سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچگی


89/2/23 ::  7:20 عصر

روز چهارم اسفند ماه بود. پروانه خانم با دیدن یلدا از خوشحالی فریاد کشید و او را چنان در آغوش گرفت که یلدا احساس کرد استخوانهایش صدا کردند.
پروانه خانم قربان صدقه اش رفت و در حالی که بدقت او را ورانداز میکرد گفت بمیرم .تو چرا روز به روز ضعیف تر میشی؟

این پسر حاجی چیزی بهت نمیده بخوری؟
یلدا خندید و سراغ حاج رضا را گرفت.حاج رضا عصا زنان با دیدن یلدا اشک به چشم آورد و دستها را باز کرد و یلدا به آغوش حاج رضا پناه برد و چنان از ته دل گریه کرد که مش حسن در آشپزخانه گریه اش گرفت .
ساعتی از آمدن یلدا به خانه ی حاج رضا گذشته بود . حاج رضا که چشمانش دل یلدا را میسوزاند دستی به پیشانی کشید و گفت چرا نمیخوای پیش خودم باشی؟ اگه تو نخوای نمیذارم دست شهاب بهت برسه.
حاج رضا میخوام سعی کنم روی پای خودم بایستم . میخوام یک مدت تنها باشم.
آخه چطور دلم راضی بشه تو رو تنها بذارم.؟ میدونی چقدر خطرناکه یک دختر به سن و سال تو تنها باشه؟
حاج رضا تنهای تنها که نمیخوام زندگی کنم. قراره با یکی از بچه هایی که دانشجوی شهرستانیه همخونه بشم.
اما نمیخوام هیچکس جام رو بدونه.
حاج رضا منتظر و مغموم با چشمان آبی بی فروغ به او زل زده بود بعد از چند لحظه زمزمه کنان گفت زندگیت رو خراب کردم.
من رو ببخش دخترم.
یلدا لبخند ی غمگین بر لب داشت. دست او را گرفت و گفت حاج رضا من اگه بگم از 24 سال زندگیم فقط این پنج ماه برام عزیز و موندنی بوده باورتون میشه؟
حاج رضا اشک ریخت و گفت پس چرا میخوای بری؟
شهاب...(از آوردن اسمش دلش ریخت) حاج رضا شهاب واقعا پسر خوبیه. اون یک مرد به تمام معناست و مطمئنم با هر کسی زندگی بکنه اون خوشبخت میشه. چون خودش عاقله. شما هم نباید نگرانش باشید. اون تصمیمش رو گرفته و دختر مورد علاقه اش رو انتخاب کرده. اون اینطوری خوشبخته.
اما من فکر میکردم اون عاشق توست.
حاج رضا اون بدون من خوشبخته.( و بزور اشک را زندانی کرده بود و بغض را فرو میداد تا حاج رضا را بیشتر ناراحت نکند)ا
من اشتباه کردم.
حاج رضا انقدر این جمله را با اندوه و حسرت گفت که دل یلدا بیشتر سوخت. دست او را فشرد و گفت شما خودتون گفته بودید شش ماه و نه بیشتر. خب حالا هم تا پایان شش ماه چیزی نمونده.
حاج رضا نگاه مهربانش را به یلدا دوخت و گفت اما من دوست داشتم شما در کنار هم باشید...
ولی نشد. حاج رضا . شهاب توی این پنج ماه مثل یک برادر خوب کنار من بود. همونطوری که بشما قول داده بود.
باشه دخترم. ولی تو باید طبق قرارمون سهمت رو بگیری.
یلدا با ناراحتی گفت حاج رضا . فکر میکنید من بخاطر همچین چیزی به اینجا اومدم؟
نه دخترم . اما ما با هم توافق کرده بودیم.
ولی من تا آخرش اونجا نموندم و قرارداد به هم میخورد.
تو همون چیزی که سهمته میگیری.
نه حاج رضا . فقط ازتون میخوام قولتون رو در مورد شهاب فراموش نکنید.اون تمام این مدت من رو تحمل کرد و بالاتر از گل هم بمن نگفت.
فقط بخاطر اینکه شما چنین قولی بهش داده بودید. نمیخوام فکر کنه که با رفتن من آرزوهایش برآورده نمیشه.
ازتون خواهش میکنم همون کاری که قرار بود براش بکنید انجام بدید.اما من هیچی نمیخوام. شما به اندازه ی کافی به من لطف داشتید. من چیزی نمیخوام و اگر شما حرفی در موردش بزنید ناراحت میشم.
از حسابت چیزی برداشت کردی؟
نه . دستتون درد نکنه. اما شهاب توی این مدت به اندازه ی کافی پول در اختیارم گذاشت. برای همین نیازی پیدا
نکردم برداشت کنم.
حاج رضا فکری کرد و سری تکان داد و یلدا را پیش کشید و پیشانی اش را بوسه ای زد و گفت تو رو بخدا میسپارم.
تو پاک و معصومی . خداوند تو رو تنها نمیذاره...
و در حالی که به سختی از روی مبل بلند میشد به سوی کشوی میزش رفت و شناسنامه ی یلدا را بیرون کشید و آنرا به دستش داد.
یلدا با تعجب گفت الان آماده است؟ من فکر کردم برای اینکه اسم شهاب رو خارج کنید طول میکشه.
شناسنامه را باز کرد. نامی از شهاب در ان نبود. صفحه ی دوم کاملا خالی بود.
حاج رضا نفس عمیقی کشید و گفت اصلا اسمی از شهاب نوشته نشده بود که بخواد پاک بشه.
یلدا متعجب به حاج رضا خیره مانده بود.
حاج رضا ادامه داد اون روز حاج آقا عظیمی در جریان بود . اون فقط خطبه ی عقد رو خوند .اما شناسنامه ها چیزی ننوشت. البته به خواسته ی من.
یلدا احساس دوگانه ای پیدا کرد . گویی هم خوشحال بود وهم ناراحت. خوشحال از اینکه بدون تشریفات و آمد و رفت شناسنامه اش را بدون نامی از شهاب دریافت کرده بود و ناراحت از اینکه حس میکرد اگر نام شهاب توی شناسنامه اش بود شاید هرگز آنرا خارج نمیکرد.
حاج رضا هنوز در فکر و غمگین بود و نگاه غمبارش را نثار دخترک کرد و گفت
من رو ببخش. من رو ببخش. یلدا جان . من با زندگی و جوانی تو بازی کردم. من بخاطر خودم بخاطر تصورات غلطم
تو رو قربانی کردم. و به هق هق افتاد...
یلدا با دستهای لرزان در حالی که خودش نیاز بیشتری به گریستن داشت اشکهای حاج رضا را پاک کرد و از او خواست
آرام باشد و عاقبت دست او را گرفت و گفت اصلا بلند شین بریم توی حیاط قدم بزنیم.
شما خوشبختی من و شهاب رو مگه نمیخواین؟خب شهاب که خوشبخته . من هم بخدا خوشبخت میشم. حاج رضا. درسم رو میخونم. قراره یک جایی کار بکنم و مستقل میشم.
این پنج ماه هم خیلی چیزها یاد گرفتم و فقط وقتی خوشبختیم کامل میشه که بدونم پدرم سالم و سرحاله.
یلدا دست حاج رضا رو بوسید و او نیز برای خوشبختی یلدا با چشمان اشکبارش دست به آسمان برد و دعا کرد.
آنروز بعد از صرف ناهار خوشمزه ی پروانه خانم (با این که اصلا اشتها نداشت) با حاج رضا قدم زد و برایش شعر جدید خود را خواند و از خواستگار نرگس حرف زد. از سهیل و ماجرایش صحبت کرد و خلاصه آنقدر نقش بازی کرد و الکی خندیدتا حاج رضا مطمئن باشد که او ناراحت نیست و عاقبت عصر بود که به خانه بازگشت.
شهاب باز خانه بود و با دیدن یلدا پرسید کجا بودی؟
یلدا با بیقیدی جواب داد خونه ی دوستم.
دوستات که ازت بی خبرند.
همه ی دوستهای من رو نمیشناسی.
شهاب نزدیک اتاق یلدا آمد و یلدا در حالی که وارد اتاقش میشد برگشت ونگاهش کرد وگفت میخوای بیای داخل؟
شهاب با تعجب قدمی به عقب برداشت و گفت اشکالی داره؟
یلدا در حالی که میخواست در اتاق را ببندد گفت خیلی درس دارم.
شهاب دست را بین در گذاشت و گفت کجا بودی؟
یلدا نمیخواست اصطکاکی ایجاد کند. برای همین در را باز کرد و گفت خونه ی حاج رضا بودم.
شهاب با حیرت نگاهش کرد و گفت اونجا چیکار میکردی؟
دلم برای حاج رضا تنگ شده بود. رفتم ببینمش.
میتونستی به من بگی . با هم میرفتیم.
فکر کردم شاید اجازه ندی برم.
اون وقت بی اجازه رفتی.
یلدا لبخند کم رنگی بر لب نشاند.
شهاب پرسید حالش خوب بود؟
آره بد نبود . بهت سلام رسوند.
یلدا با گفتن این جمله به اتاقش رفت و وانمود کرد که مشغول جابجایی لوازمش است.

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/23 ::  7:20 عصر

    چقدر هوای بیرون عالی بود. بوی عید را همه حس میکردند. فروشگاهها و خیابانها همه شلوغ و پر رفت و آمد بود و یلدا
    عاشق این روزها بود. با خود میگفت اگه شهاب هم کمی فرق کرده بود و اگه این میترای لعنتی نبود چقدر بهم خوش میگذشت.

    کفشهای شهاب پشت در بود. یلدا زنگ را فشار داد و شهاب در را باز کرد و چشمش از روی صورت یلدا بر روی کادوی در
    دست او ثابت ماند.
    یلدا که خوب معنای نگاه شهاب را میفهمید بلا فاصله گفت دوستم بهم داده.
    علیک سلام .
    یلدا خندید و گفت سلام.
    من ازت توضیح خواستم؟
    یلدا با شرمندگی گفت زبونت نه اما نگاهت آره.
    شهاب لبخندی زد و ازسر راه یلدا کنار رفت... در حالی که میپرسید مناسبتش چیه؟
    یلدا خندید و گفت به کسی که دوستش داره رسیده. و بعد به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد.
    شهاب روی مبل نشست و وانمود کرد که مشغول تماشای تلویزیون است. هنوز به جمله ی آخر یلدا فکر میکرد. نمیدانست
    منظور یلدا چی بود؟
    یلدا شال را روی سرش انداخت و خود را در آیینه نگاه کرد . شال خیلی قشنگی بود. بیاد نامه ی سپیده افتاد و لبخند زد.
    از این که سهیل او را به آن زودی فراموش کرده بود ته دلش ناراحت شد و با خود گفت یعنی همه ی مردها واقعا اینطوری اند؟
    و باز از اینکه خود را از شر نگاههای سمج او رهانیده احساس رضایت کرد.
    نمیدانست چرا شهاب زود آمده است. صدای زنگ آمد . یلدا با سرعت خود را به پنجره رساند و با خود گفت خدایا باز این دختره
    است. و با گفتن این جمله چشمها را با ناراحتی بست و به دیوار تکیه داد.
    صدای میترا را که به خانه آمده بود میشنید. گویی مخصوصا بلند حرف میزد. در حالی که میخندید گفت شهاب زود باش
    دیگه . چته تیبل خان؟ تا تو تکون بخوری همه ی تالارهای رو بسته اند.
    و شهاب که صدایش تقریبا شنیده نمیشد...
    دوباره میترا گفت دیگه شب شد تو هنوز آماده نیستی.
    قرار بود من خودم بیام دنبالت . چی شد تو اومدی؟
    بابا نبود . من هم حوصله ام سر میرفت. فکر کردم دیر میشه. بهتره زودتر راه بیافتیم.
    از حرفهای شان معلوم بود قرار است تالار عروسی رزو کنند.
    یلدا آنقدر اعصابش بهم ریخته و متشنج بود که نتوانست بقیه ی صحبت های آنها را بشنود. روی زمین نشست و سعی کرد
    دوباره بشنود.
    باز صدای میترا بلند آمد که میگفت خوشگل شدم؟ کجا رو نگاه میکنی؟ موهام رو میگم؟
    و باز صدای شهاب را نشنید... و باز دلش چنگ شد.
    بعد از دقایقی صدای بسته شدن در آمد و باز یلدا از پشت پنجره نگاه کرد . شهاب همراه او بود . هر دو سوار اتومبیل میترا
    شدند و شهاب حتی نگاهی به پنجره نیانداخت.
    یلدا نمیدانست چه بر سرش آمده است؟ فقط دیگر رمقی برای ایستادن نداشت
    گویی نفسش بسختی بالا میامد. روی زمین چمباتمه زد . احساس سرما ویرانش کرد. زانوهایش را در برگرفت و سر بر روی
    آنها گذاشت. و آنچنان عاجزانه گریست که دلش برای خودش سوخت. از ته دل زجه زد. تمام رویاهایش به یکباره نابود شدند.
    و او خود را در دامن واقعیت تنها یافت. پس شهاب این بود؟ حتی از او خداحافظی نکرد و میترا که چه خندان میرفت.
    حتما میدانست یلدا پشت پنجره مچاله میشود . حتما او را ریشخند میکرده.
    یلدا با خود گفت پس عروسیشان خیلی نزدیکه . خیلی. خدایا . چرا بدنم این قدر میلرزه؟
    خدایا چرا اینقدر سرده.؟ خدایا چرا اینقدر تنهام؟
    مامان...مامان. کمک کن. تو رو خدا؟
    آن شب شاید بدترین شب زندگی یلدا بود. شبی که خود را بیکس ترین حس میکرد. شبی که احساس شکست او را متلاشی
    میکرد . شبی که شهاب را نفرین کرد آنشب تا صبح نخوابید و از فرط بیخوابی گرسنگی و ناراحتی احساس بیماری کرد.
    نیمه شب شهاب بازگشته بود. اما اصلا سراغی از او نگرفته بود. یلدا که تصمیم خود را برای آینده اش گرفته بود با وجود آنهمه
    بیحالی و ناتوانی از جای برخاست تا آبی به سرو صورتش بزند. آنقدر بیحال و بیجان بود که کنار در آشپزخانه مجبور شد بنشیند.
    سرش گیج میرفت و قلبش تند تند میزد.
    شهاب که تازه از خواب بیدار شده بود و در اتاقش باز بود به محض دیدن یلدا که روی زمین نشست از اتاق بیرون زد و کنار
    او نشست و پرسید یلدا چی شده؟
    نگاه بیرمق و سرد یلدا لحظه ای او را حیرت زده کرد و خونسردی نگاهش تنش را لرزاند.
    یلدا گفت چیزی نیست. یک کم سرم گیج رفت.
    خب استراحت کن. واسه چی اینقدر زود بیدار شدی. مگه کلاس داری؟
    یلدا که اصلا بفکر کلاس رفتن نبود گفت آره کلاس دارم.
    شهاب آمرانه گفت امروز نمیخواد بری کلاس . پاشو...پاشو برو استراحت کن.
    یلدا با بیحالی از جا برخاست و گفت نه . صورتم رو بشورم خوب میشم.
    دیگه نمیتونم گرسنه بخوابم.
    شهاب لبخند زد (از همانهایی که آتش را بجان یلدا میکشید.)و گفت ای شکمو. بلند شو مگه دیشب شام نخوردی؟
    یلدا بزور لبخند زد و گفت نه.
    شهاب جدی شد و نگاهش برای لحظه ای طوری شد که انگار همه چیز را میداند. اما دوباره لبخند زنان گفت باشه الان یک
    صبحانه ی حسابی بهت میدم. تا حسابی سر حال بشی. حالا بلند شو.
    و در حالی که دست یلدا را میگرفت تا بلندش کند متوجه ناتوانی غیر طبیعی یلدا شد.
    احساس کرد یلدا از همیشه رنجورتر و لاغرتر شده است. با یک حرکت او را بلند کرد و درآغوش گرفت و به اتاقش برد.
    روسری اش را برداشت و موهایش را روی بالش رها کرد و دست روی پیشانی اش گذاشت وگفت الان برات یک چپزی میارم بخوری.
    و سراسیمه به آشپزخانه رفت و بعد از لحظه ای با یک سینی شیر خرما کره عسل نان و هرچه که در یخچال داشتند با خود آورده
    بود و رو به یلدا گفت پاشو عزیزم. پاشو یک لقمه نان بخور.
    شهاب دست یلدا را گرفت و او را روی تخت نشاند و لیوان شیر را بدستش داد و با تعجب دید که دست یلدا میلرزید
    بزور چند لقمه به او خوراند و یلدا کم کم جان گرفت . انگار تازه شهاب را دید.
    شهاب آنروز تا ظهر خانه ماند و نگذاشت یلدا از جایش تکاه بخورد. یلدا احساس بهتری داشت. کمی خوابیده بود تا بیخوابی
    شد گذشته را جبران کند. تلفن چندین بار زنگ زد و شهاب پاسخ داد. از طرز حرف زدنش معلوم بود که میترا است.
    یلدا با خود گفت میترا چه پر کار شده. قبلا این همه حال شهاب را نمیپرسید.
    از جا برخاست تا شهاب مطمئن شود حالش خوب است و اگر برنامه ای با میترا داشته بهم نخورد. یلدا مغرورتر از آن بود
    که با مظلوم نمایی عشق را طلب کند.
    شهاب لحظه ای او را نگاه کرد و پرسید چطوری؟
    یلدا لبخند زنان وانمود کرد که حالش خیلی خوب است و گفت از این بهتر نمیشه. گفتم که کمی دیر خوابیدم و شام هم
    نخوردم. چرا شام نخوردی؟
    آخه حوصله ام نگرفت. کلی درس داشتم. دیشب یک رمان جدید از دوستم گرفته بودم . اون رو میخوندم.
    شهاب موشکافانه به او چشم دوخت و گفت واقعا بهتری؟
    آره مطمئن باش.
    آخه میخواستم برم بیرون. اگه حالت خوب نیست نمیرم.
    نه نه اصلا برنامه ات رو بهم نزن. حالم کاملا خوبه.
    وقتی شهاب رفت یلدا جلوی آیینه ایستاد . چقدر صورتش تکیده شده بود.
    چشم در چشم خود دوخت و گفت دیدی ارزش نداشت؟ و آهی از سر بیچارگی سر داد و بسراغ تلفن رفت...
    الو فرناز .
    سلام یلدا خوبی؟
    خوبم . فرناز . به نرگس هم زنگ بزن اگه تونستید یک جایی قرار بذاریم . کارتون دارم.
    فرناز که لحن جدی یلدا نگرانش کرده بود گفت چی شده یلدا ؟
    هیچی میخواستم در مورد چیزی ازتون کمک بگیرم. فعلا قرار بذاریم . بعدا صحبت میکنیم.
    باشه . یک ساعت دیگه خوبه؟ روبروی سینما بهمن.
    حالا چرا اونجا.
    خب یک فیلم خوب هم داره. میتونیم بریم سینما.
    یلدا با بی حوصلگی گفت نه من میخوام زود ازتون جدا بشم.
    پس بریم بوفه ی دانشگاه.
    باشه پس به نرگس زنگ بزن.
    باشه. خداحافظ.
    آن دو زودتر از یلدا آمده بودند و نگرانی از چهره شان کاملا مشهود بود و با دیدن یلدا از انهمه رنگ پریدگی و ناتوانی جا خوردند.
    نرگس پرسید یلدا جون چیه؟ چرا اینهمه رنگت پریده.؟
    یلدا لبخند زورکی زد و گفت هیچی . دیشب نخوابیدم.
    فرناز گفت باز این شهاب لعنتی چه کرده؟
    یلدا ملتمسانه گفت بچه ها دیگه از شهاب حرف نزنید.
    نرگس دوباره پرسید. حرف بزن. ببینم چی شده آخه؟
    یلدا گفت به شرط اینکه فقط گوش کنید و بیخود دلداریم ندین.
    و بعد از روز گذشته تعریف کرد و ادامه داد میدونید بچه ها تا دیروز انگار همه اش خودم برو میخواستم یکجوری قانع کنم
    که شهاب دوستم داره و داره فیلم بازی میکنه. فکر میکردم عاقبت خسته میشه و حقیقت رو بمن میگه. فکر میکردم یک
    روزی میرسه که رو در روی میترا میاسته و بهش میگه که عاشق منه. اما دیروز وقتی میترا اومد خونه اش حس کردم بد جوری دارم
    سر خودم کلاه میذارم. فهمیدم شهاب واقعا روی همون حرفهایی که از اول توی گوش من پر کرده هست و تصمیمش عوض
    نشدنیه. و اگه من اونجام فقط بخاطر شرط و شروط حاج رضاست. امروز وقتی میدیدم نگران من شده و برای صبحانه میاره
    میخواستم بهش بگم که نگران این هستی که نکنه آخر ماجرا اونطوری نشه که به مرادت برسی؟
    راستش دیگه نمیخوام به حرف دلم گوش بدم. انگار دل من دیگه راست نمیگه و حرف نگاه و صدای قلب و نفسهای داغ و
    لرزشها رو باید بریزم دور.
    شهاب مال میتراست و من اونجا اضافی ام . از شما میخوام کمک کنید یک خونه ی اجاره ای پیدا کنم. میخوام بدون سروصدا از
    اونجا برم.
    نرگس گفت دیوونه شدی؟ مگه پیش حاج رضا نمیری؟
    نه . نمیخوام شهاب هیچوقت من رو پیدا کنه.
    فرناز گفت پس تو میدونی که دوستت داره و دنبالت میگرده.
    نه. میدونم اینطوری نیست. اما نمیخوام حتی احتمالش رو بدم که بعد از رفتنم دیگه حتی تصادفی هم ببینمش.
    خونه ی حاج رضا خونه ی پدرشه. اون به هر حال ممکنه به اونجا سر بزنه. اما من نمیخوام دیگه حتی از شهاب
    اسمی بشنوم . دیگه وقتشه که بخودم فکر کنم.
    چشمهای یلدا بی رمق به میز خیره ماند...
    نرگس اشکهایش را پنهان نکرد. تازه میفهمید که تصمیم یلدا تا چه حد جدی است.همیشه از عاقبت این ازدواج میترسید .
    همیشه از عاقبت این عشق که دوستش را آنطور به ویرانی کشیده بود میترسید.
    فرناز دست دراز کرد و دست یلدا را فشرد و با بغض گفت یلدا مطمئنی؟
    اشک یلدا روی میز چکید و سر را بعلامت تایید تکان داد.
    یلدا و نرگس و فرناز چنان اشک میریختند که گویی شهاب را با قطره قطره های اشکشان دفن میکردند. هر سه با
    تمام وجود گریه میکردند.
    یلدا برای از دست دادن تنها عشقش و اندو برای تنهایی یگانه دوست عزیزشان.
    فرناز به یلدا قول داد تا از ساسان کمک بخواهد و زودتر برای یلدا یک کاری پیدا کند تا هم سرگرم شود و هم بتواند برای
    ادامه زندگی روی پای خودش بایستد.
    نرگس هم مثل خواهری مهربان لحظه ای یلدا را تنها نمیگذاشت . میترسید یلدا کاری دست خود بدهد.
    یلدا تصمیم داشت به خانه ی حاج رضا برود و با او هم صحبت کند. او خود را به هر حال مدیون حاج رضا میدانست و
    دوست نداشت با بیخبر گذاشتن حاج رضا او را ناراحت کند.

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/23 ::  7:19 عصر

    کامبیز دم در ایستاده بود و شهاب با عجله پله های حیاط را طی کرد و بالا رفت.
    حاج رضا مثل همیشه آرام مینمود و روی صندلی اش نشسته بود و قرآن میخواند.

    شهاب بر افروخته و ژولیده با زخمی که بر گوشه لب داشت سلامی عجولانه داد و گفت بابا یلدا کجاست؟
    حاج رضا از بالای عینک نگاهش کرد و گفت از من میپرسی؟
    شهاب که حوصله اش سر رفته بود گفت بهش بگین بیاد.
    حاج رضا پرسید برای چی؟
    شهاب دندانهایش را روی هم فشرد و نفس را از لای آنهابیرون داد و گفت یعنی چه؟ منظورتون چیه؟
    بهش بگین بیاد و دست از این مسخره بازیها برداره.
    حاج رضا نگاهی به او انداخت و گفت خیلی دیر شده. پسر جان . یلدا دیگه برنمیگرده.
    شهاب فریاد زد شما از کجا میدونید.؟ پس حتما همینجاست.
    و بدون آنکه منتظر جوابی بماند پله ها را بالا گرفت. در اتاق یلدا را باز کرد اما کسی نبود. به همه جا سرک کشید
    حتی اتاق مش حسین و پروانه خانم و عاقبت بدون نتیجه ناگزیر از ایستادن در مقابل پدر ...
    شهاب گفت حاج رضا کجا رفته؟ میدونم شما با خبرید.آره همین چند روز پیش بود که خودش گفت اومده پیش شما.
    حاج رضا که هنوز آرامش خود را حفظ کرده بود پاسخ داد من خبر ندارم الان کجاست. فقط یک توصیه برای
    تو دارم. اونم اینه که دنبالش نگردی. اون تصمیم خودش روگرفته و دیگه نمیخود پیش تو برگرده.
    شهاب چنگی به موها زد و جلوتر آمد و چشمها را تنگ کرد و گفت مگه طبق قول و قرار خودتون یک ماه
    دیگه نباید توی خونه ی من زندگی میکرد؟
    آره...ولی اون از شرایطی که برای بعد از شش ماه در نظر داشتیم صرفنظر کرد.
    چرا؟
    برای تو چه فرقی میکنه. مهم اینه که حق و حقوق تو محفوظه. و من طبق اونچه که گفت درباره ی تو عمل میکنم.
    شهاب نگاهی که در آن خالی از روح بود به حاج رضا انداخت و گفت یعنی چی؟پس ...اون...اون زن منه.
    حاج رضا لبخندی زد و نگاه عاقلانه ای به او انداخت و گفت تو نگران اون مورد نباش.
    شهاب که قالب تهی میکرد گفت طلاق گرفت؟ چطوری ؟
    یک صیغه ی شش ماهه برای محرم شدنتون خونده شده که خود بخود چند وقته دیگه مدتش تموم میشه.
    شهاب حاج رضا را هاج و واج نگاه میکرد. گفت پس شما ما رو به بازی گرفته بودین؟
    شما خودتون خواستین که وارد بازی بشین. البته یلدا چیزی از این موضوع نمیدونه. و وقتی شناسنامه اش رو بدون اسمی از تو به دستش دادم تنها چیزی که گفت این بود که فکر نمیکردم به این زودی شناسنامه ام رو بدین.
    من هم بهش گفتم طبق قرارم با حاج عظیمی چیزی تو سناسنامه ها یادداشت نشده.
    و از صیغه ی شش ماهه هم چیزی بهش نگفتم. اما تو دیگه نگران چیزی نباش . چون یلدا که رفت.
    تو هم به مرادت رسیدی. من هم در مورد رفتن به خارج از کشور و ازدواج با دختر مورد علاقه ات دیگر مخالفتی
    ندارم. این موضوع خود بخود حل شده. برو خونه ات و راحت بخواب پسرجان.
    شهاب با ناباوری پدرش را خیره خیره نگاه میکرد . گفت یعنی شما...؟ چطور تونستین؟
    اون دختر پیش شما امانت بود. چطور تونستین؟ اگر توی خونه ی من بلایی سرش میاومد تکلیفش چی بود؟
    چون مطمئن بودم توی خونه ی تو اتفاق بدی براش نمیافته فرستادمش پیش تو.
    من باید ببینمش.
    گویا تو متوجه نیستی. پسرم . اون رفته برای خودش زندگی کنه. اگر میخواست تو ببینیش توی خونه ات میموند.
    شما مثل همیشه خودخواهید.
    حاج رضا برخاست و به آرامی جلو آمد و دست روی شانه ی پسرش گذاشت و گفت همانطور که دوست داشتی
    شده. معطلش نکن. برو پسر جان. من خسته ام. و قدم زنان بسوی اتاقش رفت.
    شهاب که از درون آتش گرفته بود از خانه خارج شد .کامبیز جلویش ایستاد و گفت چی شده؟ چقدر طولش دادی؟
    شهاب بدون کلامی بسوی اتومبیلش رفت.
    آنشب از رفتن به خانه ی نرگس و فرناز هم نتیجه ای نگرفت و مجبور شد به خانه برگردد.
    کامبیز که متوجه حالت غیر طبیعی شهاب بود گفت میخوای بیام پیشت؟
    شهاب پوزخندی زد و گفت نه . سعی میکنم تنهایی نترسم.
    کامبیز دستی روی شانه ی او گذاشت و گفت ناراحت نباش . فردا پیداش میکنیم.
    امشب دیگه دیر وقته . برو استراحت کن. فردا حتما میخواد بره دانشگاه دیگه. توهم سر به زنگاه دستگیرش میکنی.
    شهاب سری تکان داد و به آپارتمانش رفت...
    چیزی در گلویش فشرده شده بود که بشدت آزارش میداد. خانه در سکوت وهم انگیزی غوطه ور بود.
    بسوی اتاق او رفت. در را گشود . بوی او هنوز در خانه بود.
    نفس عمیقی کشید و بسوی تختخواب رفت و بی اراده روی آن رها شد و چشم به سقف دوخت.
    ساعت یک نیمه شب را اعلام میکرداما خواب از چشمهای شهاب رفته بود. نمیتوانست باور کند او رفته است.
    و هرگز باز نخواهد گشت.
    حرفهای حاج رضا مثل پتک به سرش میخورد و صدا میدادند. نمیدانست چه کند . احساس میکرد سخت نفس میکشد
    از جا برخاست و کنار پنجره ایستاد. سیگاری آتش زد و دودهایش را بلعید. خیره به آنسوی پنجره بود و هیچ تصویری در ذهن نداشت. معلوم نبود کجاها میرود.و میاید.
    صدای زنگ تلفن قلبش را به تپش انداخت به سوی گوشی حمله برد و گفت الو.
    کامبیز بود . وارفته و شل و با اصواتی مبهم چند کلمه رد و بدل کرد و گوشی را گذاشت.

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/23 ::  7:19 عصر

    هفتم اسفند ماه بود. دیر وقت بود . شام خوشمزه ای که درست کرده بود رویاجاق گاز هنوز انتظار میکشید اما شهاب نیامده بود و یلدا با خود فکر کردحتی این شب را هم از من دریغ کرد.
    با اینهمه در اتاقش مشغول جمع آوری لوازمش شد. صدای بسته شدن در را شنید وصدای پرت کردن کلید روی میز . در را باز کرد وبیرون آمد. شهاب خسته وژولیده بود. سلام کردند و شهاب خود را روی کاناپه رها کرد.
    یلدا پرسید چای میخوری؟
    شهاب نگاهش کرد و گفت مرسی.
    شام خوردی؟
    نه. اما اشتها ندارم.
    باشه . غذا رو میذارم توی یخچال هر وقت خواستی گرمش کن.
    یلدا رفت تا چایی بیاورد و لحظه ای بعد با سینی چای بازگشت. دلش میخواستاین آخرین شب را در کنار او بنشیند . اما شهاب دست دراز کرد تا چایی رابردارد چیزی در انگشتش درخشید و برق آن آتش به جان یلدا انداخت.
    دیگر نفهمید چگونه آنجا را ترک کرد و دوبار در اتاق خود را زندانی یافت.خشم .نفرت وعمق حقارت چنان بر جانش نشست که توان حرکت نداشت. لحظه ای بخودآمد که تمام لوازمش را جمع کرده بود . باخود گفت خدایا ممنونم که همه یتردیدها رو از
    من گرفتی. حتی توان گریستن نداشت. نمازش را خواند و سعی کرد بخوابد. اماتا صبح جان بر لب آورد . تمام تنش پر از درد بود و دلش پراز نفرت.
    صبح شهاب زوتر از همیشه رفت . این حس که حالا وقت رفتن رسیده برایش هیجان و اضطراب میاورد . به خانه ی فرناز
    زنگ زد و ساسان جواب داد و گفت یلدا خانم تا یک ساعت دیگه اونجا هستیم. شما آماده اید؟
    بله . دیگه کاری نمونده.
    گوشی را گذاشت . به کمد لباسهایش نگاه کرد. پالتوی شیری رنگ را برنداشت.هیچکدام از لوازمی را که شهاب برایش خریده بود را برنداشت. فقط عکس هایروز عقدشان را برداشت. خواست نامه ای برای شهاب بنویسد. اما تنها به چندجمله اکتفا نمود.

    شهاب .
    زمان زیادی به پایان پرده ی آخر باقی نمانده و پیکر ناتوان من خسته تر و ناتوان تر از ادامه ی
    بازی. پس حذف میشوم.... خداحافظ.
    یلدا .

    یلدا نامه را روی میز گذاشت . ساعتی بعد همه چیز رو به راه بود. لوازمیلدا درون وانت چیده شد و خودش تنها در آپارتمان شهاب نگاهی به اطرافانداخت.
    گویی هر جا شهاب را میدید . به اتاق شهاب رفت و برای آخرین بار عطر خوش او را به
    جان کشید و در حالی که اشکها او را بیتاب کرده بود و خانه را ستاره باران میکردند بالاخره دل کند و با خانه ی شهاب
    برای همیشه خداحافظی کرد. در را بست و پله ها را افتان و خیزان پایین آمد. دل هزار تکه اش در جای جای خانه بجا ماند.
    فصل63

    دخترها مشغول چیدن بودند.
    لیدا گفت یلدا جون . من فکر کردم قراره کامیون بیاد که این همه طولش دادی.این چند تا کارتن رو هم که همینطوری
    میشد بیاری.
    فرناز گفت فضولی نکن.
    نرگس گفت یلدا یک چیزی تنت کن. داری میلرزی.
    باشه ...باشه. حالا شما فعلا بیاید چند تا چایی بخوریم تا کمی گرم بشیم. لیدا ببین چرا شوفاژ سرده؟
    آنها حسابی مشغول بودند. شاید هم وانمود میکردند که خوشحال و خندان سرشان بکار گرم است.
    ساسان پشت در بود. یلدا را صدا کرد و گفت یلدا خانم الان شوفاژها گرم میشن. لطفا بیاین غذاها رو بگیرین.
    آنروز همه ناهار میهمان ساسان بودند. لیدا دختر شوخ طبع و خوشی بود و مدام سر به سر ساسان میگذاشت.
    ساسان هم سرخ میشد. تا عصر همه چیز آماده و چیده شده بود. آنها فقط دو اتاق و آشپزخانه داشتند.
    خانه ی کوچک و دنجی بود . اما به محض رفتن فرناز و نرگس یلدا احساس دلتنگی کرد . لیدا هنوز مشغول چیدن
    کمدش بود و عکسهای مختلف از هنرپیشه های ایرانی و خارجی را به کمدش میچسباند.
    یلدا به اتاقش رفت. فرناز برایش فرش آورده بود و یک دست رختخواب. نرگس هم آیینه ی بزرگ همراه دو قفسه ی
    فلزی برای گذاشتن کتابهایش آورده بود.
    غروب شده بود و این اولین غروب تنهایی او بعد از مدتها بود و چه سخت بود و چه افسرده و گریان.
    دلش بشدت میتپید. گویی از همان لحظه دلش برای دیدن شهاب تنگ شده بود. با خود گفت من چیکار کردم؟
    الان شهاب میره خونه و میبینه من نیستم. شاید نگران بشه. اینطوری دیگه هیچوقت نمیتونم ببینمش. هیچ امیدی نیست .
    حتی ساعت کلاسهام رو عوض کردم . خدایا چه زندگی نکبتی. نه نمیتونم . باید قبل از اومدن شهاب برم خونه.
    باید همه چیز رو بهش بگم.
    شور و ولوله ای در درونش جوشید. که ناخواسته به سوی درهدایتش کرد. خودش را در آیینه دید. جلو رفت و بصورت
    تکیده اش خیره شد.بیاد انگشتری که در دست شهاب دیده بود افتاد .اشک صورتش را پاک کرد و بخود گفت تو بهترین
    کار رو کردی. باید فراموشش کنی . مقاومت کن . مقاومت کن. تو میتونی . شهاب رو فراموش میکنم. شهاب...
    و باز از یادآوری نامش که چون شهاب آسمانی آتش به قلبش میزد. گریه اش گرفت. جلوی آیینه زانو زد و صورتش
    را پنهان کرد و طوری به هق هق افتاد که لیدا سراسیمه خود را به او رساند.
    ساعت 8 شب بود. شهاب پله ها را دو تا یکی میکرد. خسته و کلافه بود. دلش میخواست زودتر گرمای خانه را
    حس کند. کلید را چرخاند و در را باز کرد.
    چراغها خاموش بودند و خانه در سکوت نشسته بود. در حالی که با تعجب چراغهارا روشن میکرد ساعت را نگاه کرد. فکر نمیکرد یلدا نیامده باشد. به اتاقخودش رفت و لوازمش را آنجا گذاشت و با خود گفت امروز که کلاس نداشت.
    به آشپزخانه رفت. از اجاق سرد و خاموش معلوم بود که ظهر هم در خانه نبوده.
    نگران شد. نگاه عمیقی بر خانه انداخت . گویی چیزی ناراحتش میکرد. در اتاق یلدا بسته بود. بسوی اتاق او رفت و در
    را باز کرد. با روشن شدن چراغ چیزی در دلش آوار شد. اتاق تقریبا خالی از لوازم یلدا بود. با عجله در کمدش را باز کرد.
    بجز پالتویی که خودش برای او خریده بود چیزی در آن نبود . سرش درد عمیقیگرفت. گویی هنوز نمیدانست چه خبر شده روی تخت نشست و با حیرت نگاهی کلی بهاتاق انداخت و بلند گفت خدایا...خدایا چی شده؟
    با دستهای لرزان شماره ی حاج رضا را گرفت . با خود گفت شاید بلایی سر حاج رضا اومده.
    پروانه خانم جواب داد .الو.
    الو . پروانه خانم . بابا هست.؟
    بله .سر نمازند. پسرم خوبی؟
    پروانه خانم بابا حالش خوبه؟
    بله . ایشون هم الحمدالله خوبند.
    یلدا اونجا نیست؟
    پروانه خانم با تعجب گفت .یلدا ؟ نه . مگه قرار بود بیاد اینجا؟
    به بابا سلام برسونید.
    شهاب گوشی را قطع کرد و آشفته و نگران از جا برخاست و به سالن رفت تا دفترتلفن را بیابد وشماره ی نرگس و فرناز را پیدا کند. اما روی میز یادداشت رادید و با عجله آنرا برداشت. بار اول تقریبا چیزی سر در نیا ور د و دوبارهخواند و باز خواند...
    چیزی قلبش را چنگ زد و ترسی ناگفته و جودش را پر کرد. نمیدانست چه کند.
    عصبی و نگران گوشی را برداشت و نفس عمیقی کشید و شماره ی فرناز را گرفت .
    ساسان جواب داد. الو.
    الو. سلام. من شهابم.
    بفرمایید.حالتون خوبه؟
    تشکر . می بخشی. یلدا اونجاست؟


    نه خیر. میخواین با فرناز صحبت کنید.
    البته . متشکر میشم.
    فرناز گوشی را گرفت و گفت الو.
    سلام فرناز خانم.
    فرناز که خیلی شاکی بود گفت سلام.( و سعی کرد بیتفاوت نشان دهد.)ا
    فرناز خانم. یلدا کجاست؟
    فرناز با تعجب گفت یلدا؟ مگه خونه نیست.
    نه. شما خبر ندارید کجا ممکنه رفته باشه؟ امروز ندیدینش؟
    نه خیر . امروز اصلا کلاس نداشتیم. زنگ هم به من نزده.
    مرسی . خداحافظی.
    شهاب بلافاصله شماره ی نرگس را گرفت . اما باز هم نتیجه نگرفت و تقریبا همان سوال و جوابها تکرار شدو شهاب نگران تر
    و عصبی تر. مانده بود چه کند.
    ساعت 9.5 شب بود... شهاب از جا برخاست و مثل آنکه فکر ی به سرش زده باشد راهی خیابان شد.
    اتومبیل را روشن کرد و با سرعت خود را به در خانه ی کامبیز رساند. دست را روی زنگ گذاشت و پشت سر هم زنگ زد.
    کامبیز هراسان دم در ظاهر شد و گفت چی شده؟
    شهاب بدون آنکه منتظر شود تا چیزی بگوید او را هل داد و گفت بگو بیاد ببینم.
    کامبیز مثل کابوس دیده ها خود را به او رساند و گفت چی شده؟ چه خبره؟
    شهاب فریاد زد. بهش بگو بیاد . بخدا هردوتون رو میکشم.
    کامبیز فقط متحیر نگاه میکرد. شانس آورده بود که پدر و مادر و خواهرش میهمان خانه ی کیمیا بودند. و الا نمیدانست
    چه توجیهی برای رفتار شهاب بیابد؟
    شهاب درها را پشت سر هم باز میکرد و سرک میکشید و میگفت یلدا ...یلدا.
    کامبیز که تازه پی به موضوع برده بود با نگاهی پیروزمند جلو در ورودی ایستاد و پوزخندی زد و گفت چیه؟
    شد اون چه نباید میشد؟
    شهاب که آتشفشان در حال طغیان بود با این جرقه به سویش حمله ور شد و او را هل داد.
    کامبیز تعادلش را از دست داد و به دیوار خورد. از جا برخاست و حمله ی شهاب را تلافی کرد. یکدیگر را میکوبیدند
    و تهدید میکردند.
    شهاب گوشه ی لبش خونی شد و کنار پله ها نشست و نفس زنان گفت بگو کجاست؟
    کامبیز که دست کمی از او نداشت گفت. نمیدونم. اگه میدونستم هم بهت نمیگفتم. بذار دختره یک نفسی بکشه.
    شهاب که چشمهایش خونی بود با لباسهای درهم و موهای ژولیده و نفس نفس زنان پیش آمد و یقه ی کامبیز را
    گرفت و از روی زمین بلندش کرد وگفت پس برات متاسفم . چون امشب نمیذارم بخوابی باید پیداش کنیم.
    یاالله بجنب. کامبیز گفت خونه ی حاج رضا نرفته؟
    نمیدونم . زنگ زدم اما خودم نرفتم.
    پس حتما اونجاست. ببینم سراغ دوستاش رفتی؟
    به هر دوشون زنگ زدم اما میگن خبر ندارن. کامی بجنب.
    کجا بریم؟ تو که میگی به همه جا زنگ زدی. نبوده.
    مغزم کار نمیکنه. غیر ممکنه تنها بتونه اثاثیه اش رو ببره.
    کامبیز متحیر گفت چی؟ لوازمش رو برده؟
    شهاب با حالت عصبی چنگی به موها زد و سیگاری از جیب بیرون کشید و روشن کرد و گفت آره . همه ی لوازمش رو برده.
    کامبیز هنوز متحیر مینمود. گفت خب.
    شهاب با عصبانیت پک محکمی به سیگارش زد و گفت خب که چی؟
    یعنی بی خبر رفته. قبلش بهت هیچی نگفت؟ دیشب با هم دعواتون نشد؟
    شهاب فریاد زد کامی من میرم حوصله ی این حرفها ی تو رو ندارم.
    سیگار را زیر پایش له کرد و بطرف اتومبیلش دوید.
    کامبیز هم درحالی که به دنبالش میدوید و فریاد زد صبر کن الان میام


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    89/2/23 ::  7:19 عصر

    روز پنجم اسفند ماه بود. فرناز رو به یلدا گفت یلدا یک خبر عالی برات دارم.
    چی شده؟

    لیدا رو میشناسی؟ دختر خاله ام.
    خب.
    بهش گفتم حاضری از بچه های همکلاست جدا بشی و با یلدا خونه بگیری؟
    عالی شد... لیدا ... آهان . عاشق مهمونی و این حرفهاست. آره؟
    گفت از خدا خواسته اس. مثل اینکه با اونها میونه خوبی نداره.
    فرناز با خوشحالی گفت آره . بارک الله. نرگس گفت خب. خدا رو شکر. همه اش ناراحت این بودم که نکنه توی این موقع سال
    کسی رو پیدا نکنی.
    یلدا برق امیدی در نگاهش درخشید و گفت حالا باید به فکر جای خوب باشیم . لیدا چقدر میتونه بذاره؟
    فرناز گفت اون وضعش خوبه.
    نرگس گفت حاج رضا کمکت نمیکنه.؟
    من نخواستم . بچه ها بجنبید باید یک سر به بانک بزنم. فرناز تو هم یک زنگ به لیدا بزن و باهاش قرار بذار ببینمش.
    بچه ها حواستون باشه شهاب و کامبیز و هر کس که به اینها ربط داره نباید چیزی بدونه. هیچ چیز. راستی فرناز با ساسان در باره ی کار صحبت کردی؟
    ساسان میگه میتونی بری پیش خودش . اون یک نفر رو لازم داره . هوای تو رو هم داره. حقوق خوبی بهت میده.
    یلدا متفکرانه به فرناز نگاه کرد وگفت بذار فکر کنم.
    بابا دیگه فکر کردن نداره من که جلوتر بهش گفتم حتما میای.
    نه عزیزم. بذار فکر کنم.
    نرگس گفت راست میگه که یلدا .ساسان رو که میشناسی هر جایی که نمتونی کار کنی.
    یلدا که مجبور بود مکنونات قلبی اش را فاش کند گفت خیلی خب . توضیح میدم. ولی فرناز ناراحت نشی ها.
    ببینید . من توی شرایطی ام که حوصله ندارم درگیری های عاطفی برام پیش بیاد. این رو میفهمید؟
    نمیخوام پیش ساسان و در تنگاتنگ کاری او کار کن. ساسان رو مثل برادر خودم دوست دارم و نمیخوام همین یک نفر
    رو هم از دست بدم.
    فرناز گفت خب تو راست میگی . ما اینطوری فکر نکرده بودیم.
    میخوام یک جایی راحت باشم و دور و برم مرد و جنس مذکر نباشه.
    باشه به ساسان میگم.

    فصل 61
    روز ششم اسفند ماه فرناز به خونه ی شهاب زنگ زد و گفت الو سلام آقا شهاب یلدا هست؟
    شهاب گفت سلام .بله هست.... گوشی لطفا. و یلدا را صدا کرد.
    یلدا گوشی را گرفت و گفت الو سلام فری تویی؟
    ببین یلدا . توی کتابفروشی کار میکنی؟
    یلدا پچ پچ کنان گفت چیکار؟ فروشندگی؟
    یک جورایی آره...
    یعنی چه جوری؟
    توی یک کتابفروشی خیلی بزرگ نیاز به یک فروشنده دارند.
    ساسان از کجا میشناسه؟
    صاحب کتاب فروشی دوست ساسانه.
    باشه باید برم ببینم کجاست..
    انقلاب . بین کتابفروشیهایی که توی پاساژه . شاید دیده باشی.
    اونجا ممکنه خیلی ها من رو ببینن.
    من هم گفتم اما ساسان میگه تو در تماس مستقیم با مردم نیستی. با اینحال خودت باید بری و ببینی. امروز ساعت 3 اونجا باش.
    یلدا آدرس را نوشت و خداحافظی کرد.
    آنروز سر قراری که گذاشته بود به فروشگاه کتاب رفت و با مدیر فروشگاه که دوست ساسان بود صحبت کرد.
    از محیط آنجا خوشش آمد . قفسه های پر از کتاب اورا به هیجان میاورد. فروشگاهی دو طبقه بود.
    یلدا قبول کرد مسئول فروش کتب ادبی باشد. جای خوبی بود.
    یلدا فکر کرد .طبقه ی دوم گوشه ی دنجی را به کتب ادبی اختصاص داده اند و من هم که فقط اونجا ناظرم و در تماس مستقیم با کسانی که فقط دنبال کتاب ادبی میان هستم. اینطوری احتمالش کمه کسی که ربط به شهاب داره من رو ببینه.
    درباره ی میزان حقوق هم با هم به توافق رسیدند . مدیر فروشگاه مرد میانسال و جدی بود و بدون کوچکترین لبخند وظایف یلدا را شرح داد. (با توجه به اینکه یلدا سه روز در هفته کلاس داشت و میتوانست به سر کار برود)ا
    فقط یک کار دیگر باقی بود. باید با اساتید دانشگاه صحبت میکرد و ساعات کلاسهایش را تغییر میداد. با این که جدایی از فرناز و نرگس توی کلاسها برای او خیلی سخت بود اما باید اینکار را میکرد. چون اگر شهاب او را در کنار فرناز و نرگس نمیدید بهتر بود.
    یلدا با خود گفت یعنی ممکنه اصلا شهاب سراغی از من بگیره؟
    به هر ترتیب تصمیمش را گرفته بود که دیگر فکر او را از سرش بیرون کند.
    با کمک ساسان و فرناز یک آپارتمان نقلی پیدا کردند و با لیدا دختر خاله ی فرناز آنجا را اجاره کردند. لیدا بسرعت اثاثیه اش را به آنجا منتقل کرد. آپارتمان به خانه ی فرناز نزدیک بود و یلدا از این جهت خوشحال مینمود.
    حاج رضا همانطور که گفته بود ماهانه مبلغی به حساب یلدا ریخته بود که حالا یلدا را غافلگیر میکرد. و یلدا با دانستن
    اینکه برای تهیه ی پول رهن آپارتمان نیاز به قرض کردن ندارد حاج رضا را دعا گو بود.
    آنروز صبح کلاس داشت. آخرین کلاس مشترک با فرناز و نرگس.
    فرناز پرسید کی اثاث میبری؟
    فردا صبح.
    نرگس با حالتی مغموم گفت شهاب که بویی نبرده؟
    نه اون فعلا سرش شلوغه. آخر ساله . حساب و کتابهای شرکت تا دیر وقت طول میکشه. خرده فرمایشهای میترا خانم هم روی آن . دیگه وقتی نمیگذاره که اصلا همدیگر رو ببینیم. دیروز اصلا ندیدمش. عروسی اش هم نزدیکه.
    فرناز گفت .دیگه باید عادت کنی.
    از شنیدن این واقعیت دل همگی به درد آمد. هر سه فقط وانمود میکردند که همه چیز عادی است اما غم در نگاه شان موج میزد.
    یلدا گفت بچه ها دیگه سفارش نکنم. بهیچ احدی آدرسم رو ندین. بگین اصلا از من خبر ندارین و بیخبر گم شده ام.
    نرگس سری تکان داد و گفت مطمئن باش.
    فرناز هم گفت خیلی دلم میخواد شهاب خان سراغت رو از من بگیره . اون وقت میدونم چی بارش کنم
    نرگس با آرنج به او زد و گفت خب حالا بگین برای بردن لوازم یلدا چیکار باید بکنیم.
    یلدا گفت من که لوازمی ندارم. فوقش سه تا کارتن کتابهام میشه . لوازم شخصیم هم دو تا کارتن. فقط یک پتو باید بردارم با بالشم. لباسهایم هم که زیاد نیست.
    فرناز گفت پس تخت خواب و ....؟
    نه دیگه . باقی لوازم رو نمیارم. نه اونجا جایی هست و نه من حوصله ی وقتتش رو دارم.
    باید قبل از ظهر همه ی لوازمی رو که احتیاج دارم بردارم و برم والا ممکنه شهاب از راه برسه و همه چیز خراب بشه.
    فرناز گفت اتفاقا چقدر دلم میخواد اون لحظه از راه برسه و ببینه که تو داری ترکش میکنی.دوست دارم قیافه اش رو ببینم که چه حالی پیدا میکنه.
    یلدا شانه هایش را بالا انداخت و گفت فکر میکنی چی میشه؟ هیچی .میگه کار خوبی میکنی. باید زودتر اقدام میکردی.
    نرگس که زجر کشیدن یلدا را میدید و میدانست او سعی میکند اشکهایش را پنهان کند .
    گفت بسه دیگه. به فردا فکر نکنید.راستی یلدا خیلی بد میشه توی کلاس هم نیستیم. باید ساعتهایی رو قرار
    بگذاریم و همدیگر رو ببینیم.
    یلدا گفت آره . حتما فکر کنم لازم باشه از فردا هر روز قرار بذاریم. راستی فرناز لیدا دیشب در خونه ی جدید موند
    یا اومد پیش شما؟
    فرناز جواب داد . اومد پیش من .گفت میخواد اولین شب رو با تو اونجا شروع کنه.
    یلدا فکر کرد امشب آخرین شبی است که در خانه ی شهاب میهمانم. آخرین شبی که زیر سایه ی عشق میخوابم.
    و در هوای او نفس میکشم. و چهره ی زیبایش را میبینم. آخرین شب و آخرین بار...
    قرار شد ساسان فردای آنروز با یک وانت بیاید تا با کمک هم لوازم یلدا را جابجا کنند.

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : شهره

    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    58155


    :: بازدید امروز :: 
    19


    :: بازدید دیروز :: 
    36


    :: درباره خودم ::

    بچگی
    شهره
    وبلاگ بچگی رو به یاد بچگی اینجوری نام گذاری کردم

    :: لینک به وبلاگ :: 

    بچگی

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: مطالب بایگانی شده ::

    اسفند 1387
    مهر 1388
    اردیبهشت 1389

    :: موسیقی وبلاگ ::

    خدمات وبلاگ نویسان-بهاربیست

    www.bahar-20.com -->

    جدیدترین کدهای جاوا