سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/23 ::  7:8 عصر


بیست و هفتم دیماه بود و یک روز سرد که یلدا از کلاس برگشت. ظهر بود .با بی حوصلگی لوازمش را رها کرد و
به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و بی هدف نگاهی به داخل آن انداخت. مقداری از غذای شب گذشته را
بیرون آورد و مشغول گرم کردن آن شد. با صدای زنگ تلفن به سوی آن دوید و گوشی را برداشت. اما با گفتن
الو قطع شد.
یلدا گوشی را رها کرد و بسراغ غذایش رفت. خیلی گرسنه بود. چند قاشق هول هولکی خورد و در حالی که
دکمه هایش را باز میکرد به اتاقش رفت. هوا ابری و گرفته بود و اتاقش تاریک شده بود. ناگزیر از جمع کردن پرده ها.
یلدا در حالی که پرده را جمع میکرد با خود گفت سهم من آسمانی است که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد(فروغ)ا
نور به اتاقش دوید. لباسهایش را عوض کرد و مشغول خوردن غذایش شد.
آنقدر ذهنش مشغول بود که نمیدانست چه میخورد اما همین که احساس سیری کرد حالش بهتر شد و با خود
گفت امروز باید حسابی استراحت کنم. یک کمی هم درس بخونم. اما صدای زنگ در آمد . با برداشتن گوشی آیفون
صدای زنانه ای که تقریبا برایش آشنا بود به گوش رسید. پرسید بله با کی کار دارید؟ و جواب شنید با خود شما.
یلدا گفت شما؟
ناشناس گفت میترا هستم.
لرزه بجان یلدا افتاد و حالت تهوع پیدا کرد . با سرعت به اتاقش دوید و خود را در آیینه وارسی کرد و کمی رژگونه مالید
و بسمت آیفون رفت و دکمه را فشار داد.
یلدا به خود نهیب زد که استوار و با اعتماد بنفس باشد. حدس میزد او برای چه به آنجا آمده و حتما دیدار خوبی نخواهد بود.
با نواختن زنگ در ورودی یلدا بی درنگ در را باز کرد. چهره ی سرد و خشک میترا با آن رنگ و لعاب اغراق آمیز در
قاب در ظاهر شد. پالتوی چرم مشکی اش مثل کیسه ای چنان او را در بر گرفته بود که گویی به سختی نفس میکشد.
صورتش تیره تر بنظر میرسید و بسیار جدیتر از آن روزی بود که یلدا را برای اولین بار ملاقات کرده بود.
او در حالی که بدون تعارف وارد خانه میشد با تفاخر قدم برداشت و دستکشهای سیاهش را در آورد و روی
میز پرت کرد و خودش را روی مبل رها کرد و نگاه نفرت بارش را به یلدا دوخت.
یلدا متعجب و نگران به کارهای او خیره مانده بود. بنظرش حرکات میترا بسیار اغراق آمیز و تئاتری میامد.
میترا با همان نگاه و با لحنی توهین آمیز و پرخاشگر پرید.چیه ؟ خیلی تعجب کردی؟
یلدا سعی کرد رفتارش را کنترل کند و مثل خود او سرد و خشک رفتار کند. گفت با کی کار داری؟
با تو.
خب بفرمایین.
میترا که معلوم بود دیگر نمیتواند عصبانیتش را مخفی کند مثل بمت منفجر شد و دندانها را بهم فشرد و گفت
واسه ی من ادا در نیار زود بگو ببینم نقشه ات چیه؟
یلدا همانطور سرد و آرام گفت منظورت چیه؟
آهان. (لبخند تمسخر آمیزی زد و با حرکتی چندش آور لب و دهانش را کج و کوله کرد)و ادامه داد خوبم میفهمی. دوستش
داری؟ آره . دوستش داری... چرا که نه. خوش تیپ. جذاب. پولدار...ارادت خاصی هم که بهت داره. خب بازم متوجه
نیستی؟ تا کجا پیش رفتین؟
یلدا که حسابی عصبی شده بود با خودش گفت این دختره ی لعنتی کیه که من ملاحظه اش رو بکنم.
و پاسخ داد به فرض همه ی اینا که گفتی درست باشه. به تو چه ربطی داره؟
میترا فریاد زد . به من چه ربطی داره؟ حالا نشونت میدم. وقتی کاری کردم که همین فردا شهاب اثاثیه ات رو بیرون
ریخت اونوقت میفهمی چه ربطی بمن داره.
خوب گوشهات رو باز کن. من و شهاب نامزدیم. هر فکری تو کله ات داری بریز بیرون.
یلدا از درون میجوشید ولی ظاهرا هنوز آرام بنظر میرسید...به نرمی روی مبل نشست . پوزخندی زد و گفت اگه اینطوره
که میگی پس چرا داری خودت رو قطعه قطعه میکنی.؟
میترا دندانها را بهم فشرد و از روی مبل برخاست و صورتش را نزدیک صورت یلدا گرفت و گفت برای اینکه
نمیخوام حقه بازی مثل تو اون رو از چنگ من در بیاره. اینرو هم بدون شهاب شاید از تو استفاده کنه اما محاله نگه ات
داره. اون از دخترهای بیکس و کاری مثل تو که کارشون کلفتی پولدارها و مجیز گفتن واسه ی اونهاست متنفره.
یلدا به خروش آمد. خیلی تحمل کرده بود اما با شنیدن این جملات توهین آمیز تمام سعی اش برای پنهان کردن
احساسات خویش بی نتیجه ماند و تمام قدرت و نفرت و بغضش در هم آمیخت و سیلی محکمی روی صورت بزک کرده ی
میترا نشاند.میترا به عقب رفت و تعادلش بهم خورد و روی زمین ولو شد.
یلدا خشمگین و ملتهب بالای سرش ایستاد و فریاد زد پاشو گمشو پاشو گمشو بیرون. دختره ی هرزه. دلم نمیخواد
این چهره ی بدترکیب نفرت بارت رو هرگز ببینم. گمشو بیرون. اگه شهاب اینقدر احمق و اینقدر پسته که
با تو زندگی کنه ارزونی خودت.
یلدا به وضوح میلرزید...جیغ میزد و میلرزید.
میترا که حالا هم ترسیده بود و هم تحقیر شده بود از جا برخاست و در حالی که هنوز سعی میکرد فرم ظاهرش
را حفظ کند گفت از دختر کلفتها بیش از این انتظاری نمیشه داشت.
اینبار یلدا بسویش حمله ور شد و او را بسمت بیرون هل داد. میترا که واقعا وحشت زده شده بود افتان و خیزان بسوی
در رفت و در حالی که فریاد میزد گفت حالا میبینی کی باید بره بیرون . وحشی.
یلدا او را از دم در ورودی هم به بیرون هل داد و گفت خفه شو . برو گمشو.
در را محکم بست . لرزان و متشنج و بی پناه پشت به در نشست . اشک پهنای صورتش را پوشاند. احساس
حقارت چنان نفرت بار به وجودش چنگ میزد که دوست داشت بمیرد.
هق هق گریه میکرد...با خود اندیشید. آیا شهاب ارزشش را دارد؟ از خود متنفر شد و از عشق و عاشقی هم.
چند روزی از آن ماجرا گذشته بود . با اینکه حتی یک لحظه هم یلدا آن روز را فراموش نکرده بود اما چیزی به
شهاب نگفت. گویی منتظر بود از جانب او حرفی زده شود اما شهاب نیز همچنان در انمورد سکوت میکرد
بگونه ای که یلدا با خود گفت یعنی میترای لعنتی چیزی بهش نگفته؟
با این همه از سکوت شهاب زیاد هم ناراحت نبود و دلش نمیخواست هرگز به آنروز و به حرفهای میترا فکر کند.
با نرگس در اینمورد صحبت کرده بود و نرگس هم با این که حق را به او میداد اما نظرش این بود که یلدا بایست
کنترل بیشتری روی رفتارش نشان میداد.
به هر حال یلدا بعد از گذشت چند روز سعی کرد دیگر به آن نیاندیشد.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/23 ::  7:7 عصر

    [/size]
    روزها و شبهای بیرحمانه ای بر یلدا میگذشت. روزهایی که امید در دلش رنگ باخته بود. روزهایی که سعی
    میکرد احساس را زیر نگاه عاقلانه له کند و از بین ببرد. حالا که فهمیده بود تصمیم شهاب برای آینده اش حتمی است
    و حتی عشق آتشین و نگاههای پر سوزش او را منصرف نمیکند. تلاش میکرد تا رفتار عاقلانه ای داشته باشد
    تا تصمیم عاقلانه ای بگیرد و دل را زیر پایش نابود کند. اما همین تصمیم و اراده کافی بود تا از او باز هم موجودی
    زرد و نزار بسازد. باز هم برق زیبای چشمهایش بی فروغ شده بود و باز همه ی دوستانش بر آنهمه کسالت و
    عزلت خرده میگرفتند.
    چهار روز از برخورد یلدا و شهاب میگذشت. هر دو سکوت کرده بودند و هر کدام به نوعی تصمیمش را گرفته بود.
    یلدا دیگر وانمود نمیکرد بلکه دلش نمیخواست حرف بزند. سعی میکرد ا و را کمتر ببیند. عاجزانه بخود میگفت
    باید عادت کنم . باید تمرین کنم و باید به نبودش فکر کنم. و با همین تفکرات دوباره اشکها سرازیر میشدند.
    از جمله ی آخر شهاب فهمیده بود که شهاب به دفترچه ی خاطراتش دسترسی داشته و حتما آنرا خوانده.
    از خودش خجالت میکشید . دوست نداشت شهاب از عشق او با خبر شود در صورتی که خودش عاشق نیست.

    فصل 36

    [SIZE=38fd866eff][/size]
    پنجمین روز بهمن ماه بود. آنروز قرار بود تئاتر دانشجویی برگزیده انتخاب شود.
    دو گروه از رشته های مختلف شرکت میکردند و به ترتیب اجرا میکردند. قرار بود پس از اجرا هم بهترینها انتخاب شوند.
    یلدا که از تماشای تئاتر بسیار لذت میبرد به فرناز گفته بود سریعتر در سالن نمایش جا بگیرد و خودش با نرگس قدم زنان
    و صحبت کنان بسوی سالن میرفتند.
    دم در سالن آنقدر شلوغ بود که به زور داخل شدند.
    سهیل اولین آشنایی بود که دیدند.
    سهیل گفت سلام خانمها.
    یلدا و نرگس هم گفتند سلام .سلام.
    سهیل ادامه داد فرناز خانم اولین ردیف جلو نشسته اند. دنبال من بیایید لطفا...
    نرگس و یلدا بدنبال او راه افتادند. نرگس زیر گوش یلدا گفت دلم برای این بیچاره میسوزد. این همه محبت داره
    و مدام بلاتکلیفه.
    یلدا با جدیت گفت دلت نسوزه. اینطور که پیداست شانس خوبی داره.
    نرگس جدی شد و گفت یلدا از این غلطا نکنی ها. بخاطر لجبازی با شهاب زندگیت رو خراب نکنی.
    نگاه خیره نرگس آنقدر جدی بود که یلدا از داشتن دوستی مثل او که مانند خواهری دلسوز برایش خط و نشان
    میکشید و خوب و بد را متذکر میشد احساس خوشبختی کرد.
    سهیل گفت یلدا خانم بفرمایید اینجا.
    یلدا و نرگس تشکر کنان کنار فرناز جای گرفتند و سهیل هم کنار یلدا روی صندلی نشست. فرناز با هیجان کودکانه ای
    سر جایش خم وراست میشد و تا فرصتی میافت شکلک خنده داری برای یلدا در میاورد و اشاره به سهیل که
    آقا منشانه کنار یلدا نشسته بود میکرد.
    سهیل سر را کنار گوش یلدا آورد و پرسید یلدا خانم شما دیگه پیش پدر زندگی نمیکنید؟
    یلداکه جا خورده بود نگاهی به او کرد و با جدیت گفت تعقیبم میکنی؟
    سهیل برای اولین بار بود که میشنید یلدا برای مخاطب قرار دادن او فعل مفرد به کار میبرد خوشحال شد و گفت
    نه نه . جسارت نباشه. اما تصادفا دیده ام که از راه همیشگی تون نمیرید. راستش چهار بار به سراغ پدرتون رفته ام.
    اما خانم و آقایی که سرایدارند گفتند که شما دیگه اونجا زندگی نمیکنید.
    یلدا که از سادگی مش حسین و پروانه خانم حرصش گرفته بود گفت یکی از اقوام دورمون که خارج از کشور زندگی
    میکند برای مدتی اینجا اومده و چون کمی پیر و ناتوانه پدر به من گفته اند تا مدتی پیش ایشون باشم.
    سهیل خوشحال از شنیدن توضیحات یلدا گفت بله...بله...به سلامتی و ادامه داد یلداخانم من میخواستم راجع به اون
    موضوع باهاتون در فرصت مناسبی مفصلا صحبت کنم.
    یلدا گفت باشه. اما فعلا بهتره تئاتر رو ببینیم والا بیرونمون میکنن.
    سهیل لبخندی توام با شادی و شرمندگی زد و گفت البته البته.
    و هنوز مدتی از شروع تئاتر نگذشته بود که از جا برخاست و بعد از چند دقیقه با کلی آبمیوه و چیپس برگشت و آنها را
    در دامن یلدا ریخت.
    فرناز در گوشی به نرگس گفت یلدا چیزی بهش گفته . وعده ای داده؟ این بابا بدجوری سر ذوق اومده.
    نرگس که عصبی مینمود چادرش را جلوی دهانش گرفت و گفت هیچی یلدا خانم دوباره با خودش لج کرده .
    میخواد حرف شهاب رو تلافی کنه.
    بهتر . بذار یک کم این شهاب رو آدم کنه.
    آخه به چه قیمتی؟من و تو میدونیم که یلدا عاشق اونه.
    تو که میگفتی بهتره با سهیل حرف بزنه. چه میدونم . میگفتی به این موقعیت فکر کنه.
    آره . هنوزم میگم. اما نه از سر لجبازی با شهاب. عاقلانه. میترسم از سر لج و لجبازی هم که شده همین فردا بساط
    عقد و عروسی با این پسره رو راه بیاندازه و اون وقت که از صرافت لجبازی افتاد ببینه چه بلایی بسر خودش آورده.
    اول باید از جانب شهاب مطمئن بشه.
    اما شهاب که حرفش رو زده. هدفش رو هم گفته.
    ولی یلدا که چیزی نگفته.
    یعنی اگه بگه دوستش داره موقعیت عوض میشه.
    حتی اگر عوض نشه دیگه یک عمر حسرت نمیخوره که حرف دلش رو به شهاب نگفت و شهاب رو از دست دادو...
    نمیدونم والله. تو هم درست میگی. اما خب من به یلدا هم حق میدم. طفلکی خیلی اذیت شده.
    کاش یک کمی بفکر خودش بود. اینطوری هم بضرر خودشه و هم بضرر سهیل. بعد از سه سال که این پسره دنبالشه
    درست حالا که موقعیتش این همه پیچیده است داره نرمش نشون میده. با این روحیه ای که داره آخه چطوری میتونه
    عاقلانه صحبت کنه و یا حتی ازدواج کنه.
    آره موقعیتش واقعا پیچیده است. تو فکر میکنی حالا شهاب واقعا حاضره یلدا رو طلاق بده و یا حاج رضا واقعا یک سوم
    از اموالش رو به یلدا میده و یا اینکه شناسنامه ی یلدا رو بدون اسمی از شهاب به اون برمیگردونه؟
    اگه هیچ کدوم از اینها نباشه چی؟ چه بلایی سر یلدا میاد؟
    نرگس و فرناز نگاه نگرانشان را به صحنه دوخته و هر کدام جدا جدا به یلدا اندیشیدند.
    چند لحظه بعد یلدا به نرگس زد و گفت چیه این همه پچ پچ میکردین؟
    هیچی در مورد شاهکارهای جناب عالی حرف میزدیم. یلدا تو به فکر خودت نیستی بفکر این بیچاره باش(منظورش سهیل بود)ا
    یلدا بدون کلامی نگاه عمیقش را به صحنه سپرد.
    بعد از پایان نمایش و انتخاب برترین .همگی در امتداد هم به راه افتادند تا به در خروجی برسند.
    سهیل که همراه یلدا میامد گفت یلدا خانم این ساعت کلاس داری؟
    نه میرم خونه.
    میشه تا مسیری برسونمتون؟
    یلدا نگاهی به سهیل انداخت. چشمهای مشتاق سهیل روی صورت یلدا دوید.
    یلدا لبخند کم رنگی زد و گفت باشه.



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/23 ::  7:7 عصر


    بعد از ظهر اولین روز بهمن ماه یلدا بعد از پایان کلاس یک راست به خانه آمد. قرار بود یک مطلب ادبی را به
    عنوان افتتاحیه ی شب شعر برای فردای آن روز برگزار میشد آماده کند. برای همین سخت مشغول نوشتن و
    پاره کردن بود.
    زنگ در نواخته شد. یلدا همانطور که چشمش به نوشته ی آخری بود از جا برخاست و گوشی آیفون را برداشت و گفت بله.
    صدای مردانه ای گفت سلام میبخشید با آقای احسانی کار داشتم. آقا شهاب.
    ایشون تشریف ندارند.
    ببخشید خانم من یکی از دوستان آقا شهابم اگه ممکنه چند لحظه تشریف بیارید . من یک بسته براشون
    آورده ام.
    یلدا گوشی را گذاشت. مردد بود . چادر سفیدش را بر سر انداخت و از پنجره ی اتاقش دزدکی نگاه کرد.
    پسری به سن و سال شهاب بود و یک بسته ی تقریبا بزرگ به همراه داشت. پله ها را به سرعت طی کرد و پایین
    آمد. در که باز شد چهره ی پسر جوانی با قامت متوسط و صورتی با انبوه ریش و موهای بلند جلویش ظاهر شد .
    مرد جوان چند قدم عقب رفت و سر را به زیر انداخت و شرمگینانه سلام و احوالپرسی کرد و گفت سلام
    احوال شما؟
    سلام متشکرم... بفرمایید.
    من کیانوشم. یکی از دوستان دور ه ی دانشگاه شهاب. شما خانمش هستین؟
    یلدا مردد بود . اما کیانوش که لبخندش در میان ریشها گم شده بود مهلت نداد و ادامه داد تبریک عرض میکنم.
    ببخشید که به جا نیاوردم. پس آقا شهاب متاهل شده اند. باریک الله... از رفقای قدیمی هم سراغی نمیگیرن.
    یلدا خجالت زده از اینکه حرفهای کیانوش را منکر نشده بود تنها به لبخندی زورکی اکتفا کرد و به انتظار ایستاد.
    اما کیانوش بیخیال نمیشد و ادامه داد پس چرا اینهمه بی سر و صدا .راستش به شهاب نمیومد به این زودی ها
    بفکر ازدواج و این چیزها بیافته.
    کیانوش که از شنیدن خبر ازدواج شهاب به وجد اومده بود گویی هدف اصلی را از فرا خواندن یلدا فراموش کرده
    بود و دوباره گفت بی معرفت پس چرا من رو دعوت نکرده؟
    یلدا با شرمندگی لبخندی زد و گفت والله من بی تقصیرم.
    خانم نمیدونید ما چه دورانی با هم داشتیم. اما خب من برای کار رفتم اصفهان پیش دایی ام و بعد دیگه موندگار
    شدیم. گاهی تلفنی به من میزد اما دیگه مدتهاست ازش بیخبرم. یکی از بچه های قدیمی رو تصادفی دیدم و
    آدرس شهاب رو داد. هم خونه اش و هم محل کارش. گفتم اول بیام اینجا شاید خونه باشه.
    چه ساعتی میاد؟
    یلدا کلافه شده بود گفت شب میاد.
    پس کاش یک سر میرفتم محل کارش.
    کیانوش بعد از کلی صغری کبری چیدن بالاخره گفت این هم سوغات کوچیکیه مال اصفهان. قابل شما رو نداره.
    البته کادوی عروسی تون باشه برای اولین فرصت.
    یلدا تعارف کنان بسته را از کیانوش گرفت و بالاخره کیانوش هم خداحافظی کرد و رفت.
    از توهمی که برای کیانوش بوجود آورده بود کمی عصبی و ناراحت بود. اما با رفتنش بالاخره نفس راحتی کشید و
    از پله ها بالا رفت. به نظرش کیانوش پسر مهربان و ساده ای آمد. بسته را باز کرد . داخل آن پر از گزهای خوشمزه ی
    غوطه ور در آرد بود. یکی از آنها را با لذت فراوان خورد و دوباره بسته را بست و بعد بسراغ نوشته هایش رفت.
    ساعتی گذشت . یلدا بعد از آماده کردن مطلبش به سراغ تلفن رفت و شماره ی فرناز و بعد هم نرگس را
    گرفت و نوشته اش را برای هر دو آنها به نوبت خواند و در آخر با کمی تغییرات بالاخره راضی شد.
    تلفن زنگ زد . یلدا با این تصور که نرگس است بسوی گوشی رفت. کامبیز بود. او بعد از سلام و احوالپرسی
    سرسری گفت یلدا خانم شهاب داره میاد خونه . راستش...راستش. انگار یک خورده که چه عرض کنم
    خیلی عصبانیه.
    یلدا با تعجب پرسید.عصبانی . برای چی؟
    چی بگم؟ یکی از دوستان قدیمی مون چند لحظه پیش اینجا بود . جلوی تیموری حرفهایی زد که خب...
    یلدا کاملا متوجه شد. دلش ریخت. فکر اینجا را نکرده بود. پس کیانوش به محل کار شهاب رفته و حتما با همان
    شور و هیجان هم به شهاب تبریک گفته . اون هم جلوی پدر میترا.
    کامبیز ادامه داد. یلدا خانم بهتره قبل از اومدن شهاب از خونه بیرون برید. مثلا برید خونه ی یکی از دوستان.
    یلدا که به غرورش برخورده بود گفت آقا کامبیز من کاری نکرده ام که فرار کنم.
    من حرف شما رو قبول دارم. اما شما از جریانی که این چند روزه اینجا اتفاق افتاده بی خبرید. چند روز پیش
    میترا اومد اینجا. نمیدونید چه قشقرقی بپا کرد؟ پدرش هم امروز در ادامه ی حرفهای میترا به اینجا اومده بود
    اما با اومدن کیانوش بدتر شد. حالا ازتون خواهش میکنم خونه رو ترک کنین. ممکنه شهاب کاری بکنه که باعث پشیمونی بشه.
    من نتونستم جلوی اومدنش رو بگیرم.
    یلدا با کامبیز خداحافظی کرد و مضطرب به انتظار نشست. نمیدانست چه کند. فکرش کار نمی کرد.
    به خودش دلداری داد و گفت مگه من چی گفته ام. خب راستش رو گفتم دیگه.
    روی کاناپه نشست و حلقه ای از موها را به دندان گرفته و متفکر بود. کمی ترسیده بنظر میرسید اما
    با این حال کنجکاو دیدن عکس العمل شهاب بود.
    بالاخره بعد از دقایقی انتظار به پایان رسید و صدای چرخش کلید توی قفل نشان از آمدن شهاب بود.
    یلدا برخاست و قبل از اینکه او وارد شود به سمت اتاقش دوید و در را بست. شهاب با قدمهای بلند بسمت اتاق
    یلدا رفت و در را هل داد. در محکم به دیوار خورد و دوباره برگشت و درجا تکان خورد.
    یلدا هراسان نگاهش کرد. او با پالتوی سرمه ای بلندش قد بلندتر و جدی تر بنظر میرسید. یلدا در دل گفت
    کاش حرف کامبیز رو گوش میکردم.
    شهاب با چشمهای گشاد شده و نگاه خشمگین با ابروهای درهم کشیده به او خیره شده بود. گویی نمیدانست
    از کجا شروع کند و چه بگوید. اما یلدا شروع کرد و در حالی که سعی میکرد خود را نبازد پرسید چی شده؟
    چرا اینطوری میای توی اتاق؟
    شهاب که گویی حالا رشته ی کلام را یافته است گفت چیه ؟باید برای ورود به اتاق خودم اجازه بگیرم؟
    و زهر خندی زد.
    یلدا آب دهانش را قورت داد و گفت منظورت چیه؟ این حرفا یعنی چی؟
    شهاب با آرامشی ساختگی به درون اتاق آمد و در را پشت سرش محکم بست.
    چیزی در دل یلدا فرو ریخت. شهاب در حالی که بسوی پنجره میرفت گفت برای توضیح اینجور حرفا و برای
    اینکه منظورم رو بهت بفهمونم مجبورم اول پرده رو بکشم. و بعد پرده را محکم کشید و نور را بیرون کرد.
    یلدا خود را به نفهمی زد و بسوی پرده رفت و در حالی که سعی میکرد آن را جمع کند گفت اتاق تاریک
    میشه . نمیتونم درس بخونم.
    شهاب که معلوم بود به حد انفجار عصبانی است بازوی او را فشرد و بسوی خود کشید.هر دو لرزان بودند.
    یلدا با حرکتی بازویش را آزاد کرد و خواست که از اتاق خارج شود.
    شهاب با خشم روسری او را کشید. ..یلدا که چنین رفتاری را از شهاب بعید میدید به نفس نفس افتاد و در دل
    گفت خدایا کمکم کن. توی چشمهای شهاب چیز تازه ای میدید که معنی اش را نمیفهمید . قدمی به عقب برداشت و
    گفت این مسخره بازیها چیه؟ شهاب داری چیگار میکنی. معلوم هست؟
    شهاب قدمی بجلو آمد و گفت معلوم میشه.
    و در حالی که با ژست خاصی پالتویش را در میاورد نگاهش را به یلدا دوخت. یلدا ترسیده و مضطرب نگاهش میکرد.
    شهاب ادامه داد. چیه ؟ترسیدی؟ و با فریاد گفت هان؟ ترسیدی؟ بگو؟ مگه باید از شوهرت بترسی؟ مگه
    تو زن من نیستی؟
    و همانطور فریاد زنان قدم به قدم جلوتر میامد و یلدا قدمی به عقب بر میداشت. نگاهشان مثل شکار و شکارچی لحظه ای
    از هم غافل نمیشد. رنگ از چهره ی یلدا رفته بود. تک تک سلولهایش به لرزش افتاده بودند.
    چطور آنهمه اطمینان او به شهاب یکباره از دست رفت؟ شاید شهاب تمام این مدت به دنبال بهانه ای برای
    دستیابی به مرادش بوده است؟ مگر شهاب عشق او نبود ؟پس چرا از نزدیک شدن به او انقدر میترسید؟
    عقبتر رفت. پشتش به در بسته خورد. لرزه اش بیشتر شد. نگاهش رنگ التماس گرفت و چانه اش لرزید...
    پاهایش سست شدند. گویی دیگر نمیتوانست روی پا بایستد. پیکرش آهسته روی در سر خورد و پایین آمد.
    و روی زانوهای کم توانش نشست.شهاب جلوتر آمد. پره های بینی اش از خشم باز و بسته میشد.
    یلدا هنوز امیدوار بود که همه ی اینها یک بازی باشد . با خود گفت نه .اون نمیتونه... من میشناسمش... داره
    فیلم بازی میکنه...اما با همه ی اینها از ترسش کم نشده بود. شهاب دست برد و دکمه های پیراهنش را یکی یکی
    و با همان ژست خاص خود باز کرد.
    طاقت یلدا به پایان رسید و زبان باز کرد و گفت شهاب...شهاب . این بازی رو تموم کن . خواهش میکنم.
    شهاب نفس زنان گفت آره میخوام این بازی رو تمومش کنم.
    یلدا بغض کرد و گفت شهاب من دیگه تحمل این رفتار رو ندارم. خواهش میکنم.
    شهاب فریاد زد . تحمل نداری؟...نه؟پس چرا یک بوق گرفتی دستت و به همه اعلام ازدواج میکنی؟
    مگه قرار نبود کسی چیزی ندونه؟...هان؟ اون چرندیات چی بود که به کیانوش گفتی؟... چرا میترا را با اون
    وضعیت از خونه بیرون کردی؟
    مگه ...(شهاب صدایش را پایین آورد)و ادامه داد مگه به اونا نگفتی که زن منی؟...خب پس مشکلت چیه؟
    چرا میلرزی؟ پاشو وایستا.
    یلدا گریه کنان گفت من هیچی به اونا نگفتم. اون دختر لعنتی به من توهین کرد. نمیتونستم جوابش رو ندم.
    به دوستت هم هیچی نگفتم. خودش وقتی من رو دید حدس زد... من هم نتونستم منکر بشم.
    شهاب جلوی پایش ایستاد . خم شد و دستهای او را محکم گرفت و بالا کشید.
    یلدا با بیچارگی ایستاد. چشمهای شهاب را از پشت پرده ی اشک تار میدید. شهاب دستهای یلدا را باز
    کرد و با فشار به در چسباند. یلدا ناتوان شده بود. احساس حقارت بیچاره اش کرده بود. چه عشق نفرت انگیزی.
    اگر میتوانست فریاد میزد و میگفت دیگه دوستت ندارم. دیگه عاشقت نیستم.ولم کن.
    اما هنوز دوستش داشت و هنوز عاشقش بود. هنوز او را با تمام وجود میخواست. حتی بیش از هر زمانی.
    نگاهش به نیم تنه ی برهنه ی شهاب که گردن بند الله زینت دهنده اش بود افتاد . بوی تند و تلخ ادکلنش و
    صدای نفسهایش یلدا را بیتاب کرده بود. آنچنان که دلش میخواست در برابرش تسلیم شود. قامت بلند و هیکل
    تنومند شهاب روی صورت یلدا سایه انداخته بود. شهاب نگاهش کرد و گفت من رو نگاه کن.
    یلدا سر بلند کرد و چشم در چشمانی دوخت که نگاهش او را ذوب میکرد و باز با خود گفت نه تو نمیتونی.
    من به تو اطمینان دارم. به این نگاه اطمینان دارم و اگه بتو شک کنم احمقم. چیزی آرامبخش وجود یلدا را لبریز کرد.
    نگاه شهاب هنوز به او بود. اما رنگ شرم گرفته بود و به یلدا طوری نگاه میکرد که به عزیزی از دست رفته.
    شهاب پیشانی اش پر از قطرات عرق بود و هنوز نفس نفس میزد. سرش را نزدیک سر یلدا گرفت و با لحنی
    مستاصل زیر گوش او زمزمه کرد.داری نابودم میکنی یلدا....
    آه عمیقی کشید و دستهای یلدا را رها کرد. عقب رفت و در حالی که یلدا را کنار میزد تا در را باز کند دوباره
    او را نگاه کرد و گویی چیزی میخواست بگوید اما توان گفتن نداشت. با این همه بالاخره گفت به...به سهیل فکر کن.
    نگاهش بوی غم میدادو موهای پریشانش او را مثل آنتونیوس(الهه زیبایی) برای یلدا زیبا کرده بود...
    اتاق را ترک کرد و در را پشت سر خود بست.
    آواری از نومیدی و غم روی سر یلدا فرود آمد و پیکر لرزانش روی زمین رها شد. اشکها مانند چشمه های
    جوشان از گوشه ی چشمانش فوران کردند. جمله ی آخر مثل پتک توی سرش خورد و در گوشش پیچید
    به سهیل فکر کن. و بلند بلند زجه زد .نه...نه .نمیتونم. هق هق گریه هایش اتاق را ماتم سرا کرده بود.
    دستهایش درد میکرد . نگاهی به مچ دستهایش انداخت. جای انگشتهای شهاب روی آنها افتاده بود.
    در میان اشکها لبخند زد و با حسرت جای انگشتهای شهاب را لمس کرد و بوسید

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/22 ::  3:36 عصر


    چهره ی شادمان و سرحال یلدا همه را به وجد آورده بود. پروانه خانم اسفند دود کنان گفت الهی همیشه
    شاد باشی. دختر! به خدا توی این مدت که امتحان میدادی و ناراحت بودی دق کردم.
    یلدا به حاج رضا نگاه کرد و لبخند زنان گفت حاج رضا امروز بریم روی برفهای تمیز و سفید قدم بزنیم؟
    حاج رضا خندید و گفت حتما!
    یلدا جرات نمیکرد بگوید که خبری از شهاب دارد. زیرا در اینصورت همه میفهمیدند علت ناراحتیهای او در طی
    اینمدت چیزی بجز دوری شهاب نبوده است.
    بعد از ظهر خوبی بود و یلدا حاضر و آماده توی حیاط منتظر آمدن حاج رضا ایستاده بود . دست پیرمرد را در
    دستش فشرد و راه افتادند.
    یلدا گفت حاج رضا فقط خیلی مراقب باشید و آهسته بیایید.
    حاج رضا گفت نترس. آدم هر چی پیرتر میشه جونش عزیزتر میشه.
    و خندید و ادامه داد من مراقبم . دخترم. خب بگو ببینم امروز چه خبرها بود؟
    هیچی امتحان رو خوب دادم و بعد هم کلی خندیدیم و حرف زدیم.
    پس خبر نداری؟
    از چی؟
    بگو از کی؟
    یلدا با تردید گفت از کی؟
    از شهاب!
    یلدا که فکر میکرد خودش خبرهای دست اول از جانب شهاب دارد با دلشوره پرسید : شما هم!
    پس تو هم چندان بیخبر نیستی.
    میخواستم بهتون بگم . اما اول شما بگین.
    حاج رضا خندید و گفت باشه دخترم. من میگم. صبح به محض اینکه تو رفتی دانشگاه شهاب اومد اینجا.
    اومده بود دنبالت . بهش گفتم که رفتی امتحان بدی و بعد هم ازش خواستم که اجازه بده چند روزی پیش ما
    بمونی . مخالفتی نکرد و رفت.
    یعنی هیچی دیگه نگفت؟
    نه دخترم .چیز دیگه ای نگفت.
    اما نرگس میگفت که شهاب رو دیده که بیرون از دانشگاه منتظر بوده و بعد هم به نرگس گفته بود که من
    امروز برم خونه.
    حاج رضا فکری کرد و گفت یعنی چه؟ عجب پسر مغروریه. پس چرا به من چیزی نگفت. اگه لازم بود که
    تو بری خونه خب باید به من میگفت. عجیبه.
    حالا به نظر شما من چی کار بکنم؟
    هیچی دخترم . امشب که اینجایی . تا ببینم چی پیش میاد؟
    با این که یلدا خیلی دلتنگ شهاب بود اما بدش نمیامد آن شب را بیخبر و تنها بگذراند. یلدا فکر کرد باید برای
    یک شب هم که شده حاج رضا را بعد از آن همه مدت خوشحال کند و آنطور که او دوست دارد باشد. برای همین
    تصمیم گرفت کمتر به یاد شهاب بیافتد.
    بعد از این که ساعتی روی برفها قدم زدند و صحبت کردند به خانه برگشتند. پروانه خانم و مش حسین شام خوبی
    تدارک دیده بودند . یلدا از آنهمه مهر و عاطفه لحظه ای گریان شد اما خود را کنترل کرد.
    همه ی آنها را خیلی دوست داشت و دلش میخواست همیشه خوشحال و خندان باشند. هر از گاهی هم
    وقتی یاد شهاب میافتاد ته دلش مالش میرفت و لبخند میزد و شوق و آرامشی توام از آمدن شهاب و دانستن
    این که او در چند قدمی اش است احاطه اش میکرد.
    صدای زنگ تلفن تپش قلبش را بالا میبرد و رنگ صورتش پاک میشد.
    بعد از صرف شام و کمک به پروانه خانم طبق عادت دیرین با حاج رضا نشستند و شعر خواندند.
    آنشب یلدا همان شد که حاج رضا میخواست و از این بابت در دل احساس رضایت میکرد.
    آخر شب هنگام خواب و دلگیر از نیامدن شهاب به رختخواب رفت و با خود گفت بیشعور حتی یک زنگ هم نزد.
    سپس بیاد حرف آخر شهاب در شب قبل از سفرش افتاد که گفت
    یادت نره. اونجا (خونه ی حاج رضا) خونه ی اصلی توست. و با خود گفت اگه بعد از این سه ماه باقی مانده
    شهاب من رو نخواد من دیگه به اینجا برنمیگردم. نه اصلا نمیتوم.درسته که اینجا راحتم اما در اون صورت دیگه
    نمیتونم تو چشمهای حاج رضا و بقیه نگاه کنم.
    حتی اگه همه ی اینها بازی باشد اما من بازم نمیخوام مثل پس مونده ها به جای قبلی ام برگردم.
    و دوباره دلشوره و تشویش وجودش رو گرفت اما تصمیم گرفت پایان روز خوبش را خراب نکنه و دوباره خیال بافی کرد تا خوابش برد


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/22 ::  3:36 عصر

    امیدوارم سر قولت بوده باشی

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    <   <<   11   12   13   14   15   >>   >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58156


    :: بازدید امروز :: 
    20


    :: بازدید دیروز :: 
    36


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا