده را.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/24 ::  11:5 صبح

    باوجود اینکه همه میخواستند بی تفاوت از این صحنه بگذرند هیچ کس حال درستینداشت. شادی بهبودی حال هومن را ماجرای مرگ دلخراش و ناگهانی گیتی ومنظرهسقطو سامی با پاهای قطع شده، چرکین می ساخت.
    در طول راه ساکت بودیم و حال و حوصله گفت و گو را نداشتیم . هومن بااندیشه هایش از من فاصله میگرفت و در خود فرو می رفت. به جلوی هتل کهرسیدیم سکوت را شکست و از من پرسید:
    - چطور است با هم در کافه تریا یک فنجان قهوه بخوریم.
    - فقط من و تو یا دسته جمعی؟
    - فقط من و تو. مگر نمیتوانم با نامزدم خلوت کنم. خیلی وقت است با هم تنها نبوده ایم.
    بی آنکه چهره گرفته ام باز شود، گفتم:
    - دیشب وقتی به هوش آمدی من و تو تنها بودیم.
    - و بعد تو مرا گذاشتی و رفتی. هنوز هم از من فراری هستی؟
    البته که نه، دلم نیامد حق مادرت را غضب کنم.
    فتح اله خان که هنوز بذله گویی اش را حفظ کرده بود به طرفمان دست تکان داد و گفت:
    - من میروم دنبال بلیت. شما هم بروید قهوه تان را بخورید و خوش باشید.
    در کافه تریا روبرویش نشستم. دستم را زیر چانه ام قرار دادم و در سکوت منتظر شدم تا او حرفش را بزند.
    سیگاری گوشه لب نهاد و بی آنکه روشنش کند. لب تکتن داد و گفت:
    - بالاخره هر کس یک روز پی به اشتباهش میبرد وپشیمان میشود. از تو چه پهانعسل، من یک کار اشتباه کرده ام و حالا به نقطه پشیمانی رسیده ام و نمیدانمچطور باید جبران کنم.
    کلماتش تگرگ وار به درون قلبم سرازیر شد و آنرا لرزاند. این بار چه میخواست بگوید. بازهم چه رازی داشت که از من پنهان مانده بود؟
    رنگ از چهره ام پرید و عرق سردی به روی پیشانی ام نشست.
    با یک نگاه متوجه احساسم شد و با شعله فندک سیگاری را که به لب داشت روشن کرد. پکی به آن زد و گفت:
    - نترس عزیزم. مربوط به خودمان نیست. بلکه مربوط به گلنوش است. حتما میپرسی چطور؟ خوب گوش کن ببین چه میگویم و قول بده ملامتم نکنی. در آنموقعیت چاره دیگری نداشتم. من و مهرنوش از وجود خودمان مایه گذاشتیم تااین دختر را از آن ورطه نجات بدهیم آن وقت او آب پاکی را روی دستمان ریختو در اولین فرصت گریخت و به لوزان رفت. لابد یادت می آید که من هم بهدنبالش رفتم. خوشبختانه قبل از اینکه گلنوش جوان مورد علاقه اش را پیداکند، من به سراغ میشل رفتم. میدانستم که معتاد است و محتاج پول برای رفعنیاز، اما برخلاف تصورم حاضر نشد از من پول بگیرد و دستم را رد کرد.بالاخره به این نتیجه رسیدم که نه با رفتار خشونت آمیز و مقابله با اوکاری از پیش خواهم بود و نه با تطمیع. تنها راهش این بود که پا روی احساسیکه به گلنوش داشت بگذارم و با تحریک آن وادارش کنم عشقش را فدای نجاتمحبوبش از قدم گذاشتن در آن ورطه کند. موقعی که فهمید گلنوش موفق به ترکاعتیاد شده، لبخند رضایت آمیزی به لب آورد و گفت:" خدا را شکر. ای کاش یکآدم دلسوز پیدا میشد و مرا هم از این ورطه نجات میداد. به او گفتم:" منحاضرم این کار را بکنم ، به شرطی که در عوض تو به دوستانت بسپاری که اگرگلنوش به سراغشان آمد وانمود کنند که تو مرده ای و خودت هم یکی دو روزی درپاتوقهای سابقت آفتابی نشوی." آهی کشید و گفت:" مگر من نمرده ام؟ در اصلباید موجودی مثل مرا مرده پنداشت. دلم نمیخواهد آن دختر به آتش من بسوزد.آشنایی ما با هم باعث شد که این اتفاق بیفتد. وقتی که رفت زندگی ام خالی وتهی شد. این آن مواد لعنتی نبود که ما را به هم وابسته میکرد، بلکه عشقیبود که با وجود آلودگی مان به آن سم پاک مانده بود. هنوز هم دوستش دارم وبه خاطر سعادتش حاضر به فداکاری ام" قول دادم جبران کنم و این کار راکردم. آن پسر هم به عهدش وفا کرد و گلنوش با تصور اینکه میشل مرده نا امبدو گریان به خانه برگشت.
    سیگار در میان انگشتانش بی آنکه پکی به آن بزند خاکستر شده بود. خاکستر آنرا در جا سیگاری تکاند و در مقابل دیدگان حیرت زده و گریاننم ادامهداد:
    - از من متنفر نشو عسل. آن موقع راه دیگری به نظرم نرسید، اگر گلنوش بامیشل روبرو میشد از دست میرفت و دوباره در آن ورطه سقوط میکرد. برای نجاتشکار دیگری از دستم بر نمی آمد. پیش دوستش سونیا ماندم و منتظر نتیجهاقدامم شدم. سونیا از این راز آگاهی داشت و در واقع همدستم بود. موقعی کهبا لندن تماس گرفتم و دانستم که گلنوش برگشته، خیالم راحت شد و قبل ازمراجعت به سراغ یکی از دوستان قدیمی پزشکم که در لوزان بود رفتم و کلیه هزینه های درمان میشل را در اختیارش گذاشتم و از او خواستم در اینمورد اقدام کند. دکتر فرامرزی مرتب مرا در جریان وضعیت بیمارش میگذاشت واز پیشرفتش راضی بود. خیال داشتم در اولین فرصت این راز را با تودر میانبگذارم، ولی تو مرا ترک کردی و رفتی.
    .



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/24 ::  11:4 صبح

    گلنوش صورتش را زیر دست هایش پنهان ساخت و در حالی که به سختی میگریست گفت:
    - سر به سرم نگذارید. داغ دلم را تازه نکنید. حرفی نزنید که به دلم امید بدهم و بعد نا امید شوم.
    هومن روبروی خواهرزاده اش ایستاد، با مهربانی دستهای وی را که ازاشک چشم مرطوب بود از جلوی صورتش کنار زد و در دو پهلو رها ساخت.

    سپس سر اورا به روی شانه ی خود قرار داد و در حال نوازش گیسوانش گفت:
    - هرگز چیزی را که به چشم ندید ه ای باور نکن. فرار تو به لوزان همهزحمتهای من و مادرت را بر باد میداد.یادت می آید چقدر عذاب کشیدی تا

    توانستی ترک کنی؟ روزهای اول وقتی به مرحله نیاز به آن مواد لعنتی میرسیدی دست و پای
    بسته ات قدرت حرکت را از تو سلب میکرد، فریادهایت امان مارا بریده بود. آنموقع من و مهرنوش گوشهایمان را میگرفتیم تا صدایت را نشنویم و

    تحت تاثیر احساساتمان قرارا نگیریم
    حالت چهره گلنوش تغییر کرده بود. در نگاهش التماس بود، التماس برای رسید نبه واقعیتی گیج کننده و روزی را به یادم می آورد که در زیرزمین

    پانسیون مادرش، التماسم میکرد که او را برای هواخوری بیرون ببرم.
    هومن دستش را گرفت و او را در کنار خودش نشاند و گفت:
    - اگر چند دقیقه ای آرام بگیری همه چیز را برایت تعریف خواهم کرد.
    نشست،اما آرام نگرفت. مغزش داشت میترکید و قلبش آماده جهش از سینه بود.هومن طوطی وار همان جملاتی را تکرار میکرد که قبلا به من گفته

    بود. گلنوش با ناباوری و دیدگان گشاده از حیرت گوش به سخنانش میداد.
    کم کم در تاریکی نا امیدیهایش نور امید درخشان شد و لبهای همیشه ماتم زده اش به نشانه لبخند از هم گشاده شد.
    - باورم نمیشود، نه باورم نمیشود. چرا دایی هومن، چرا این کار را با منکردی؟ چرا گذاشتی ماهها در رنج و عذاب باشم و گمان کنم که او مرده،

    شما شاهد رنج و دردم بودید و دم نیمیزدید. شبها بالش من از اشک چشم خیسبود و روزها فریاد حسرتهایم به گوشتان میرسید. من از شما توقع این

    سنگدلی را نداشتم. به جرات میتوانم بگویم که دلبستگی من به شما بیشتر ازوابستگی به مادرم بود، پس چرا خرابش کردید؟ من به لندن نمی آیم،

    میروم به لوزان هر جا که یاشد پیدایش میکنم. این طور به من نگاه نکن عسل.تو شاهد رنجهایم بودی و صدای ناله های قلبم را میشندی. در کنار دلم

    می نشستی و گوش به صدای دردهایش میدادی. پس به من بگو حالا که فهمدهام زنده است و به خاطر من دست به فداکاری زده ، چطور میتوانم از

    اودور باشم؟
    هومن دوباره دستش را گرفت و او را سر جایش نشاند و گفت:
    - عجله نکن هنوز حرف من تمام نشده. میشل الان در لوزان نیست. دارد بهانگلستان می آید و درست موقعی که به لندن برسی او را در فرودگاه در

    کنار مادرت منتظر خودت خواهی دید. سلامت و شاداب و بدونه هیچ آلودگی. تونگذاشتی من حرفم را تمام کنم. صبر داشته باش و گوش کن. بعد از

    اینکه میشل حاضر شد برای نجات تو خود را مرده قلمداد کند، در مقابل، من همقول دادم که درمانش کنم. با دوستم دکتر فرامرزی صحبت کردم و

    او را به دستش سپردم. همین نیم ساعت پیش که با دکتر تماس گرفتم به من اطمینان داد که میشل دیگر هیچ مشکلی ندارد و کاملا درمان شده.
    دستهای گلنوش به دور گردن دایی اش حلقه شد و با صدایی لرزان از شوق گفت:
    - راست میگویی دایی هومن! یعنی میشل دیگر معتاد نیست! باورم نمیشود! نکندخواب میبینم و این فقط یک رویاست. تو اینجایی عسل؟به من بگو

    که این خواب نیست و حقیقت دارد.
    به جای من هومن پاسخ داد :
    - چرا عزیزم باور کن، این واقعیت دارد و خواب نیست. حالا باز هم از من دلخوری؟
    - از شما ممنونم، ولی نباید حقیقت را از من پنهان میکردید. شما میدانید من در این مدت چی کشیدم.
    - اگر این کار را نمیکردم موفق نمیشدید دوباره هر دو همان راه قبلی راادامه میدادید و خود را از بین میبردید، تا اطمینان نمییافتم که میشلدرمان

    شده، نمیگذاشتم تو بدانی که زنده است.
    گلنوش از حالت بهت و حیرت بیرون آمد و لذت آگاهی از این واقعیت را حس کرد. نا امیدی را در وجودش کشت و برای گذراندن ساعات باقیمانده

    از دوران فراق بی صبر شد و زیر لب گفت:
    - میشل نمرده و مثل دایی هومن زنده است، مفهمی عسل او زنده است. یادت میآید دیشب چه آروزیی کردم؟ آرزویی که تحققش را محال میدانستم "

    چی میشد اگر میشل هم نمی مرد و مثل دایی هومن زنده میماند" و حالا او زندهو سلامت است. چه موقع این چند ساعت دوری تمام میشود و به لندن

    میرسیم؟ مامی از این موضوع خبر دارد یا نه؟
    - به او هم تلفن زدم.
    - منظورتان این است که قبلا نمیدانست؟
    - از این راز فقط من و دکتر فرامرزی باخبر بودیم. بعد از اینکه عسلرا در جریان گذاشتم هم به دکتر و میشل تلفن زدم و هم به مادرت.

    ممهرنوش برای استقبال از دامادش به فرودگاه میرود و در آنجا منتظر میشود.
    - و بعد من و میشل به لوزان میرویم.
    هومن ابرو در هم کشید و تشر زنان گفت:
    - کاری را که من شروع کردم و طراحش بودم، خراب نکن. من خودم برای تو و میشل در لندن کاری پیدا میکنم و به کمک مهرنوش باریتان خانه

    ای میخرم تا همیشه تحت نظر خودم باشید.
    گلنوش لحظه ای مکث کرد و سپس گفت:
    - تا میشل را نبینم در این مورد تصمیمی نمیگیرم. شاید او راضی به اقامت در لندن نباشد.
    - حتما راضی است. خودش را به دست من و فرامرزی سپرده و ترجیح میدهد از محیطی که باعث انحرافش شده بود دور بماند. حالا میگویی؟
    - من الان در موقعیتی نیستم که به این چیزها فکر کنم. فقط میخواهم زوترمیشل را ببینم و مطمئن شوم که زندهاست. به قول خودتان تا چیزی را به

    چشم ندیده ای باورش نکن.
    با شگفتی چشم به هومن دوختم. وجود مردی که دوست داشتم پر از معما بود و قلب مهربانش آکنده از مهر و محبت به نزدیکانش و پر از گذشت و

    فداکاری.
    پس تکلیف من چه بود و در کجای قلبش مکان داشتم!
    با وجود اینکه فکرش مشغول به گلنوش بود،افکارم را در نگاهم خواند و در کنار گوشم زمزمه کرد:
    - تو همه چیز من هستی.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/24 ::  11:4 صبح

    گلنوشپشت پنجره نشسته بود و چشم به بیرون داشت. افکارش به دور دستهاکشیده میشد. کوهها و دره ها را می شکافت و با هم پیش تر میرفت تا بهسرزمینی برسد که آرزوهایش را در آنجا مدفون ساخته بود. صدای پایم رانشنید یا شاید هم شنید و حاضر نشد رشته افکارش گسسته شود.
    چطور بایشد شروع میکردم و چه باید میگفتم؟ برای جلب توجه اش به زمزمه آهنگی پرداختم. به طرفتم برگشت و گفت:
    - معلوم میشود خیلی سرحال هستی . خوش گذشت؟
    با سرخوشی خندیدم و گفتم:
    - نمیدانی چه لذتی دارد وقتی آدم در منتهای نا امیدی به نقطه امید میرسد.این مدت که هومن در کما به سر میبرد. خدا میداند چقدر ترسیدم که او را ازدست بدهم.
    آهی کشید وگفت:
    - تو لااقل امید این را داشتی که ممکن است به هوش بیاید، ولی من چی؟ هر چهفکر میکنم میبینم همهی درهای زندگی به رویم بسته است و شب و روز برایمفرقی ندارد.
    - زیادی نا امیدی، اصلا از کجا مطمئنی که میشل مرده. شاید دوستانش سر به سرت گذاشته اند و
    به تو

    دروغ گفته اند. چرا هیچ وقت به این فکر نیافتادی که در این مورد تحقیق کنی؟
    ار پشت پنجره برخاست و در حال قدم زدن در اتاق گفت:
    - چه دلیلی داشت به من دروغ بگویند؟ در این میان چه به آنها میرسید. از آنگذشته من به تما پاتوقهایش سر زدم و ناامید برگشتم. اصلا نمی فهمم منظورتاز این حرفها چیست و چرا به این فکر افتاده ای که ممکن است میشل نمردهباشد؟
    برای بیان حقیقت نیاز به زمان بیشتری داشتم. هنوز به اندازه کافی اینآمادگی را در اونمیدیدم. شانه بالا افکندم و با بی اعتنایی پاسخ دادم:
    - همین جوری یک چیزی گفتک. بعضی وقتها اتفاقاتی می افتد که انسان اصلاانتظارش را ندارد. درست مثل برخورد غیر منتظره امروز صبح با گیتی و سامیدر بیمارستان. هنوز از این شوک بیرون نیامده ام.
    - آن سرانجام یک عشق ممنوع بود و سرانجام یک خیانت. وقتی به مکافات عملشرسیدند و به مرحله پشیمانی، تازه یادشان آمد که نباید دست به چنین کاریمیزدند. من هم دیکر به مرحله پشیمانی رسیده ام. اشتباه کردم نباید تسلیمفشار مامی و دایی هومن میشدم و از لوزان به لندن میآمدم. آن موقع شاید هردو فدای اعتیاد میشدیم یا در کنار هم برای به دست آوردن سلامتی مان مبارزهمیکردیم.
    وقت را مناسب بیان دیدم و بی اختیار گفتم:
    - تو سلامتی ات را به دست آوردی، چه بسا میشل هم موفق به این کار شده باشد.
    چپ چپ نگاهم کرد و در سلامت عقلم دچار تردید شد و با نگرانی گفت:
    - حالت خوب است؟
    - چطور مگر؟
    - به نطرم داری هذیان میگویی، نکند تب کرده ای؟
    - نه گلنوش نه تب دارم و نه هذیان میگویم. فقط دلم میخواهد بدانم که اگر بفهمی میشل زنده است چه حالی به تو دست میدهد؟
    از من فاصله گرفت و کمی دورتز ایستاد و چند بار زیر لب تکرا کرد:
    - دیوانه شده ای! راست میگویم، دیوانه شده ای. این چه حرفی است که میزنی؟ آخر مگر ممکن است؟!
    بی توجه به حال پریشانش، دستم را به لب تخت تکیه دادم و گفتم:
    - هیچ چیز غیر ممکن نیست. هیچ چیز.
    کم کم داشت به مرحله جنون میرسید. هضم آنچه گفته ام برایش آسان نبود. غیرممکن ها را نمیشد ممکن کرد. نه پاهای قطع شده سامی را میشد دوباره به همچسباند و نه قلب ازکار افتاده ای را دوباره به کار انداخت. به طرف در رفتو آنرا گشود. صدایش را از راهرو شنیدم که داشت فریاد میزد.
    - دایی هومن دایی هومن کجا هستید؟
    چند لحظه طول کشید تا پاسخ هومن را شنیدم:
    - چه خبر شده گلنوش؟
    - خواهش میکنم یک لحظه بیایید اینجا.
    به روی تخت نشستم و سرم را در میان دستانم گرفتم. لحظه انفجار نزدیک بود.من این لحظه را در موقع پی بردن به راز مردی که به نام دهناد می شناختمتجربه کرده بودم.
    سپس هر دو وارد اتاق شدند. هومن گفت:
    - حب حالا بگو چه اتفاقی افتاده.
    - عسل حرفهای عجیبی میزند. گاه میگوید شاید میشل هم سلامتی اش را به دستآورده باشد و گاه میپرسد اگر بفهمی زنده است چه کار میکنی. میترسم عقلش رااز دست داده باشد.
    هومن فقط چند لحظه مکث کرد و بعد در حالی که از نگریستن به او پروا داشت سر به زیر افکند و گفت:
    - عسل دیوانه نشده، حرفی که میزند حقیقت دارد.
    .


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/24 ::  11:4 صبح

    گلنوش صورتش را زیر دست هایش پنهان ساخت و در حالی که به سختی میگریست گفت:
    - سر به سرم نگذارید. داغ دلم را تازه نکنید. حرفی نزنید که به دلم امید بدهم و بعد نا امید شوم.
    هومن روبروی خواهرزاده اش ایستاد، با مهربانی دستهای وی را که ازاشک چشم مرطوب بود از جلوی صورتش کنار زد و در دو پهلو رها ساخت.

    سپس سر اورا به روی شانه ی خود قرار داد و در حال نوازش گیسوانش گفت:
    - هرگز چیزی را که به چشم ندید ه ای باور نکن. فرار تو به لوزان همهزحمتهای من و مادرت را بر باد میداد.یادت می آید چقدر عذاب کشیدی تا

    توانستی ترک کنی؟ روزهای اول وقتی به مرحله نیاز به آن مواد لعنتی میرسیدی دست و پای
    بسته ات قدرت حرکت را از تو سلب میکرد، فریادهایت امان مارا بریده بود. آنموقع من و مهرنوش گوشهایمان را میگرفتیم تا صدایت را نشنویم و

    تحت تاثیر احساساتمان قرارا نگیریم
    حالت چهره گلنوش تغییر کرده بود. در نگاهش التماس بود، التماس برای رسید نبه واقعیتی گیج کننده و روزی را به یادم می آورد که در زیرزمین

    پانسیون مادرش، التماسم میکرد که او را برای هواخوری بیرون ببرم.
    هومن دستش را گرفت و او را در کنار خودش نشاند و گفت:
    - اگر چند دقیقه ای آرام بگیری همه چیز را برایت تعریف خواهم کرد.
    نشست،اما آرام نگرفت. مغزش داشت میترکید و قلبش آماده جهش از سینه بود.هومن طوطی وار همان جملاتی را تکرار میکرد که قبلا به من گفته

    بود. گلنوش با ناباوری و دیدگان گشاده از حیرت گوش به سخنانش میداد.
    کم کم در تاریکی نا امیدیهایش نور امید درخشان شد و لبهای همیشه ماتم زده اش به نشانه لبخند از هم گشاده شد.
    - باورم نمیشود، نه باورم نمیشود. چرا دایی هومن، چرا این کار را با منکردی؟ چرا گذاشتی ماهها در رنج و عذاب باشم و گمان کنم که او مرده،

    شما شاهد رنج و دردم بودید و دم نیمیزدید. شبها بالش من از اشک چشم خیسبود و روزها فریاد حسرتهایم به گوشتان میرسید. من از شما توقع این

    سنگدلی را نداشتم. به جرات میتوانم بگویم که دلبستگی من به شما بیشتر ازوابستگی به مادرم بود، پس چرا خرابش کردید؟ من به لندن نمی آیم،

    میروم به لوزان هر جا که یاشد پیدایش میکنم. این طور به من نگاه نکن عسل.تو شاهد رنجهایم بودی و صدای ناله های قلبم را میشندی. در کنار دلم

    می نشستی و گوش به صدای دردهایش میدادی. پس به من بگو حالا که فهمدهام زنده است و به خاطر من دست به فداکاری زده ، چطور میتوانم از

    اودور باشم؟
    هومن دوباره دستش را گرفت و او را سر جایش نشاند و گفت:
    - عجله نکن هنوز حرف من تمام نشده. میشل الان در لوزان نیست. دارد بهانگلستان می آید و درست موقعی که به لندن برسی او را در فرودگاه در

    کنار مادرت منتظر خودت خواهی دید. سلامت و شاداب و بدونه هیچ آلودگی. تونگذاشتی من حرفم را تمام کنم. صبر داشته باش و گوش کن. بعد از

    اینکه میشل حاضر شد برای نجات تو خود را مرده قلمداد کند، در مقابل، من همقول دادم که درمانش کنم. با دوستم دکتر فرامرزی صحبت کردم و

    او را به دستش سپردم. همین نیم ساعت پیش که با دکتر تماس گرفتم به من اطمینان داد که میشل دیگر هیچ مشکلی ندارد و کاملا درمان شده.
    دستهای گلنوش به دور گردن دایی اش حلقه شد و با صدایی لرزان از شوق گفت:
    - راست میگویی دایی هومن! یعنی میشل دیگر معتاد نیست! باورم نمیشود! نکندخواب میبینم و این فقط یک رویاست. تو اینجایی عسل؟به من بگو

    که این خواب نیست و حقیقت دارد.
    به جای من هومن پاسخ داد :
    - چرا عزیزم باور کن، این واقعیت دارد و خواب نیست. حالا باز هم از من دلخوری؟
    - از شما ممنونم، ولی نباید حقیقت را از من پنهان میکردید. شما میدانید من در این مدت چی کشیدم.
    - اگر این کار را نمیکردم موفق نمیشدید دوباره هر دو همان راه قبلی راادامه میدادید و خود را از بین میبردید، تا اطمینان نمییافتم که میشلدرمان

    شده، نمیگذاشتم تو بدانی که زنده است.
    گلنوش از حالت بهت و حیرت بیرون آمد و لذت آگاهی از این واقعیت را حس کرد. نا امیدی را در وجودش کشت و برای گذراندن ساعات باقیمانده

    از دوران فراق بی صبر شد و زیر لب گفت:
    - میشل نمرده و مثل دایی هومن زنده است، مفهمی عسل او زنده است. یادت میآید دیشب چه آروزیی کردم؟ آرزویی که تحققش را محال میدانستم "

    چی میشد اگر میشل هم نمی مرد و مثل دایی هومن زنده میماند" و حالا او زندهو سلامت است. چه موقع این چند ساعت دوری تمام میشود و به لندن

    میرسیم؟ مامی از این موضوع خبر دارد یا نه؟
    - به او هم تلفن زدم.
    - منظورتان این است که قبلا نمیدانست؟
    - از این راز فقط من و دکتر فرامرزی باخبر بودیم. بعد از اینکه عسلرا در جریان گذاشتم هم به دکتر و میشل تلفن زدم و هم به مادرت.

    ممهرنوش برای استقبال از دامادش به فرودگاه میرود و در آنجا منتظر میشود.
    - و بعد من و میشل به لوزان میرویم.
    هومن ابرو در هم کشید و تشر زنان گفت:
    - کاری را که من شروع کردم و طراحش بودم، خراب نکن. من خودم برای تو و میشل در لندن کاری پیدا میکنم و به کمک مهرنوش باریتان خانه

    ای میخرم تا همیشه تحت نظر خودم باشید.
    گلنوش لحظه ای مکث کرد و سپس گفت:
    - تا میشل را نبینم در این مورد تصمیمی نمیگیرم. شاید او راضی به اقامت در لندن نباشد.
    - حتما راضی است. خودش را به دست من و فرامرزی سپرده و ترجیح میدهد از محیطی که باعث انحرافش شده بود دور بماند. حالا میگویی؟
    - من الان در موقعیتی نیستم که به این چیزها فکر کنم. فقط میخواهم زوترمیشل را ببینم و مطمئن شوم که زندهاست. به قول خودتان تا چیزی را به

    چشم ندیده ای باورش نکن.
    با شگفتی چشم به هومن دوختم. وجود مردی که دوست داشتم پر از معما بود و قلب مهربانش آکنده از مهر و محبت به نزدیکانش و پر از گذشت و

    فداکاری.
    پس تکلیف من چه بود و در کجای قلبش مکان داشتم!
    با وجود اینکه فکرش مشغول به گلنوش بود،افکارم را در نگاهم خواند و در کنار گوشم زمزمه کرد:
    - تو همه چیز من هستی.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    <      1   2   3   4      >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    57895


    :: بازدید امروز :: 
    2


    :: بازدید دیروز :: 
    0


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا