سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/23 ::  7:32 عصر

این هم از رمان همخونه منتظر رمان های دیگه باشید

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/23 ::  7:31 عصر

    لیدا خیلی وقت بود که در خواب بسر میبرد ولی یلدا همچنان با چشمهای باز خیره به پنجره ماند.
    هیچ خوابی پشت پلکهایش نبود. خستگی او را از پا در آورده بود. اما خواب به چشمهایش نمیامد.

    دلش پر از اندوه و درد بود . تحمل رختخواب را نداشت. از جا برخاست و پشت پنجره ایستاد و آسمان را نگاهی کرد
    صاف صاف و سرمه ای رنگ با ستاره های براق و زیبا در برابرش خودنمایی میکرد.
    یلدا آهی کشید و به خود گفت یعنی میتونم طاقت بیارم؟ اما همان لحظه از آنهمه غم که از ندیدن شهاب
    و نبودن او ناشی میشد بغض کرد و باز هم گریست. و دوباره گفت چقدر سخته که عشق رو با دستهای خودم
    بکشم.با دستهای خودم نابودش کنم... بسختی آب دهانش رو قورت داد و باز اشک ریخت...
    به این فکر کرد که الان شهاب چه میکند؟ آیا راحت و آسوده به خواب رفته یا شاید هم بهتری فرصت برای آمدن
    میترا بدست آمده باشد و از تصور اینکه میترا کنار شهاب آرمیده به نهایت جنون رسید. دوباره نفرت قلبش را تیره کرد.
    و با خود گفت نه امشب سختترین شبه برای من و من مطمئنم که روزهای آینده و شبهای آینده به این اندازه سختی
    نخواهم کشید. زمان بهترین دارو برای این زخمهاست. خودش را با این جملات دلداری میداد . اما از ته دل به حرفهایش
    ایمان نداشت. به صبح فردا که فکر میکرد دل آزرده تر میشد.
    چرا که از دیدن نرگس و فرناز هم سر کلاس خبری نبو.
    یلدا روزها و ساعتهای کلاسهایش را عوض کرده و تنها شده بود. اما مشتاقانه در آرزوی دیدار نرگس و فرناز برای بدست آوردن اطلاعاتی راجع به شهاب بال بال میزد.
    دلش میخواست زودتر صبح شود تا بتواند به فرناز و نرگس تلفن کند و بپرسد که آیا شهاب سراغی از او گرفته است یا نه.
    اما دوباره پشیمان شد. خودش از نرگس و فرناز خواسته بود تا دیگر هیچ حرفی از شهاب به او نزنند.
    حتی اگر شهاب دنبال او آمده باشد. ته دلش کمی خوشحال بود. با خود گفت اگه دنبالم بگرده و پیدام نکنه خیلی
    لجش میگیره. اونوقت چقدر دلم خنک میشه.
    او براستی تصمیم گرفته بود مدتها جلوی چشم شهاب نباشد و هیچ اثری از خود بریا او بجا نگذارد.
    شاید فکر میکرد با اینکار شهاب را میتواند مجازات کند و تلافی آن پنج ماه بی اعتنایی را سرش خالی کند.
    یلدا به امید روزهای بهتر به رختخواب رفت اما باز هم پلکهایش روی هم نیافتاد.
    برای لحظه ای نگاه شهاب صدای او و چشمهایش را به تصویر گشید ودوباره دلش ضعف رفت.
    سرش را داخل بالش برد تا لیدا از صدای هق هق او بیدار نشود.
    شهاب میدانست که یلدا کسی را جز نرگس و فرناز ندارد. و از اینکه پیش حاج رضا نبود میتوانست حدس بزند که
    شاید خانه ی فرناز یا نرگس رفته است. بخود گفت فردا رو میخوای چیکار کنی؟
    فردا که باید بری سر کلاست... از این حرفها لبخندی روی لبش نشاند.
    او حتی با خودش هم روراست نبود. از اینکه حاج رضا آنها را واقعا بعقد هم در نیاورده بود احساس دوگانه ای
    داشت. نمیدانستت چرا آنهمه احساس مالکیت. نسبت به یلدا یکباره جایش را به ترس مبهمی داده است.
    گویی احساس میکرد اگر لحظه ای غفلت کند شاید یک عمر در حسرت بماند اما باز نمیتوانست با خودش کنار
    بیاید و با خود گفت برای چه به دنبالش هستم؟ حتا از خود میترسید بپرسد که چرا به دنبالش هستم؟
    با راندن این افکار از خود به فردا اندیشید . از رفتن به شرکت هم صرف نظر میکرد و تا عصر حتما او را پیدا میکرد.
    حتی نمیدانست اگر او را بیابد چه بگوید...


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/23 ::  7:30 عصر

    نرگس و فرناز بیحال و خسته راهروی دانشکده را به قصد بیرون طی کردند.
    نرگس گفت من فکر کنم شهاب دیشب ناامید شده.

    فرناز گفت یکبار زنگ زد گفت از یلدا خبری ندارم. اما وقتی اومد دم درمو راستش یک کم ترسیدم. اما اصلا
    کوتاه نیومدم. و گفتم اصلا خبری ازش ندارم.
    من که نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم و دروغ بگم.
    یعنی چه؟ نکنه لو دادی؟
    نه بابا. گفتم اصلا یلدا رو ندیدم.
    اگه دوباره بیاد سراغمون چی؟ دیشب که خیلی عصبانی بود. تو میگی به یلدا بگیم؟
    نه. بهش قول دادیم. بهتره فعلا دست نگه داریم.
    لیدا صبح زنگ زد و گفت دیروز وقتی ما از پیششون رفتیم یلدا اون قدر گریه کرده که حالش
    بهم خورده . نرگس خیلی نگرانشم.
    نرگس که نگرانی او هم بخوبی مشهود بود گفت الان چطوره؟
    الان خوبه . البته فکر میکنم.
    خیلی بد شد که کلاسمون یکی نیست . امروز ساعت چند میاد کلاس؟
    آخرین کلاسه دیگه. فکر کنم ساعت شش میاد.
    ببین توی چه سختی ای خودش رو انداخته.
    آندو صحبت کنان محوطه ی بیرون دانشگاه را طی کردند اما دو در ورودی خشکشان زد.
    شهاب آنها را غافلگیر کرد و سلام داد. و پیش آمد. نگاهی به آندو کرد و با حالتی جستجوگرانه پرسید
    پس ... یلدا کو؟
    نرگس ساکت ماند و فرناز من من کنان گفت ا...ی... یلدا نمیدونم.
    شهاب نگاه نگران نافذ و عصبی اش را به آندو دوخت و گفت یعنی چی؟ مگه کلاس نداشتین؟
    نرگس خودش را جمع و جور کرد و بخود نهیب زد که دست پیش بگیرد که جلوی او کم نیاورد.
    گفت آقا شهاب . ما باید از شما بپرسیم چرا یلدا سر کلاس نیومده؟
    فرناز هم جرات پیدا کرد وگفت بله. حالا چرا شما سرما داد میزنید؟
    شهاب به نفس نفس افتاد گویی یکباره خون به صورتش دوید. آنقدر عصبانی و نگران شد که دندانها
    را به هم فشرد و تهدیدکنان گفت ببینید . خانمها. من که میدونم شما از جای یلدا با خبرید. اما بهش بگین
    اگر امشب نیاد خونه هر چی دید از چشم خودش دیده.
    و بعد بدون خداحافظی از آندو به سوی ساختمان دانشکده دوید. شاید فکر میکرد یلدا همانجا پنهان شده.
    فرناز که میخکوب شده بود گفت بابا این دیوونه است. معلوم نیست چی میخواد؟
    نرگس گفت هیچی . هم یلدا رو میخواد و هم میخواد عذابش بده. بخاطر اینکه خیلی مغروره ولی محل نذار.
    نمیخواد به یلدا هم هیچی بگی. باید این رو آدم کنیم.
    فرناز لبخند زنان گفت ولی خودمونیم. چه حرصی میخوره.
    نرگس زیر لب گفت . دلم براش میسوزه . نمیدونه که یلدا چه تصمیمی گرفته.
    شهاب تمام محوطه ی داخل دانشکده را بازرسی کرد . یک به یک کلاسهای طبقه ی ادبیات فارسی را گشت.
    اما اثری از یلدا نبود. سرخورده و عصبی راه خانه ی حاج رضا را در پیش گرفت.

    فصل 67

    روز دهم اسفند ماه بود. پروانه خانم قوری را برداشت و در حالی که سعی میکرد چای را در سینی نریزد
    دو عدد چای ریخت و خطاب به مش حسین گفت نمیدونم این دختره کجا رفته که پسر حاجی اینطوری بهم
    ریخته. اون از دیشب اینم از حالاش. وقتی در رو باز کردم همچی خودش را انداخت توی حیاط که هول کردم.
    الان هم داره هوار هوار میکشه. بدبخت این حاج رضا. از دست این پسره یک لحظه هم آرامش نداره.
    حاج رضا از جای یلدا خانم خبر داره؟
    والله چی بگم؟ اگر خبر نداشت اینطور آروم سر جاش نمینشست. گمونم میخواد این آقا شهاب رو بچزونه.
    شهاب چنگی به موها زد و گفت آقا جون. به من بگین کجاست؟ ازتون خواهش میکنم. من کارش دارم.
    حاج رضا کمی از چایش را خورد و به آرامی او را از نگاه تیز بینش گذراند و گفت چه کاری باهاش داری؟
    شهاب فکری کرد و گفت حاج رضا فقط بگین کجاست؟من کار مهمی باهاش دارم.
    من نمیدونم کجاست.
    شهاب فریاد کشید دروغ میگین.
    حاج رضا نگاهش کرد و زهر خندی بر لب نشاند.
    شهاب نادم از فریادش با آهستگی سری تکان داد و گفت ببخشید.
    حاج رضا: شهاب اگر میدونی برای چی دنبالش میگردی باید این رو هم بدونی که تازه اول راهی.
    و با این روحیه ای که تو داری مطمئن باش به آخر نمیرسی.
    با خودت صادق باش . اگر واقعا اون رو میخوای باید تصمیم بزرگی برای همیشه توی زندگیت بگیری.
    تو آرزوها و خواسته هایی داری که با وجود اون امکانپذیر نیست.
    از طرفی دلت تو رو اسیر کرده و داره اذیتت میکنه و داره سر ناسازگاری با تو میذاره.
    یا باید روی دلت پا بذاری یا اینکه حرفش را گوش کنی و تا آخر راه دنبالش بری.
    همه ی اینها نیاز به تحمل و صبر داره. تو از چی میترسی؟ اگر واقعا عاشقش هستی پیداش میکنی.
    شهاب از حرفهای پیر مرد سخت برآشفت. نمیدانست چه بگوید ولی میدانست او راست میگوید .
    اگر عاشق نیست پس آنهمه نگرانی آنهمه اشتیاق برای دیدن دوباره اش و آنهمه المشنگه بخاطر چیست؟
    اخمها را در هم کشید . مشتی روی میز کوبید و برخاست و به حاج رضا خیره شد و گفت پس نمیگین کجاست؟
    گفتم که نمیدونم. قرار شده اون هر وقت که خواست خودش به سراغم بیاد. گفت که میخواد زندگی جدیدی
    رو شروع کنه...
    شهاب با قدمهای بلند سالن را به قصد ترک آن طی کرد. به در ورودی که رسید حاج رضا بلند گفت:
    وقتی به دنبال صدای دلت رفتی غرورت رو جا بگذار.
    شهاب بدون کلامی رفت و حاج رضا لبخندی روی لبهایش نشاند...
    صدای خواننده ای که یک ترانه ی اصیل ایرانی را میخواند شهاب را به چند ماه پیش میهمان کرد...
    آنوقت که تازه از سفر بازگشته بود و یلدا را به رستوران میبرد . آنشب یلدا برای او از شعر این آهنگ کلی
    حرف زده بود. دلش آنچنان تپید که گویی میخواهد سینه را بشکافد. اتومبیل را گوشه ای نگه داشت .
    هوا تاریک بود. با خود گفت یلدا تو کجایی.
    __________________


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/23 ::  7:30 عصر


    روز یازدهم اسفند ماه بود. فرناز گفت نرگس من شرط میبندم شهاب اومده.
    به خدا من دیگه خجالت میکشم بهش دروغ بگم. اگه اومده باشه چی؟
    ببین خودمون رو توی چه دردسری انداختیم.؟ مثل اینکه ما هم باید ساعت کلاسهامون رو عوض میکردیم.
    ببین. صبر کن همه برن . بعدا ما میریم.
    نه بابا . دیدی که دیروز اومدش توی کلاسها رو وارسی کرد.
    خب پس توی شلوغی بریم که معلوم نشیم.
    پس بجنب.
    آندو درست حدس زده بودند. شهاب باز هم دم در ایستاده و منتظر بود.
    تلاش نرگس و فرناز برای پنهان شدن بیحاصل بود و شهاب آنها را دید. اما اینبار جلو نیامد و فقط نگاهشان کرد.
    نرگس خجالت کشید از کنار او بیتفاوت بگذرد . سلام کرد. فرناز هم به اجبار سلام کرد.
    شهاب آزرده نگاهشان کرد و زیر لب پاسخ گفت و با غرور تمام سر را بالا گرفت و چشم به دورها دوخت.
    گویی میداند یلدا در راه است.
    فرناز وقتی از او دور شد گفت نرگس این دیوونه شده.
    به خدا خیلی ناراحتم. تو فکر میکنی بایدچی کار کنیم؟
    خب هیچی.
    اون طفلک داره اونجا عذاب میکشه . این هم اینطوری . بنظرت درسته کاری نکنیم.
    فرناز فکری کرد و گفت اخه ما که منظور شهاب رو نمیدونیم. شاید بخاطر چیز دیگه ای دنبال یلدا ست.
    آخه برای چی؟
    چه میدونم؟ شاید حاج رضا گفت یلدا رو پیدا کنه یا شاید گفته تا یلدا رو پیدا نکنی و به خونه ات برش
    نگردونی از قول و قرار و تعهدات من خبری نیست.
    نرگس با حرفهای فرناز بفکر فرو رفت و با خود گفت آره شاید حق با فرناز باشه. نباید عجله کرد.
    آنها برای دیدار با یلدا دلشان در تب و تاب بود. هزاران حرف ناگفته داشتند که نمیتوانستند بگویند
    و چقدر در عذاب بودند.
    شهاب بعد از ساعتها ایستادن بدون نتیجه باز میگشت صدایی شنید که میگفت ببخشید آقا.
    دختری سبزه رو و قد بلند پیش آمد و با خوشرویی سلام داد و گفت معذرت میخوام که مزاحم شدم.
    شما از اقوام یلدا جون هستید؟ منتظرش هستید؟
    شهاب با شنیدن نام یلدا تکانی خورد و با دستپاچگی گفت ا... بله .چطور ؟
    دخترک خندید و گفت من سپیده ام دوست یلدا.
    بله ...بله. از آشناییتون خوشوقتم.
    راستش یلدا رو چند روزیه که نمیبینم. از دوستای صمیمی اش هم پرسیدم چرا سر کلاس نمیاد؟
    گفتند سر کار میره و ساعت کلاسهاش رو عوض کرده . گویا شما خبر نداشتید.؟
    چون دیروز هم دیدمتون. انگار توی یک کتابفروشی مشغوله...
    شهاب سعی میکرد اشتیاقش را برای شنیدن اطلاعاتی راجع به یلدا پنهان کند.
    بنابر این با حفظ آرامش ظاهری اش پرسید شما از کجا من رو میشناسین؟
    چند باری با یلدا و دوستانش شما رو دیده بودم.
    شهاب لبخندی زد و گفت از راهنماییتون متشکرم. پس شما از ساعتهای جدید کلاسهای یلدا خبر ندارین
    یا از کتاب فروشی ای که توش کار میکنه؟
    نه متاسفانه. ولی فرناز اینا میدونن. میتونستین از اونها سوال کنید.
    شهاب وانمود کرد که آنها را ندیده .سپس گفت باشه . متشکرم خانم. و خداحافظی کرد.
    شهاب سرخورده و نگران درون اتومبیلش نشست. دو روز بود که به شرکت سر نزده بود و باید خبری از
    کامبیز میگرفت. هنوز به او شک داشت. با خود گفت احتمال داره کامبیز در این خصوص چیزی بدونه...
    و با این امید دوباره بسوی شرکت حرکت کرد.
    لیدا با آرایش غلیظی که بر چهره داشت و لباس های زننده ای بر تن خوشحال و خندان وارد شد..
    یلدا برای رفتن به کلاس آماده میشد. برای لحظه ای خیره به لیدا ماند...
    لیدا با خنده ی خاصی گفت چیه ؟ یلدا . چرا اینطوری نگام میکنی؟ خیلی خوشگل شدم؟
    یلدا مقتعه را روی سرش مرتب کرد و گفت تو همیشه خوشگلی.
    نه تو رو خدا راستش رو بگو . این تیپ بهم میاد؟
    یلدا نگاهی به او کرد و گفت میدونی لیدا؟ تو خودت خوشگلی .اما اینطوری خیلی عجیب غریب شدن
    لیدا که توی ذوقش خورده بود گفت میدونی چقدر خرج سر ولباسم کردم؟
    میدونم. اما من فکر میکنم با لباسهای ساده تر راحتتر هم بتونی زندگی کنی.
    لیدا خندید و گفت اونوقت چه جوری یک آدم درست و حسابی رو تور کنم.؟
    یلدا کیفش را روی شانه جابجا کرد وگفت مطمئن باش اون کسی که دنبال همچین تیپی راه میافته
    آدم درست و حسابی نیست...
    اتفاقا ...اتفاقا الان با یکی از اون مایه دارهای خوش تیپ اومدم.
    تازه باهاش آشنا شدی؟
    آره صبح که میرفتم کوه با هم رفتیم. خلاصه با هم برگشتیم. شماره ی اینجا رو بهش دادم.
    اسمش بابکه . اگر تلفن زد و من نبودم تحویلش بگیر.
    یلدا با لبخند از او خداحافظی کرد . او دانشجوی رشته ی نقاشی بود و عادت به گردش و تفریح داشت.
    با اینکه از شهرستان آمده بود اما گوی سبقت را در گشت و گذار در دست داشت و با پسرهای متعددی
    دوست میشد و تا دیر وقت پای تلفن صحبت میکرد.
    خلاصه با روحیات یلدا خیلی بیگانه بود. اما یلدا ناچار بود فعلا آن اوضاع را بپذیرد و دم نزند.
    دلمرده تر از آن بود که حوصله ی فکر کردن به چیزها را داشته باشد و بیرمق بسوی دانشگاه رفت.
    __________________


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/23 ::  7:30 عصر

    دومین روز از کار در کتابفروشی هم میگذشت. طبق قرار قبلی هنگام صحبت با فرناز و نرگس هیچ سوالی
    درباره ی شهاب نکرد و آنها هم چیزی راجع به روز گذشته و آمدن شهاب به دانشکده نگفتند.
    یلدا کتابی برای خواندن برداشت و همانطور به صفحات اول آن خیره ماند. یاد شهاب لحظه ای رهایش نمیکرد.
    با خود گفت چی میشد الان شهاب میاومد اینجا.
    از این فکر دلش ریخت و دوباره گفت نه. نباید بهش فکر کنم... کتاب را خواند.
    هیچ نمیفهمید با اینکه صبح آنروز تلفنی با فرناز و نرگس صحبت کرده بود اما خیلی دلتنگ آنها بود.
    نبودن شهاب را بدون آنها نمیتوانست تحمل کندو. میدانست که آنها در آنساعت کلاس هستند.
    دلش میخواست پیش آنها بود...
    مراجعه کننده ای بسویش آمد. با این که تازه کار بود اما وارد به کار بود.
    مدیر فروشگاه . آقای کیانی از او راضی بود . این احساس که حالا مستقل شده و در پایان ماه حقوقی
    دریافت میکند یلدا را خشنود میساخت و جدای همه ی ناراحتی هایش برای او دلچسب مینمود.
    از آنهمه کتاب و حتی آقای کیانی با آن ظاهر جدی خوشش آمده بود.
    قرار بود فرناز و نرگس بعد از کلاس پیش او بیایند...


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    <      1   2   3   4   5   >>   >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58052


    :: بازدید امروز :: 
    9


    :: بازدید دیروز :: 
    19


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا