کلمات کلیدی :
نویسنده : شهره
کلمات کلیدی :
نویسنده : شهره
ملتمسانه شهاب را نگاه کرد و نمیدانست
چه بگوید که شهاب فریاد زد کجا بودی؟
صدای فریاد شهاب آنچنان دلش را لرزاند که چشمها را برای لحظه ای بست. بدنش میلرزید .
زیر لب گفت خونه ی فرناز بودم.
شهاب فریاد زد تو غلط کردی...
رنگ از روی یلدا رفته بود. دستها را روی گوشش گذاشت و دوباره چشمها را بست.
شهاب بسویش خیز برداشت و موهای یلدا را به چنگ گرفت و کشید.سر یلدا عقب کشیده شد. ترسیده و
لرزان چشمها را باز کرد و گفت آی....آی...
شهاب در حالی که هنوز موهای یلدا را در چنگ داشت او را بسوی خود کشید و یلدا مجبور شد بلند شود.
در حالی که سرش به عقب خم شده بود التماس وار میگفت شهاب ....شهاب . توضیح میدم. تو رو خدا موهام
رو ول کن. دردم میاد...شهاب...
شهاب صورت او را نزد خود گرفت و گفت بگو کجا بودی؟
دندانهای ریزش را آنچنان به هم فشرد ه بود که هر آن ممکن بود از هم بپاشد.
یلدا که هیچ وقت تا آن اندازه شهاب را خشمگین ندیده بود به آرامی و گریه کنان گفت کامبیز اومد دم دانشگاه.
شهاب فشاری به موهای او آورد و گفت خب.
یلدا فریادش بلند شد و گفت آی...بخدا هیچی کامبیز...کامبیز گفت که کیمیا خواسته برم خونه شون.
شهاب با خشم فریاد زد یلدا اگه راستش رو نگی زنده نمیذارمت.
یلدا درمانده و مستاصل به هق هق افتاد و در میان اشکهایش گفت دیگه نیمخوام زنده بمونم. من رو بکش
و راحتم کن.
شهاب صورتش را نزدیک صورت یلدا گرفت و تهدید آمیز گفت من اجازه نیمدم تا وقتی اینجا هستی از این
غلطا بکنی و هر روز با یکی قرار بذاری و تشریف ببری. یک ماه دیگه که تشریف بردی اون وقت هر غلطی دلت خواست
بکن. حالا بگو ببینم کامبیز بهت چی گفت؟
یلدا از حرفها و رفتار به تنگ آمده بود. چشمها را تنگ کرد و فریاد زد برو از خودش بپرس. چرا از خودش نمیپرسی؟ ولم کن.
شهاب با تمام وجود فریاد زد اون لعنتی چی گفت؟ گفت که دوستت داره هان؟
یلدا گریه کنان گفت واسه ی تو چه فرقی میکنه. مگه من از تو میپرسم توی زندگی خصوصیت چه خبره؟
مگه خودت همیشه و هر لحظه از همون اول بمن نگفتی کاری بکار هم نداریم. و نداشته باشیم؟
شهاب دستش را شل کرد و یلدا سرش را گرفت و گریه کنان روی تخت نشست.
شهاب در حالی که بسوی در میرفت گفت میدونم با این لعنتی چیکار کنم. به تو هم گفتم... نمیخوام تو خونه ی من...
یلدا در میان اشکها آزرده نگاهش کرد.شهاب در را بهم کوفت و رفت. یلدا بسوی گوشی تلفن جهید و شماره ی کامبیز
را بسرعت گرفت.
کامبیز گفت بله.
آقا کامبیز...
کامبیز از حالت حرف زدن یلدا کنجکاو شد و پرسید چی شده؟ یلدا؟
آقا کامبیز شهاب فهمیده. یعنی من رو با شما دیده...
خب گریه نکن. اذیتت کرد؟
نه نه ازم پرسید شماچی گفتی. من هم هیچی نگفتم. خیلی عصبانی شد. فکر کنم اومد سراغ شما...
لازم نکرده من خودم میام اونجا. تو هم اصلا نترس.
یلدا پچ پچ کنان خداحافظی کرد و دوباره خود را روی تخت انداخت. نمیدانست شهاب کجاست . شاید در اتاقش بود. خیلی
خسته بود و از گریه های هر روزی و خون جگر خوردن هایش به تنگ آمده بود. از رفتار تحقیر آمیز شهاب داغون و ناتوان
شده بود...
ده دقیقه ی بعد صدای زنگ در آمد و یلدا سراسیمه از جا برخاست. کامبیز بود که زنگ میزد. شهاب در را باز کرد.
یلدا که دوباره ترس و هیجان و دلهره یکباره به جانش ریختند. روسری اش را برداشت تا بیرون برود اما از دیدن خود
در آیینه ترسید . انقدر چشمهایش ملتهب و قرمز بودند که از رفتن به بیرون منصرف شد و همانطور در اتاق خودش گوش
تیز کرد تا بفهمد چه خبر خواهد شد.
کامبیز که صدای یلدا را ترسان و مضطرب شنیده بود به دلشوره افتاد که نکند شهاب حماقت کند و بلایی سر یلدا
بیاورد. سراسیمه خود را به خانه ی شهاب رسانده بود. و نمیدانست باید چه بگوید.
پله ها را دوتا یکی بالا رفت. شهاب مقابلش جلوی در ایستاده بود . کامبیز با دیدن چهره ی خشمگین خسته و چشمهای
از خشم سرخ شهاب از حرفهایی که به یلدا زده بود پشیمان شد. نگاه شرمنده اش را به شهاب دوخت و نزدیک آمد.
در دل بخود گفت خدا کنه یلدا رو اذیت نکرده باشه. و رو به شهاب گفت یلدا کجاست؟
شهاب با تمام قدرت چنگ در یقه ی او انداخت و او را به داخل کشید. کامبیز بدون مقاومت در برابر شهاب دوباره پرسید
گفتم یلدا کجاست؟
شهاب او را محکم به دیوار کوبید و فریاد زد اسمش رو نیار لعنتی .
کامبیز سعی میکرد دستهای شهاب را که یقه اش را پاره کرده بود ره کند. اما شهاب با قدرت تمام او را گرفته بود
و از خشم میلرزید و نفس نفس میزد.
کامبیز بلند گفت یلدا....
یلدا سراسیمه از اتاقش بیرون آمد و با دیدن آندو که در گوشه ی دیوار یقه به یقه بودند ترسید وگفت چه خبره؟
آقا کامبیز تو رو خدا... شهاب...
شهاب فریاد زنان گفت برو تو اتاقت...
یلدا جلو آمد و التماس وار گفت شهاب تو رو خدا ولش کن.
کامبیز لگد محکمی توی شکم شهاب پرت کرد و شهاب به عقب هل داده شد. بعد فریاد زد
چته ؟ افسار پاره کردی؟ حرف بزن.
شهاب فریاد زنان گفت می کشمت.
و دوباره بسوی او حمله کرد و مشت محکمی توی صورت کامبیز کوبید . کامبیز که سعی داشت دعوا را خاتمه دهد
و بیش از آن مقابل یلدا درگیر نشوند صورتش را گرفت و روی مبل نشست.
یلدا سراسیمه پیش آمد و گفت آقا کامبیز...
کامبیز دست بالا برد و اشاره کرد که آرام باشد. او خوب است. یلدا به اتاقش رفت . کامبیز پوزخندی زد و به شهاب نگاه کرد.
شهاب هنوز خالی نشده بود. دوباره بسوی کامبیز حمله ور شد . یقه اش را گرفت و گفت حرف بزن لامذهب. بگو
چی توی کله ته؟
کامبیز به آرامی نگاهش کرد و گفت آره بهش پیشنهاد دادم وقتی از اینجا رفت به من فکر کنه. ولی وقتی از اینجا رفت.
شهاب فریاد زد چرا؟چرا؟
کامبیز عصبانی از جا برخاست و گفت برای اینکه دوستش دارم. اون لیاقت بهتر از اینها رو داره. اما گیر احمغی مثل
تو افتاده که تا آخر عمرت باید فرمانبردار پدر اون دختره ی هرزه ی لعنتی باشی. برای همین میخوام از این جهنمی که براش
درست کردی نجاتش بدم. شهاب گوشهاتو باز کن. اگر یلدا به خونه ی حاج رضا بره نمیذارم نصیب هیچ کسی توی این دنیا
بشه. میخوام بهش یاد بدم عاشق چه کسی باشه.
یلدا با شنیدن حرفهای کامبیز در اتاقش اشک میریخت. به خود گفت اوضاع هر لحظه بدتر میشه.
دیگه طاقت دیدن این صحنه ها رو ندارم.
کامبیز از جایش بلند شد و بسوی شهاب رفت. او هم ملتهب و عصبانی بود . گفت تا کی میخوای ادا در بیاری شهاب؟
شهاب پنجه در موها فرو کرد و تهدید کنان گفت خفه شو. کامی خفه شو/
داری سر کی کلاه میذاری؟ داری کی رو گول میزنی؟
شهاب که از خشم رگ گردنش متورم شده بود دندانها را بهم فشرد و گفت من بهت اعتماد کردم . تو عین برادرم بود.
چطور تونستی؟ فکرمیکردم حداقل یکی هست که من رو بفهمه. فکر میکردم یکی هست که بشه روش حساب
کرد. من احمق رو بگو.
چه زجری در صدای پر از نفرت شهاب بود. و یلدا وقتی صدای او را میشنید چقدر از عذاب کشیدن او عذاب میکشید.
کامبیز ناراحت و سر خورده دست روی شانه ی شهاب گذاشت و گفت تو بدون اون نمیتونی زندگی کنی.
پس لااقل با خودت رو راست باش. حاج رضا سر حرف خودشه. تا آخر این ماه فرصت داری که یک تصمیم درست
برای همیشه بگیری. و گرنه یلدا رو برای همیشه از دست میدی. از من عصبانی نباش. هنوزم میگم یلدا مال توست.
اما اگر بخوای خریت کنی . من اجازه نمیدم زن اون دست و پا چلفتی که هم کلاسشه بشه. این رو مطمئن باش.
کامبیز شهاب را ترک کرد. یلدا حرفهای آخر کامبیز را نشنید. نمیدانست چرا یکدفعه ساکت شده اند . جرات خارج شدن
از اتاقش را نداشت. در اتاقش باز شد و شهاب در قاب در ظاهر شد. موهایش پریشان و روی صورتش ریخته بود.
در نگاهش گویی چیزی مرده بود. با تمام دلواپسی ها و تعهداتی که در خود میکرد باز نتوانست یلدا را تقدیم کند.
گفت نمیخوام دیگه کامبیز رو ببینی . فهمیدی؟
یلدا در کنج اتاقش آشفته و نگران سری تکان داد و گفت باشه.
و شهاب بدون توضیح درباره ی آینده رفت. یلدا باز در بلاتکلیفی ماند.
کلمات کلیدی :
نویسنده : شهره
اول اسفند ماه بود. سپیده یک راست بطرف یلدا آمد و درحالی که لبخند به لب داشت در پی چیزی داخل کیفش میگشت. گفت سلام یلدا خوشگله. یلدا خندید و گفت چی شده کبکت خروس میخونه؟ وقتی آدم دوستای خوب داشته باشه خروس که سهله کبکش مثل بلبل میخونه. یلدا بی اختیار خندید. سپیده یک بسته کادویی خیلی زیبا که با سلیقه روبان پیچی شده بود از کیفش بیرون کشید و به یلدا گفت قابل تو رو نداره. یلدا با حیرت پرسید این چیه؟ سپیده با خوشحالی گفت یک هدیه ی ناقابل از طرف من .. یادگاریه. خب برای چی؟ برای باز شدن یخ بعضی ها. یلدا خنده کنان کادو را گرفت و سپیده دست در گردنش انداخت و او را پرسید و گفت الهی خوشبخت بشی یلدا. الهی به هر کی دوست داری برسی. فرناز گفت وای چی شده حالا؟ سپیده خنده کنان گفت مگه فضولی ؟ و در حالی که کلاس را ترک میکرد خداحافظی کرد. نرگس متعجب به یلدا گفت چی شده؟ یلدا لبخند زد و نگاهی به بسته اش انداخت و در حالی که ژاکت میپوشید گفت بچه ها پاشین . حسابی خسته ام. دکتر مرادی سرم رو خورد. فرناز هم بی حس و حال بود و با همان بیحالی گفت بچه ها ما خیلی شلیم. هیچ جا نمیریم .بابا یک برنامه ای چیزی بذاریم. بریم سینمایی جایی. یلدا چادر نرگس را کشید و گفت نرگس زود باش. دلم یه چایی میخواد. فرناز گفت بریم بوفه؟ یلدا گفت آره بابا... فرناز پرسید کادوت رو باز نمیکنی؟ چرا . بریم یکجا بعد. نرگس گفت بچه ها من گرسنه ام. فرناز گفت من هم همینطور . بوفه الان چیزی نداره. بریم بیرون یک ساندویچی جایی. یلدا گفت باشه بریم ساندویچی دور میدان. سه تایی راه افتادند . یلدا هنوز بسته اش را در دست داشت.
کلمات کلیدی :
نویسنده : شهره
ساندویچها را سفارش دادند و دور میز نشستند. یلدا بسیار در هم و فکری بود.
فرناز گفت حالا باز کن ببینم چی برات آورده؟
نرگس گفت بنده ی خدا چقدر خوشحال بود هر کی ندونه فکر میکنه که فردا روز عروسیش با سهیله.
یلدا گفت شاید هم حرفهایی زده باشن.
نرگس گفت یعنی به این زودی سهیل وا داد؟
فرناز گفت آره پس چی خیال کردی؟ اون تا حالا خیال میکرد یلدا آخرش میخواد جواب بله رو بده. والا تا حالا هم منتظر نمیشد.
یلدا با بیقیدی گفت راست میگه. همینه. تو فکر کردی حالا سهیل به خاطر من میره خودکشی میکنه؟
همه ی مردا همینطورند. نمیذارن بهشون بد بگذره.
نرگس گفت باباجون تو خودت از اون خواستی که به سپیده فکر کنه و باهاش دوست بشه.
یلدا گفت البته انگار خودش هم بدش نمی اومده.
یلدا دست برد و کادویش را باز کرد . یک شال بسیار زیبا بود و همراه آن نامه ای از طرف سپیده بود که نوشته بود.
یلدا جون این شال را هر وقت سرت انداختی به یاد من میافتی و از اینکه یک روز مرا اینهمه خوشحال کردی لبخند میزنی.
همیشه خندان باشی. دوست خوبم.( شال رو سهیل انتخاب کرده)ا
سپیده.
نامه را فرناز بلند خواند و یلدا و نرگس هم یک به یک آن را از نظر گذراندند.
نرگس گفت چه زود دست بکار شدند.
فرناز گفت آره عزیزم. همه زرنگند. الا این دوست احمق ما که فقط اشک ریختن بلده.(و اشاره به یلدا کرد)ا
یلدا در سکوت به نامه خیره شد و نمیدانست فکرش به کجاها میرود و میاید. شال را روی سرش انداخت و لبخند زد.
فرناز گفت مبارکه. خیلی بهت میاد. سهیل هم سلیقه اش بد نیست.
نرگس گفت آره . خیلی قشنگه مبارکت باشه.
مرسی.
نرگس پرسید دیگه کامبیز بهت زنگ نزد؟
با رفتاری که شهاب کرد دیگه فکر نکنم اسم من رو بیاره. چه برسه به زنگ.
فرناز گفت. ولی یلدا کامبیز رو جدی بگیر . بنظر من کامبیز هر چی گفتهد راست گفته. اون واقعا دوستت داره.
بهتره سعی کنی این روزها کمتر به شهاب فکر کنی.
یلدا چشمش را به او دوخت.
فرناز گفت چرا اینطوری نگاه میکنی؟ پسر خوبیه دیگه.
کلمات کلیدی :
نویسنده : شهره
لیست کل یادداشت های این وبلاگ