سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/23 ::  7:11 عصر

احساسی که به او اطمینان میداد. تنها نیست و کامبیز طرفدار پرو پا فرص اوست.
یلدا کمی از آبمیوه را نوشید و به آن اندیشید که چرا کامبیز طوری رفتار میکند که گویی از تمام اسرار دل
او با خبر است؟
کامبیز گفت یک کمی دیگه بخور.
نه دیگه نمیتونم. مرسی.
کامبیز نگاهش کرد وگفت بهتری؟
آره خوبم.
خیلی دوستش داری؟
یلدا شرمگین نگاهش کردو گفت نه.
کامبیز لبخندی زد و گفت کاش واقعا اینطوری بود.
آقا کامبیز ... بقیه اش رو بگین.
کامبیز لبخندی زد و گفت بقیه اش؟ از همونی که گفتم مثل سگ پشیمونم.
تو رو خدا بگین.
به خدا دیگه چیزی نبود. فقط شهاب داشت پس میافتاد. میدونستم که اصلا خبر از اینکارها نداشته. خیلی جا خورده
بود. تیموری حلقه ها را به آنها داد تا دست هم بکنند. شهاب من رو نگاه کرد. .. طاقت نیاوردم و زدم بیرون.
اصلا راضی نیست ولی خب لعنتی حرف هم نمیزنه.
گاهی وقتها فکر میکنم هنوزم درست نمیشناسمش. انگار داره با خودش لج میکنه.
اتومبیل رو که روشن کردم پرید توش و گفت میخواد شما رو ببره خونه . منم تحویلش نگرفتم. یک کم با هم
درگیر شدیم تا بالاخره رفت. از صبح هم داره به موبایلم زنگ میزنه . چند تا پیام هم داده که به یلدا بگو بیاد خونه.
در تمام مدتی که کامی حرف میزد یلدا در تلاش بود که باز پس نیافته و بر خود مسلط باشه. اما بسیار ناموفق
بود. با لحن آرامی گفت آقا کامبیز اصلا برای من مهم نیست که دیشب شهاب نامزد کرده یا حلقه گرفته یا
هر چیز دیگه ای. دیگه مهم نیست. شهاب اون کاری رو که فکر میکنه درسته انجام میده.
شاید هم برعکس تصور شما خیلی هم راغب به این ازدواجه.
کامبیز متحیرانه یلدا را نگاه میکرد . لبخندی زد و گفت خوشم میاد یکدنده ای. یعنی واقعا برات مهم نیست.
یلدا که نگاهش رنگ سرزنش بخود گرفته بود گفت شهاب بچه نیست که کس دیگه ای براش تصمیم بگیره.
شتر سواری دولا دولا نمیشه. حتما اون هم میترا رو دوست داره ....واگه اینطوری خوشبخت میشه. پس بهتره
پیش بره. برای من هم فقط خوشبختی اون مهمه همین.
حالا اگر لطف کنید من رو زودتر برسونید ممنون میشم و اگر هم خسته اید من خودم میرم.
کامبیز نگاه مهربانش را به یلدا دوخته بود و متفکر مینمود. گفت هر چی که تو بخوای . اما یلدا . بخودت هم یک
کم فکر کن. تو حیفی . حیفه کاه این همه غصه بخوری. از اولین روزی که تو رو دیدم تا الان خیلی فرق کرده ای.
روز به روز لاغرتر و ضعیف تر و ساکت تر میشی. میدونی؟ شهاب پسر خوبیه . اما خیلی مغروره...خیلی.
و بخاطر غرورش خیلی وقتها شده از دلش گذشته. متوجه منظورم که میشی؟ شاید بهتر باشه خودت باهاش حرف
بزنی. مطمئن باش اگر طرف مقابلش مغرورتر از خودش باشه...یکبار هم گفته بودم اون وقت دیگه نباید
منتظر باشیم که قصه تون آخر قشنگی داشته باشه.
یلدا ساکت بود و بحرفهای کامبیز گوش میکرد... آره شاید بهتر بود که خودش با شهاب حرف بزنه. ولی وقتی
به اینجا رسید بخودش گفت آخه چه جوری؟ اصلا چی بگم؟بگم تو رو خدا من رو رها نکن.
بگم بدون تو نمیتونم زندگی کنم. اونوقت اگه از دلسوزی بخواد با من بمونه چی؟ نمیتونم تحقیر یک زندگی تحمیل شده رو تا آخر عمر تحمل کنم.
تلفن کامبیز زنگ زد. شهاب بود صدای فریادش میامد. کامبیز فقط چند بار پشت هم گفت باشه...باشه.
الان اومدیم دیگه.
یلدا در دل گفت ای کاش قدرتش رو داشتم که دیگه اونجا نرم و یک درس حسابی به اون بدبخت مغرور میدادم
اگر دوستم نداره چرا اینهمه زنگ میزنه؟ چرا میخواد زودتر به خانه اش برم؟... البته شاید هم نگران یک سوم
از دارایی پدرشه...
کامبیز لبخندی زد وگفت به چی فکر میکنی؟ نگفتم شهاب خیلی دوستت داره. از صبح کلی زنگ زده.
ترسیده فکر کرده دوتایی رفتیم گردش. البته به من هم گفته که در مورد دیشب چیزی بشما نگم.
یلدا با خود گفت نمیخوام با کامی درد دل کنم. نمیخوام عشق رو با وساطت کسی بدست بیارم. .. زیرا که او هم
مغرور بود. شاید هم بقول کامبیز مغرورتر از شهاب . حالا به خاکستری میماند که با فوتی از هم میپاشید. اما باز
هم کاری نمیکرد.
نزدیک خانه ی شهاب یلدا پیاده شد و قدم زنان به خانه آمد. نگاهی به سراپای آپارتمان انداخت. صدای قلبش
را که با تمام وجود میگفت چقدر این خانه را دوست دارم شنید. اتومبیل شهاب جلوی در بود. عقب رفت تا پنجره ی
اتاقش را ببیند. تا نگاه کرد پرده پایین افتاد . پس شهاب منتظرش بود. معطل نکرد و در را باز کرد.
اعتماد به نفس عجیبی پیدا کرده بود. از رفتارهای احمقانه ی خود نیز خسته شده بود. و دلش میخواست
احساسات را کنار بگذارد و مثل آدم بزرگهای عاقل برخورد کند. البته اگر میشد.
آهسته پله ها را بالا میرفت. نمیدانست چه خواهد شد. اما امیدوار بود. تا خواست زنگ بزند در باز شد.
قدمی به عقب گذاشت تا شهابش را بهتر ببیند. اثری از سرو وضع روز قبل نبود. سرو رویش آشفته و خسته
مینمود. مطمئنا شب خوبی را نگذرانده بود. نگاهش منتظر بیقرار و کنجکاو روی چشمهای یلدا میگشت.
گویی در پی یافتن چیزی بود.
نگاه نگران یلدا روی دستهای او ماسید . اثری از حلقه نبود. نفس کشیدن را فراموش کرده بود. مثل مجسمه های
پشت ویترین با چشمهای شیشه ای بیحرکت و با وقار در عین زیبایی ایستاده بود و پلک نمیزد.
شهاب گفت چرا نمیای تو؟
یلدا که تازه بخود آمده بود کفشها را در آورد و وارد شد و بدون حرفی به اتاقش رفت. تمام اتاقش پر از بوی شهاب
بود. حتی تخت خوابش. از این همه دو گانگی به ستوه آمد. روسری اش را از سرش برداشت و محکم روی
تخت کوبید. نمیتوانست آن وضعیت را تحمل کند. گویی کسی از درونش میگفت کاری بکن. چیزی بگو.
زمان از دست میرود... اما باز ناتوان بود. بخودش گفت اون از اول همه چیز رو برای من گفته بود. من احمق
بودم که شوخی گرفتم. سر خودم کلاه گذاشتم. اگر الان هم حرفی بزنم همون چرندیات روز اول رو تحویلم میده.
و فقط خودم رو کوچیک میکنم. نه حالا که اون ساکته منم ساکت میمونم.آره مثل قبل مثل همین روزهایی که گذشت.
بغض بدی چشمها و گلویش را آزار میداد. شهاب به اتاقش آمد. یلدا بدون هیچ عکس العملی سر جایش نشست.
و حتی سعی نکرد روسری را بردارد . به نقطه ای نامعلوم خیره بود و دلش مثل همیشه در تپش.
سرسری نگاهی به شهاب که کنارش می نشست انداخت و چیزی نگفت . ترسید صدایش لرزنده و خشدار
باشد. بغضش را که مثل سیخی گلویش را سوراخ میکرد فرو داد.
شهاب دستی به موها کشید و گفت یلدا چی شده؟ چرا اینقدر توی فکری؟
یلدا سر بلند کرد . چشمهای خسته و پر از سوال شهاب را نگاه کرد و گفت نه . چیزی نشده. دیشب بد خواب
شدم . یک کمی سر درد دارم.
اونجا راحت نبودی؟(لحنش ملایم و مهربان بود)ا
یلدا دوباره بغضش شدید شد و گفت دیگه هیچ جا راحت نیستم.
خودش نمیدانست چرا این حرف را زده است یا چطوری؟ از خود متعجب و شرمنده بود.
شهاب پنجه در موهایش کشید و زهر خندی زد و گفت جالبه . پس مشکلمون یکیه... به یلدا نگاه کرد و ادامه
داد. منم دیگه هیچ جا راحت نیستم. راستی تو اینجا رو دوست نداری؟
یلدا محو نگاه دلنواز او بود. دلش نمیخواست هیچگاه او را رنجیده ببیند. لبخندی زد و گفت اینجا رو خیلی دوست دارم.
شهاب هم خندید و گفت خب پس جای شکرش باقی است. دیشب خوش گذشت؟ با خانواده ی کامبیز آشنا شدی؟
یلدا که دید شهاب روش همیشگی اش را بکار برده است او هم سعی کرد مثل شهاب برخورد کند.
حال بهتری نسبت به لحظات اول داشت. جواب داد خانواده ی کامبیز هم مثل خودش بودند. مهربان و دلنشین.
انگار خیلی وقته که می شناسمشون... و با خنده و شادی ساختگی ادامه داد من رو برای عروسی کیمیا دعوت
کردن. خیلی اصرار کردن که فراموش نکنم.
راستی . خب عروسی اش کیه؟
دوازده روز دیگه.
شهاب ابروها را بالا انداخت و فکری کرد. گویی چیزی فکرش را مشغول کرده بود که نمیتوانست بگوید.
یلدا هم بخوبی میدانست که او مثل همیشه سعی در پنهان کردن احساسش دارد. و حتما الان نگران صحبتهای
کامبیز است. نگران اینکه یلدا تا چه حد میداند. آیا اصلا میداند؟
شهاب گفت راستی دیشب دوستت تماس گرفته بود . فرناز.
آره کامبیز گفت.
خب کامبیز دیگه چه ها گفت.؟
یعنی چی؟
انگار خیلی با هم صمیمی شدید.
کامبیز پسر خوبیه.
شهاب جستجو گر به یلدا چشم دوخت و انگار ناگهان جرقه ای در ذهنش بزنداز جا برخاست.
نگاهش یلدا را ترساند... بدون کلام دیگری او را ترک کرد.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/23 ::  7:11 عصر

    یلدا وقتی چشم باز کرد اتاق پر از نور و گرما بود.آفتاب دلپذیری در آمده و آسمان صاف صاف بود. دوباره چشمش را بست.
    احساس بدی نداشت. همه چیز را به خاطر داشت. با وجود آن که خیلی دیر خوابیده بود اما احساس میکرد خستگی اش کاملا برطرف شده و از شب گذشته خوشحالتر و امیدوارتر است. دلیلش را به وضوح نمیدانست .
    شاید بخاطر دیدن رفتار شهاب در آن نیمه شب بود. از اینکه شهاب در آنموقع از شب بخاطر دیدن او تلاش میکرد نور امیدی در دلش افتاده بود.
    که حتی فکر نامزد شدن رسمی او هم این نور را کمرنگ نمیکرد.
    ساعت را نگاه کرد.10.5 ... خجالت میکشید از جایش برخیزد و بیرون برود. با خود گفت لعنتی حالا میگن چقدر
    بهش خوش گذشته. چقدر میخوابه... و با عجله از جا برخاست و تخت را مرتب کرد و لباس پوشیده از آنجا با هر
    مکافاتی که بود بیرون آمد و در را باز کرد.
    کتی کتاب بدست در مقابلش ظاهر شد و با خنده ی سر حالی گفت صبح بخیر. خوب خوابیدی؟
    یلدا خنده ای کرد وگفت بله خیلی...
    کامی هم تازه بیدار شده...
    آقا کامبیز اومدند؟
    آره د یشب دیر وقت اومده. حالا برو یک آبی به صورتت بزن و بیا پایین صبحانه بخوریم. همه منتظرن...
    بعد از دقایقی یلدا همراه کتی به بقیه که سر میز صبحانه جمع بودند پیوست و باز همه با روی باز و لبخندهای گرم
    به او صبح بخیر گفتند و با محبت زایدالوصفی او را دعوت به نشستن کردند.
    کامبیز که تازه بیدار شده بود موهایش ژولیده و چشمهایش کمی پف آلود بود. به یلدا لبخند زد و گفت یلدا خانم شنیدم
    دیشب این دخترها خسته تون کرده اند؟ انگار نگذاشتند درست بخوابید...
    کتی بلافاصله گفت کامی خیلی بدجنسی.
    کامبیز هم خندید و گفت جدا دیشب راحت بودید؟
    بله خیلی... متشکرم.
    من زنگ تلفن رو قطع کردم . گفتم اگر کسی هم زنگ زد شما رو بیدار نکنه.
    کیمیا به ناگاه از جا پرید و گفت وای خاک بر سرم. نیما قرار بود زنگ بزنه. و بسوی تلفن دوید و همگی خندیدند.
    یلدا با خود فکر کرد شاید شهاب هم زنگ زده باشه. البته اگر هم از زنگ زدن به خانه نتیجه نمیگرفت خب به تلفن
    همراه کامبیز زنگ میزد. با اینهمه دلش به شور افتاد.
    کامبیز گفت چای دوست دارید یا شیر؟
    مرسی. چای . راستی آقا کامبیز شما کی اومدید؟
    آخر شب که والله نه نصف شب بود.
    یلدا جرات نمیکرد راجع به شهاب چیزی بپرسد اما دل توی دلش نبود.
    مادر کامبیز هم بقدری تعارف میکرد که مغز یلدا حسابی بهم ریخته بود. نمیدانست درست فکر کند و سوالهایی بپرسد
    یا مدام جواب تعارفات را بدهد... و تشکر کند.
    بعد از صبحانه یلدا از همه ی آنها تشکر کرد و اجازه خواست تا آنها را ترک کند.
    آنها به اصرار میخواستند که برای ناهار هم پیششان بماند. کتی هم برنامه ی بعد از ظهر را برای گردش وتفریح پیش بینی میکرد.
    اما یلدا دیگر تحمل نداشت و آنقدر مضطرب و دلتنگ شهاب بود که بیخودی دلش میخواست گریه کند. دیگر نزدیک
    بود از آنجا فرار کند . اما کامبیز که گویی به حالات یلدا پی برده بود گفت یلدا خانم فقط چند لحظه صبر کنید
    خودم میبرمتون.
    مادر گفت آره دخترم . تنها که نمیشه بری . صبر کن با کامی برید. و رو به کامبیز گفت کامی جان ما از یلدا
    خانم قول گرفتیم که برای عروسی کیمیا حتما بیاد. اما اینکار رو بتو میسپرم که یلدا خانم رو حتما برای عروسی
    بیاری. .
    اگر یلدا خانم افتخار بدن. حتما. در ثانی یلدا خانم که تنها نیست. شهاب هم هست.
    خت شهاب که با نامزد خودش میاد. یلدا خانم هم با تو بیاد بهتره.
    نگاه کامبیز نگاه یلدا و نگاه کتی و... گویی هر کدام هزاران حرف ناگفته بهمراه داشت.
    کامبیز خجالتزده برای اینکه حرف را عوض کند به مادر گفت بابا کی رفت؟
    صبح زود . اول میخواست یکسر به عموت بزنه و بعد بره مغازه...
    کامبیز رو به یلدا گفت یلدا خانم بابا یک مغازه ی گلفروشی داره که خیلی بهش علاقمند و وابسته است.
    با این که چند تا فروشنده و کارگر داره اما خب باباست دیگه .نمیتونه بیکار توی خونه بمونه.
    پس برای همینه که اینهمه گلهای خوشگل و عجیب که من تا بحال ندیده بودم دارید.
    انگار شما هم به گل و گیاه علاقمندید.
    بله خیلی.
    اتفاقا شهاب گفته بود که مدام گل و گلدون میخرید. ولی هرچی که میخواین به من بگین براتون جور میکنم.
    مرسی.
    یلدا دوباره از جا برخاست و گفت دیگه با اجازه تون زحمت رو کم کنم.
    کامبیز با عجله از جا برخاست و گفت مامان مثل اینکه دیگه یلدا خانم خسته شده اند بهتره ما بریم.
    کتایون و کیمیا و مادر کامی ... همگی دست در گردن یلدا انداختند و او را چون موجودی عزیز بوسیدند و یک به یک
    سفارش کردند که حتما برای عروسی بیاید.
    چند لحظه بعد یلدا و کامبیز کنار هم توی اتومبیل بودند.
    کامبیز گفت خب یلدا خانم ببخشید اگه بد گذشت.
    نه خیلی خوب بود. شما و خانواده تون واقعا به من لطف داشتید. خانواده ی خونگرم و با محبتی دارید.
    بهتون تبریک میگم.
    متشکرم. همگی عاشق شما شده اند.
    یلدا لبخند زد و سکوت کرد. دلش نمیخواست به تعارف کردن ادامه دهدو دوست داشت کامبیز زودتر آنچه را
    در میهمانی اتفاق افتاده بود بگوید.
    چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه کامبیز گفت راستی دیشب دوستتون دنبالتون میگشت.
    یلدا حیرت زده گفت دوستم؟
    آره فرناز خانم با برادرشون.
    شما از کجا میدونید؟
    دیشب توی مهمونی بودیم موبایلم زنگ زد . برادر دوست شما بود که گفت با فرناز در خونه ی شهابند و هرچی
    زنگ میزنند کسی در رو باز نمیکنه. فرناز خانم هم نگران شده.
    آخی من فراموش کردم به اونها اطلاع بدم که میام خونه ی شما . دیشب هم زنگ نزدم. حتما خیلی نگران شده اند.
    آره خلاصه دیشب...
    کامبیز نگاهی به یلدا کرد و لبخند تلخی زد و گفت ... دیشب عجب شبی بود.
    یلدا که منتظر فرصت بود نگاهش کرد وگفت چطور؟ شما چیزی میخواین بگین.
    کامبیز به ناگاه جدی شد و با چهره ای منقبض شده مقابلش را نگاه کرد و با حرص دنده عوض کرد و سری تکان داد.
    یلدا پرسید چی شده؟ آقا کامبیز خواهش میکنم. بگین.
    کامبیز نگاهش کرد و گفت باشه...باشه. یلدا خانم میگم . اما چند لحظه اجازه بدین...
    اتومبیل را گوشه ای متوقف کرد و صاف نشست.
    یلدا در دل گفت وای قلبم اومد توی دهنم. بگو دیگه.
    کامبیز نگاهش کرد و زهر خندی زد و باز چهره اش جدی شد. بسیار آرام و شمرده گفت اول ازتون میخوام
    کاملا خونسرد و آروم باشین.
    یلدا عجولانه گفت من خونسردم. آقا کامبیز . خواهش میکنم. بگین.
    من عادت به مقدمه چینی ندارم. شاید هم بلد نیستم. یلدا خانم دیشب توی مهمونی... پدر میترا...توی جمع
    جلوی همه ی دوستان و قوم وخویشان خودش و همینطور دوستان و همکاران مشترکمون نامزدی شهاب با میترا
    رو اعلام کرد. حتی حلقه هم خریده بود.هم برای شهاب و هم از طرف شهاب برای میترا . اونها جلوی همه حلقه
    ردو بدل کردند... و عروسی را برای دو ماه دیگه اعلام کردند.
    کامبیز جمله ی آخر را با نفرت خاصی بیان کرد و ادامه داد..یعنی دیشب مهمونی و همه ی مهمانها و اون همه
    پذیرایی و تدارک فقط برای تولد شهاب نبود. در حقیقت دیشب جشن نامزدی اشون بود... و همه چیز رو از قبل تیموری
    برنامه ریزی کرده بود.
    کامبیز نگاهش به یلدا بود و خیالش از گفتن حقایق راحت بنظر میرسید. گویی بار سنگینی از روی دوشش
    برداشته اند.
    بدن یلدا میلرزید . و ذره ذره وجودش نفرت شده بود. نفرت از پدر میترا نفرت از میترا نفرت از شهاب...شهاب . که او
    را پس زده بود. آیا واقعا شهاب او را نمیخواست؟... نفرت از دو رنگی رفتارش و حتی نفرت از کامبیز که آنطور
    بیرحمانه جریان را گفته بود.
    احساس حقارت و اضطراب ناشی از ازدواج شهاب با میترا بیچاره اش کرده بود. اضطراب و ترس از آینده ای
    نامعلوم که بیرحمانه در انتظارش بود تا او را حقیر کند و تنهای تنها در دستهای سخت و بیرحم حقیقت بدور از
    رویاهای دوست داشتنی اش له کند نابود کند و بمیراند... کاش میتوانست بلند بلند گریه کند تا هق هق گریه هایش
    را خدا بشنود تا شاید خدا و فقط خدا برایش کاری کند. بدنش سرد بود و دلش سردتر... رنگی به چهره اش نمانده بود.
    کامبیز متوجه حالات غیر طبیعی او شد و با دستپاچگی گفت یلدا خانم...یلدا .حالت خوبه؟
    نگاه سرد و بیرمق یلدا بی آنکه درست کامبیز را ببیند به او خیره ماند.
    کامبیز دوباره گفت یلدا خانم... یلدا چی شده؟ حرف بزن.
    یلدا تمام توانش را در زبان ریخت و گفت چیزی نیست. میشه همینجا پیاده بشم؟
    رنگتون پریده . اینجا برای چی پیاده بشین؟ یک لحظه منتظر باشین .من الان برمیگردم.
    یلدا سعی کرد بگوید آقا کامبیز حالم خوبه... اما کامبیز پیاده شده بود و بعد از چند دقیقه آبمیوه بدست بسوی اتومبیلش میدوید. چهره اش آشفته و مضطرب مینمود.
    در حالی که با دستپاچگی سعی میکرد نی را در بسته بندی آبمیوه فرو کند گفت یلدا .بخدا ارزشش رو نداره که به خودت اینطور عذاب بدی. تازه حالا که چیزی نیست. یعنی اتفاقی
    نیافتاده . شهاب که راضی نیست... اگه دیشب میدیدینش؟
    آبمیوه را درون دستهای سرد یلدا گذاشت و گفت بخور یک کمی بخور . حالت رو جا میاره.
    صمیمیت یکباره و ناگهانی کامبیز یلدا را غافلگیر کرد . کامبیز اصلا مثل شهاب نبود و دست به عصا و آسه آسه حرکت
    نمیکرد. بیپروا بود و غیر قابل پیش بینی به یلدا محبت و علاقه ی خاصی نشان میداد .یلدا هم به او اعتماد داشت. خیلی زیاد...و روی حرفهایش همیشه حساب میکرد. از همان روز اول با دیدن کامبیز احساس خوبی داشت


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/23 ::  7:9 عصر

    نوشیدن یک نوشیدنی گرم در هوای آزاد زمستان و تماشای یک آسمان صاف و دل انگیز در کنار فرناز و نرگس دقایق لذت بخشی
    را برای یلدا فراهم کرده بود.

    مادر فرناز از داخل خانه فریاد زنان گفت دخترا سرما میخورین. بیاین تو.
    دخترها بی آنکه حال جواب دادن به او را داشته باشند هر کدام به نوعی در خلصه بسر میبردند. هر سه در سکوت
    نوشیدنی مینوشیدند و به نوعی در رویاهایشان غرق بودند.
    یلدا به آسمان خیره شده بود و لبخند میزد. او هر وقت آسمان را نگاه میکرد خدا را شکر میکرد که هنوز نفس میکشید و گاهی
    با خود میگفت اگه بمیرم دلم برای آسمون تنگ میشه.
    فرناز نگاه شیطنت باری به نرگس کرد و غافلگیرانه موهای بافته شده ی یلدا را از پشت سر کشید. تمام وجود
    یلدا دست شد و دست فرناز را گرفت. فرناز خندید و گفت چی شد؟ بابا نترس .موهات خراب نشد.
    نرگس گفت یلدا فکر کنم امشب اصلا موهایت رو باز نکنی؟
    فرناز گفت امشب؟ این دیگه اصلا حمام نمیره.
    یلدا میخندید . فرناز ادامه داد. نیشت رو ببند. نه به صبح که بهش زنگ زدم من رو اون همه ترسوند نه به الانش.
    نرگس گفت ولش کن بابا. این قاطی داره. هم خودش هم عشقش. حالت چهره ی یلدا جدی شد و گفت ولی
    بچه ها به خدا خیلی زجر آوره. من از این با دست پیش کشیدن ها و با پا پس زدنها خسته شدم.
    نمیدونم چرا اینکار رو میکنه؟
    نرگس جواب داد خب شاید بین تو و میترا گیر کرده.
    فرناز گفت آره . حق با نرگسه.
    یلد ملتمسانه پرسید به نظر شما یعنی ... اون من رو دوست داره؟
    نرگس جواب داد .والله از این رفتار که تو تعریف میکنی اینطوری میشه گفت. در ثانی مگه میشه تو رو دوست نداشت.
    فرناز گفت خب دیگه بابا. لوسش نکن دیگه. تا شب ولمون نمیکنه ها. هی میخواد بپرسه که تو رو خدا راست
    میگین؟ شهاب واقعا من رو دوست داره؟
    یلدا گفت چیه . حسودیت میشه؟
    فرناز با لبخند تمسخر آمیز و خنده آوری گفت آره . قربونت برم فقط یک احمق پیدا میشه که اینطوری عاشق اون
    پسر از خود راضی و اخمو بشه. نزدیک بود ساسان رو با نگاهش قورت بده.
    یلدا پرسید راستی با ساسان سلام و علیک نکرد؟
    فرناز جواب داد کاش نمیکرد. و بعد خندید و گفت البته شوخی میکنم.
    بدبخت اومد جلو و حسابی احوالپرسی کرد اما خب نگاهش به ساسان یه جوریه.
    انگار میخواد ساسان رو کتک بزنه. ولی میدونی ساسان همه اش میگه که یلدا اشتباه کرد نباید اینکار رو میکرد.
    البته نمیدونه که الان عاشق و شیفته شی.
    یلدا گفت شاید حق با ساسانه. گاهی هم خودم میگم شاید واقعا اشتباه کردم. و بعد نگاهش زلال شد و
    ادامه داد اما... چه اشتباه قشنگی.
    فرناز گفت آره سه ماه دیگه قشنگتر هم میشه.
    نرگس گفت چرا توی دلش رو خالی میکنی؟
    فرناز جواب داد نه فقط میخوام آماده اش کنم که یهو سکته رو نزنه. و بعد رو به یلدا کرد و گفت راستی
    یلدا تو رو خدا بگو ببینم آخه آدم قحط بود که عاشق این پسر بد اخلاق شدی؟
    یلدا جواب داد شهاب اصلا بد اخلاق نیست. خیلی هم خوش اخلاقه.
    نرگس گفت به نظر من هم پسر خوبیه.
    فرناز گفت پس این مسخره بازیها که اینهمه بهت امر ونهی میکنه چه میدونم...دستمال میده که روژت رو
    پاک کنی برای چیه؟
    نرگس گفت به نظر من که به خاطر خوب بودنشه و یلدا براش مهمه.
    فرناز گفت برو بابا...
    یلدا گفت باباجون اون تحت تعلیم و تربیت حاج رضا بزرگ شده و بعضی چیزها توی ذاتشه که خب متاسفانه
    شاید به دوست داشتن من هم ربط نداشته باشه.
    فرناز گفت که ربط هم نداره.
    نرگس گفت ولی بنظر من بعید میاد . من میگم اگر بی اهمیت باشه...اصلامتوجه هیچ کدوم از تغییراتش نمیشه.
    یلدا لبخندی رضایت بخش روی لبهای خود حس کرد و دستی به گیس بافته اش کشید و باز خندید.
    نرگس گفت چیه؟ سر جاش بود؟
    صدای بسته شدن در ورودی حیاط بزرگ خانه ی فرناز آنها را به خود آورد. ساسان با یک بغل کتاب به
    درون آمد و با دیدن دخترها که در بالکن بودند با متانت سلام و علیک کرد و خطاب به فرناز گفت جای بهتری
    برای پذیرایی پیدا نکردی؟اینجوری سرما میخورید.
    فرناز در ادامه گفت آره بچه ها دیگه سرد شده پاشین بریم تو.
    نرگس گفت از اول هم سرد بود تو مارو آوردی اینجا و ریز ریز خندید.
    بعد از خوردن عصرانه و توی سر و کله ی هم زدن و صحبتهای جدید و شوخی بالاخره وقت رفتن رسید.
    نرگس و یلدا با هم به راه افتادند . آنها وقتی تنها بودند جدی تر صحبت میکردند و یلدا از احساساتی که مدام
    درگیرشان بود بیشتر حرف میزد.
    نرگس پرسید راستی یلدا شهاب از مسافرتش هیچی نگفت؟
    نه هیچ چیز.
    یعنی در مورد میترا و این که اون رو همراهش برده هم چیزی نگفت؟
    یلدا پوزخندی زد و گفت نه اصلا.
    چرا خودت نمیپرسی؟
    فکر میکنی به چی میرسم؟ به یک مشت چرندیات که میدونم فقط ناامیدم میکنه. میدونم جوابی که بهم بده دوباره
    خواب و خوراک رو ازم میگیره. من هم میترسم و هیچ چیز نمیپرسم. میدونی نرگس گاهی ندونستن بهتر از
    دونستنه.
    آره اما بالاخره که چی؟ یلدا با خودت رو راست باش و سعی نکن خودت رو گول بزنی. سعی کن بفهمی قصد
    نهایی اون چیه. یلدا تو اینطوری تمام موقعیتهای خوب رو از دست میدی. شاید اگر چشمات رو باز کنی و
    بجز شهاب آدمهای دیگه رو هم ببینی بتونی خوشبختی ات رو تضمین کنی.
    یلدا که از این صحبتها کمی ترسیده بود و دوباره دنیای خیالات و رویاها را بیرنگ میدید ناخواسته مضطرب
    شد و گفت نرگس بنظر تو چه کاری از دست من ساخته است؟بجز انتظار کشیدن.
    چرا باهاش حرف نمیزنی؟
    آخه چی بگم؟
    همه چیز رو.
    یلدا زهر خندی زد و گفت یعنی بگم دوستش دارم؟
    چه اشکالی داره . اینطوری همه چیز روشن میشه.
    نرگس تو متوجه نیستی . من نمیتونم حرف دلم رو به اون بزنم و انتظار داشته باشم اون همون جوری که من میخوام
    عمل بکنه. تو نمیدونی اون چقدر مغروره.
    چرا اون باید جوری که تو میخوای عمل کنه؟ اون در واقع کاری رو میکنه که باید بکنه. تو میگی شهاب مغروره؟ تو که مغرور تری.
    اونقدر مغروری که به گفته ی خودت چند بار به زبانهای مختلف ازت پرسیده چیکار میخوای بکنی. کسی توی
    زندگیت هست یا نه؟ خب عزیز من وقتی خودت از جواب درست دادن طفره میری دیگه از اون چه انتظاری داری؟
    ببینم میخوای شهاب رو دو دستی تقدیم میترا کنی؟ میخوای برای اینکه خودت رو نشکونی همینطور فیلم بازی کنی
    و به روی خودت نیاری که داره وقتت تموم میشه؟
    چهره ی متفکر یلدا که در هم بود به سفیدی گرایید و گفت به خدا نرگس تموم این چیزهایی رو که تو میگی خودم
    بهشون فکر میکنم . خیلی وقتها به خودم میگم بهتره کاری بکنم تا شهاب رو از دست ندم. اما وقتی میبینمش
    چنان به لرزه و تته پته میافتم .چنان نفسم قطع و وصل میشه و صدای قلبم رو میشنوم که به خدا همه چیز رو
    فراموش میکنم. نرگس اگه اون به من مستقیما بگه که من رو نمیخواد به خدا داغون میشم.
    یعنی واقعا نمیتونم حتی توی ذهنم تصور کنم که چه اتفاقی ممکنه بیافته. نرگس اگه واقعا بعد از سه ماه مجبور بشم
    به خونه ی حاج رضا برگردم از غصه دیوونه میشم و میمیرم.
    نرگس خیلی جدی گفت حرف بیخود نزن. اگر قراره از غصه بمیری پس بهتره قبلش یک کاری بکنی.
    تو هر طور شده باید تکلیفت رو بدونی. یلدا. حتی اگر به قیمت شکسته شدن و از بین رفتن غرورت هم تموم بشه.
    باید از هدف شهاب آگاه باشی. ببین یلدا سهیل روز آخر امتحانا جلوی فرناز رو گرفته و ازش در مورد تو سوال کرده
    و گفته که میخواد زوتر تکلیف خودش رو بدونه.
    یلدا متعجب چشم به نرگس دوخت و گفت جدی میگی؟ پس چرا تا حالا چیزی به من نگفتین.؟
    برای اینکه همون روز شهاب اومد و ما هم به کلی هیجانزده بودیم. حالا برای چی؟ نمیدونم. یادمون رفت بهت بگیم.
    حالا چی پرسیده. چی گفته؟
    گفته چرا یلدا از من فرار میکنه؟ چرا حاضر نیست با من دو کلام حرف بزنه؟
    هر وقت به سراغش میرم یک بهانه ای میاره. بعد هم در مورد اون روزی که توی کلاس گریه ات گرفت پرسیده
    که چی شده . خلاصه بهت مشکوکه.
    بره به جهنم.
    یلدا به خدا داری اشتباه میکنی. تو الان دو تا آدم خوب و آینده دار رو داری بخاطر تخیلات و عشق یکطرفه
    از دست میدی.
    نرگس تو هم خوب بلدی آب پاکی رو روی دست آدم بریزی. پس صبح چی میگفتی که شهاب هم به من
    علاقه داره و از این چرندیات.
    اونها رو میگم که دل تو رو خوش کنم. چه میدونم. و خندید.
    خب حالا منظورت از دو تا آدم خوب کیه؟> یعنی دومیش.
    دومیش برادر فرناز.
    ساسان؟
    آره.
    یلدا با کنجکاوی پرسید . از خودت در آوردی؟
    وا مگه مریضم. دختر؟ فرناز گفت.
    جدیدا خیلی سری و مخفی کار میکنید. جریان چیه؟ پس چرا فرناز چیزی نگفت؟
    فرناز تازه متوجه شده . مثل اینکه مامانش یک چیزایی بهش گفته. از رفتارهای ساسان متوجه علاقه ی
    اون شده و از فرناز خواسته با تو صحبت کنه اما فرناز زیر بار نرفته و میگفت از خدام بود که یلدا زن ساسان
    بشه اما حالا که میدونم یلدا عاشق شهابه دیگه چیزی بهش نمیگم. برای ساسان هم بالاخره یک فکری میکنیم.
    خب بنظر منم هر کی عروس خانواده فرناز اینا بشه واقعا شانس آورده .یک پدر و مادر فهمیده و با سواد و
    همنطور خود ساسان واقعا آقاست. نرگس من واقعا آقا ساسان رو به چشم برادر بزرگتر میبینم. مثل احساسی
    که خود تو به ساسان داری. جدا از پسر بودنش من گاهی او را به چشم یک دوست خوب هم نگاه کرده ام.
    ولی همه ی اینها فقط یک توجیه مسخره است. این موقعیت ها ممکنه دیگه پیش نیاد. یلدا سه ماه دیگه
    شهاب تو رو از خونه اش بیرون میکنه و با میترا ازدواج میکنه و بدنبال آرزوهایش از این جا میره. تو هم مجبور میشی
    برگردی سر جای اولت با این تفاوت که این دو موقعیت رو نداری. یلدا به خدا من نگرانتم . تو باید بفهمی منظور
    شهاب از رفتارش چیه؟شاید همه ی اینها برای اینه که تو رو به اشتباه بندازه . شاید به تو مثلا تعصب داره . اما
    آخه برای چی؟ شاید تنها به این دلیله که فعلا توی خونه ی اون زندگی میکنی و با رفتنت دیگه چیزی در مورد
    تو برای اون مهم نیست و حتی شاید براش سخت باشه که توی یک خونه باشین . محرم باشین و حق نداشته باشه
    بهت دست بزنه. البته میبخشی اینقدر رک حرف میزنم ها. اما بنظر من شاید این تعصبات رو نشون میده که
    تو رو بیشتر وابسته ی خودش کنه تا خودت بهش نزدیک بشی. حواست رو جمع کن. یلدا.
    یلدا که سخت در فکر بود چهره اش منقبض شده نگاه عمیقی به نرگس انداخت و گفت من خیلی احمقم .
    دارم اشتباه میکنم. ساسان درست گفته. تو هم درست میگی. اما دوستش دارم . نرگس . چی کار کنم.
    هوا سرد و تاریک بود . آنها سخت غرق صحبت بودند و اصلا نفهمیدند که چه وقت سوار اتوبوس شده اند. نرگس
    زودتر از یلدا پیاده شد و خداحافظی کرد.
    یلدا سرش را که درد گرفته بود و سنگین شده بود به شیشه تکیه داد و به حرفهای نرگس فکر کرد. چند روز
    دیگر تعطیلات تمام میشد . به سهیل فکر کرد. به اینکه با فرناز صحبت کرده و با خودش گفت نرگس راست میگه
    باید به سهیل بیشتر فکر کنم. باید یک راهی برای دونستن حقیقت پیدا کنم. این دفعه اگر شهاب راجع به خودش
    و میترا و آینده حرف زد میدونم چی بهش بگم. کلمه ی شهاب را بار دیگر تکرار کرد (شهاب).دلش تپیدن گرفت. به
    خانه نزدیک میشد و خوشحال بود. دستی به گیس بافته اش کشید و لبخندی زد.اندیشه های بد به تمام زدوده شد.


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/23 ::  7:9 عصر

    هفدهم دیماه بود و کسالت از سر روی یلدا میبارید. شب گذشته اصلا از اتاقش بیرون نیامده بود. شهاب هم دیر
    آمد و به اتاقش رفت. گویی ناخواسته قهر کرده بودند.

    صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. صدای با نشاط فرناز بود که میگفت الو. سلام تنبل خانم خوابی؟
    یلدا با بیحالی جواب داد نه بابا. خواب نبودم.
    چی شده؟
    هیچی . نمیدونم چرا اصلا حال وحوصله ندارم.
    پس بیا پیشم و تنها نمون. نرگس رو هم میگم بیاد.
    دوست دارم بیام اما نمیتونم. حس ندارم.
    اه. زهر مار... درست حرف بزن ببینم چه مرگت شده باز؟
    هیچی نابود شدم.
    یلدا به خدا دستم بهت برسه خفه ات میکنم. چرا اینطوری حرف میزنی؟ راجع به شهابه؟
    آره.
    خب . چی شده؟
    هیچی . فکر کنم قهر کردیم.
    با این حرف زدنت . فکر کنی یعنی چه؟ ببین یلدا من و ساسان میایم دنبالت.
    واسه ی چی؟
    ببین اول میریم سینما بعد هم میریم خونه ی ما.
    فرناز به خدا حالش رو ندارم.
    غلط کردی. برو حاضر شو . ما اومدیم. و گوشی را گذاشت.
    یلدا در مقابل کار انجام شده قرار گرفت و غر غر کنان از جایش برخاست و گفت اه ....فرناز . خدا بگم چی کارت
    کنه. آخه حالش رو ندارم. و افتان و خیزان خود را به حمام رساند. شهاب رفته بود. به سرعت دوش گرفت
    و آماده شد. وقتی خود را زیبا دید با خود گفت خوب شد فرناز مثل همیشه کار خودش رو کرد . والا باید امروز
    هم میموندم خونه و دق میکردم.
    موها را خشک کرد و دورش ریخت. آرایش کرد. کمی بیشتر از همیشه. گویی با کسی لج داشت.
    گویی میخواست چشم در بیاورد. البته بقول خودش که گفت آقا شهاب چشمهات رو در میارم.
    و وقتی خیالش از بابت آمادگی کامل راحت شد بالاخره دل از آیینه کند. صدای زنگ در او را وادار به باز کردن
    پنجره کرد و دستی برای فرناز تکان داد.
    فرناز با علامت سر تاکید کرد که بجنبد . یلدا با عجله گل سرش را برداشت و تابی به گیسوان پرپشت سیاهش
    داد و گل سر را بست. اما با فشاری که به گل سر آورد در یک لحظه صدایی داد و شکست و موها رها شدند.
    یلدا که عصبی شده بود گفت لعنتی. و ژاکت قرمزش را برداشت و روسری اش را روی سرش انداخت و دوید.
    کلیدها را فراموش کرد. دوبازه برگشت .در پنجره باز بود. خم شد تا دوباره فرناز را ببیند. اما فرناز را ندید.
    اتومبیل شهاب را دید که پشت سر اتومبیل ساسان متوقف شد. شهاب به محض این که عینک آفتابی را از
    روی صورتش برداشت و نگاهش به پنجره رفت. یلدا عقب کشید و پنجره را بست. کیف و کلیدش را برداشت و
    دوباره دوید. شاید شهاب چیزی جا گذاشته بود. حالا بهترین فرصت برای جبران حرفهای کشنده و عذاب آور
    دیروز شهاب بود. یلدا با خودش گفت حالا وقتی بهت محل نگذاشتم و با ساسان اینا رفتم حالت جا میاد.
    در را بست و پله ها را دو تا یکی به سمت پایین دوید. اما نمیدانست چگونه روی پله ها رخ به رخ شهاب ایستاد و
    آنقدر دستپاچه و هول شد که در یک لحظه تعادلش ره هم ریخت و در آغوش شهاب جای گرفت.
    نفسش به شماره افتاد . سعی کرد خود را کنترل کند.دستهای شهاب هنوز دورش حلقه بود.
    شهاب با چشمان گشاد شده و متعجب یلدا را نگاه میکرد .سری تکان داد و پرسید چه خبره ؟ کجا با این عجله؟
    یلدا آرام خود را به عقب کشید . هنوز حالت طبیعی نداشت. صورتش گل انداخته بود و شرمگین به نظر
    میرسید. هنوز به فکر انتقام بود. برای همین قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت با دوستام میریم بیرون.
    شهاب آمرانه گفت کجا؟
    یلدا با بیقیدی گفت نمیدونم.
    یلدا سعی کرد شهاب را کنار بزندو عبور کند.شهاب که تازه متوجه ظاهر یلدا شده بود نگاهی به سراپای
    او انداخت و گفت صبر کن ببینم. این چه وضعیه؟ و اشاره کرد به موهای پریشان یلدا که از زیر روسری بیرون آمده
    بودند و خودنمایی میکردند.
    یلدا خواست او را حرص بدهد با بی خیالی شانه اش را بالا انداخت و گفت گل سرم شکست.
    یعنی تو فقط یک گل سر داشتی؟
    یلدا خود را عصبانی نشان داد و گفت آره من...فقط...یک گل سر داشتم.
    شهاب چشمهایش را تنگ کرد و نگاه خیره اش را به یلدا دوخت. یلدا حس کرد هر لحظه ممکن است غش کند.
    چقدر دوستش داشت. چقدر او برایش عزیز بود اما علی رغم این مکنونات قلبی میخواست تا با بی اعتنایی از
    کنارش بگذرد. تنها یک پله پایین نرفته بود که شهاب خیز برداشت و بازویش را گرفت و گفت بیا بالا.
    یلدا متعجب بود و در حالی که سعی میکرد بازویش را آزاد کند گفت چیکار میکنی؟ولم کن. برای چی بیام بالا؟
    برای این که کارت دارم.
    آی آی دستم. ولم کن. دوستام منتظرن. اصلا این موها رو از ته میزنم تا راحت بشم.
    شهاب در حالی که هنوز بازوی یلدا را در دست میفشرد او را به سوی بالا کشید و گفت اگه منظورت از
    دوستات آقا ساسانه . بهتره یک کم منتظر بمونه. در مورد موهات هم یک تصمیم میگیریم.
    یلدا بی اراده و غرغر کنان به دنبال شهاب کشیده میشد. شهاب در آپارتمانش را باز کرد و او را به داخل هل
    دادو دستش را رها کرد و به اتاقش رفت. یلدا به سوی اتاقش دوید و پنجره را باز کرد. باد سردی به صورتش
    خورد. برای فرناز که او را تماشا میکرد دستی تکان داد و با اشاره از او خواست کمی دیگر منتظر بمانند.
    شهاب در اتاق یلدا را که نیمه باز بود هی داد. در به دیوار خورد و عقب و جلو رفت. یلدا هراسان پشت سرش
    را نگاه کرد. شهاب در چهارچوب در ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد. لبها را به هم فشرد و گفت مگه نگفته بودم
    دیگه این پنجره رو باز نکن.؟
    یلدا آب دهانش را قورت داد و دستپاچه گفت میخواستم...به فرناز بگم...
    شهاب میان کلامش آمد و گفت اگه این پسره است که دو روز دیگه هم نری همونجا منتظر میمونه و صداش
    در نمیاد. پس نکران چی هستی؟
    یلدا به حرف شهاب فکر کرد و خنده اش گرفت. راست میگفت چون ساسان واقعا همینطور بود . انگار اصلا
    بلد نبود عصبانی شود.
    شهاب با لحنی محکم گفت یلدا دیگه این پنجره رو باز نکن. متوجه شدی؟
    یلدا در سکوت به او نگاه کرد.
    شهاب ادامه داد حالا بیا جلوتر و برگرد.
    یلدا با تعجب گفت چی؟
    شهاب او را پیش کشید و گفت هیچی . اینجا وایسا. و خودش پشت سر یلدا قرار گرفت و روسری یلدا را بالا زد
    و گفت این رو نگه دار.
    یلد بی اختیار حرف شهاب را گوش کرد و شهاب موهای یلدا را که دورش ریخته بودند به نرمی و دقت جمع کرد و
    با آرامش شروع کرد به بافتن. یلدا با کنجکاوی مدام تکان میخورد و میخواست پشت سرش را نگاه کند
    اما شهاب با صدایی که معلوم بود خنده بر لب دارد گفت بچه جون آروم بگیر . دارم موهاتو میبافم.
    بدن یلدا بی اختیار میلرزید و گاهی قلقلکش میامد. آنقدر بیتاب و بیقرار بود که فکر کرد هر لحظه ممکن است
    به زمین بیافتد.
    شهاب صدای خوبی داشت . آرام زمزمه کنان همانطور که دستهایش مشغول بافتن بود شعر زیبایی را
    که اغلب در اتومبیل خود آنرا گوش میکرد میخواند و یلدا را بیش از پیش مسحور خود میکرد
    .
    آهای خوشگل عاشق
    آهای عمر دقایق
    آهای وصل به موهای تو
    سنجاق شقایق

    یلدا دیگر به فکر فرناز و ساسان نبود. او دیگر به فکر هیچ چیز و هیچکس نبود. شهاب دستمال نازکی را که
    همراه خود داشت از جیبش بیرون کشید و بافته ی موهای یلدا را دو لایه کرد و با دستمال محکم بست و
    روسری را از دست یلدا کشید . روسری رها شد و موها پنهان شدند. و شهاب راضی از کار خود گفت
    حالا میتونی بری.
    یلدا برگشت و به چشمهای شهاب نگاه کرد . لبخندی زد و در حالی که بافته موی خود را لمس میکرد
    گفت چه خوب شد مرسی.
    کجا میخوای بری؟
    اول میریم دنبال نرگس بعد هم شاید بریم سینما یا خونه ی فرناز اینا.
    این پسره هم توی برنامه تون هست؟
    فقط نقش راننده رو بازی میکنه.
    شهاب خندید و گفت لباس گرمتری نداری ؟ هوا خیلی سرده.
    همین خوبه . من این هوا رو دوست دارم. تازه بیرون نمیمونیم. یا میریم خونه...
    شهاب با حالتی خاص که یلدا را به خنده می انداخت گفت خونه ی فرناز میروید یا سینما؟
    یلدا خندید...شهاب گفت دستمال کاغذی داری؟
    نه برای چی؟
    شهاب در حالی که او را ترک میکرد و به طرف سالن میرفت گفت هیچی لازمت میشه.
    یلدا به دنبالش از اتاق خارج شد و هنوز به فکر حرف شهاب و معنای آن بود که شهاب با دستمال کاغذی
    نزدیک شد و گفت بیا لبهات رو پاک کن.
    یلدا با شرم خاصی دستمال را گرفت و گفت خداحافظ.
    خداحافظ. دیر نکنی


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/23 ::  7:8 عصر


    چقدر گرمای خانه لذت بخش بود. یلدا خود را به شوفاژ چسبانده بود. با خود گفت چقدر کار دارم. شام هم درست
    نکرده ام.
    نگاه یلدا به کتاب شعری افتاد که برای شهاب روی میز گذاشته بود. معلوم بود شهاب هنوز آن را ندیده است. چه برسد
    به اینکه آن را خوانده باشد. غرغر کنان با خود گفت ملاقه ملاقه که نمیشه توی چاه آب ریخت.
    دستها را به هم مالید. گرما آرام آرام بر جانش می نشست. و آرامشی لذت آور برایش می آفرید. دوست نداشت
    از جایش تکان بخورد. اما بالاخره با بی میلی برخاست و لوازمش را جمع کرد و وارد اتاقش شد.
    با روشن شدن چراغ جعبه ی کادوی زیبایی که همراه نایلون صورتی رنگ روی تختخوابش نشسته بودند خودنمایی کردند.
    یلدا لوازمش را رها کرد و سراسیمه به سوی جعبه ی کادویی حمله برد و به راحتی درش را باز کرد. داخل
    جعبه پر از گل سرهای رنگارنگ و زیبا بود. گل سرهایی که معلوم بود در انتخاب آنها نهایت سلیقه و دقت
    بکار رفته بود. دست برد و یکی از آنها را برداشت. خیلی زیبا و خیره کننده بود.
    لبخندی پهنای صورتش را پر کرد. دستی داخل جعبه چرخاند و با هیجان گفت شهاب شهاب تو دیوونه ای.
    و درحالی که میخندید یکی یکی آنها را امتحان میکرد. بعد متوجه ساکی صورتی رنگ شد .آن را برداشت و دست برد
    و محتویات ساک را بیرون کشید. یک پالتوی شیری رنگ بسیار زیبا و گران قیمت بود. با خود گفت وای وای
    چقدر خوشگله. بدون درنگ ایستاد و آنرا پوشید. چقدر ظریف و زیبا بود. از تماشای خود در آیینه لذت برد . عقب و
    جلو رفت و راست و چپ خود را حسابی ور انداز کرد. خطوط نرم و ظریفی که روی کمر و زیر سینه اش به
    چشم میخورد باعث میشد اندامش ظریفتر و خوش نماتر از آنچه بود نشان بدهد.
    یلدا با خود گفت خدایا چقدر اندارمه. چقدر خوشگل شدم. ناگهان از فکر اینکه شاید این هدایا مال او نباشد و شهاب
    برای نامزدش تهیه کرده است دلش ریخت و احساس حقارت کرد. فورا پالتو را در آورد و سعی کرد آن را همانطور
    که بود داخل نایلون بگذارد اما با دیدن گل سرها یاد حرف صبح اش افتاد که شهاب میگفت مگه تو یک گل سر داشتی.
    و بعد دوباره خندید و گفت نه بابا مال خودمه.شهاب برای من خریده.
    یلدا پالتو را به سرعت بیرون کشید و آنرا تن کرد. صدای بسته شدن در نشان از آمدن شهاب بود.
    از اینکه او را در آن وضعیت ببیند مضطرب شد و دوباره پالتو را در آورد و داخل نایلون کرد.
    شهاب با تلفن صحبت میکرد. یلدا لباسش را عوض کرد و از اتاق خارج شد. شهاب که روی کاناپه لمیده بود
    با دیدن یلدا صاف نشست و مکالمه اش را پایان داد.
    یلدا گفت سلام.
    سلام . کی اومدی؟
    فکر میکنم نیم ساعتی میشه.
    شهاب: تازه اومدی؟
    یلدا : آره . آخه با نرگس کلی از راه رو پیاده اومدیم.
    لزومی نداره شبها پیاده روی بکنی. اون وقتها که کلاس داری و مجبوری دیر بیایی فرق میکنه. روزهایی که
    کلاس نداری سعی کن قبل از تاریکی توی خونه باشی.
    باشه. (و به یاد حرفهای نرگس افتاد)ا
    یلدا روی مبل کنار شهاب نشست و با خجالت پرسید شهاب یک جعبه توی ...
    شهاب مهلتش نداد و گفت مال توست.
    یلدا که هنوز حرفش راتمام نکرده بود با خوشحالی گفت مرسی.
    پالتو اندازت بود؟
    یلدا خجالت کشید راستش را بگوید. برای همین گفت هنوز پرواش نکرده ام.
    فکر نمیکردم مال من باشه. راستی چرا اون همه گل سر خریدی؟
    شهاب نگاهش کرد و گفت برای اینکه وقتی یکی اش شکست بفکر کوتاه کردن موهات نیافتی. حالا برو پالتوت
    رو بپوش و بیا اینجا ببینم اندازه ات هست یا نه؟
    یلدا لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشت. بطرف اتاقش رفت و بعد از چند لحظه پالتو بر تن وارد سالن شد.
    شهاب در حالی که خیره نگاهش میکرد از روی کاناپه بلند شد و آهسته بسوی یلدا گام برداشت و نزدیک شد.
    نگاهش را برنمیداشت.دست برد و گره روسری کوچکش را باز کرد و آن را به نرمی از روی سر یلدا برداشت.
    یلدا شرمگین و ملتهب و در عین حال متعجب نگاه میکرد. نمیتوانست عکس العملی از خود نشان دهد.
    اصلا نمیدانست چه باید بکند.
    شهاب گفت .حالا درست مثل سفید برفی شدی.
    یلدا لبخند شرمگینی زد و نگاهش را پایین دوخت. شهاب دوباره روسری را روی سر یلدا گذاشت و با دقت
    آنرا گره زد و گفت ببینم سفید برفی شام خورده؟
    یلدا خندید و گفت نه.
    پس سریع آماده شو.
    آنشب دوباره زیبایی های دنیا برای یلدا دو چندان شد و دیگر افسرده نبود.
    هشدارهای نرگس به دست فراموشی سپرده شد. در کنار معشوق شام خورد و بعد کلی قدم زد.
    نگاههای آتشین شهاب لحظه به لحظه او را میسوزاند و جان دوباره میبخشید و دستهایش که مثل حفاظی آهنین به محض
    سر خوردن یلدا که روی برفهای تبدیل شده به یخ دورش حلقه میشدند.
    یلدا قبل از انکه پلکهای سنگین خود را به دست فرشته خواب بسپرد در دفترچه اش نوشت:
    آری آغاز دوست داشتن است گر چه پایان راه نا پیداست
    من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست


    همه ی ثانیه ها . همه ی دقایق همه ی روزها و شبهایی که بر یلدا گذشت گاه پر از عشق و امید وامیدواری
    بود و گاه پر از نفرت و استیصال . گاه از نگاههای آتشین شهاب سرمای زمستان برایش گرمترین و شیرین ترین لحظه ها
    میگشت و گاه سردی رفتار شهاب سرمای زمستان را آنچنان برایش ویرانگر میکرد که توان زیستن و مقاومت
    را از او سلب میکرد.
    روزها بیقراری و اشتیاق برای دیدن و بودن با معشوق و شبها ترس از آینده و کابوسهای عجیب او را ملتهب و
    مضطرب میکردند. در آن چند روز تعطیلی شهاب را بیشتر دیده بود و هم بیشتر صحبت کرده بودند.یلدا با روحیات
    و خصوصیات اخلاقی شهاب آشناتر از قبل شده بود. همیشه با یک سوال از جانب شهاب شروع میشد و بعد..
    مثلا یک روز شهاب بی مقدمه از یلدا پرسید. یلدا چرا جلوی من روسری سرت میکنی؟
    یلدا با ساده ترین کلمات گفت راستش وقتی به آخرش فکر میکنم نمیتونم راحتتر از این باشم.
    شهاب منظور او را خوب فهمیده بود . فقط نگاهش کرد و لبها را بهم فشرد.گویی مقاومت میکرد در برابر آنچه از
    درونش میجوشید...
    با به پایان رسیدن تعطیلات میان ترم یلدا دوباره شور و هیجان دخترانه اش را پیدا کرد. دلش برای همه چیز
    تنگ شده بود . حالا علاوه بر یاد شهاب مطالب درسی هم گاه بر روح و روانش تاثیر میگذاشتند. اما در همان
    لحظه های گرما گرم ساعات درس هم دستش بی اراده خودکار را در بر میگرفت و هر جای خلوتی میافت نام
    شهاب را حک میکرد.
    و باز وقتی شبها شهاب در کنار او قرار میگرفت نیروی مرموزی مثل یک آهنربای قوی با تمام وجود یلدا را بسوی
    او میکشید به گونه ای که گاه از پنهان کردن احساسش خسته میشد و بقول خودش تمام سلولهایش به فریاد در میامدند.
    شهاب هم هر لحظه با رفتارش با نگاهش با کارها و محبتهایی که در حق یلدا میکرد در قوت گرفتن عشق یلدا
    و امیدواریش بی تاثیر نبود. او از آن دسته مردانی بود که عادت داشت بی مناسبت گاهی هدیه ای بخرد و این
    برای یلدا بسیار دل چست و دلنشین بود و آنقدر هیجانزده و امیدوار میشد که در پوستش نمیگنجید.
    حالا یلدا علاوه بر عشق و نیاز به اینکه همیشه او را دوست بدارد به او عادت هم کرده بود که حتی فکر زندگی
    کردن بدون او برایش غیر ممکنت بود. و تنها چیزی که هیچگاه یلدا را تنها نمیگذاشت اشکهایش بود.
    اشکهایی که به بهانه های گوناگون و تنها به دلیل تسکین دلش و ترس از آینده به راحتی روی گونه هایش
    رشته های مروارید میساختند.
    __________________


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58153


    :: بازدید امروز :: 
    17


    :: بازدید دیروز :: 
    36


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا